قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

تو ای ساغر هستی

هایده گوش می‌دهم.

بعد از دو هفته سفر مالزی٬ برگشته‌ام توی اتاقم و می‌خواهم وبلاگم را آپدیت کنم.

هر سفر هرچقدر که کوتاه باشد آدم را تغییر می‌دهد. به آدم چیزهایی می‌دهد که هیچ جور دیگری نمی‌شود پیدا کرد.

یک عالمه حرف دارم برای گفتن که همه‌شان با هم قاطی شده و سر هیچ کلافی پیدا نیست!

مسلماْ باید از سینما رفتن‌هایم بنویسم. توی دو هفته چهارتا فیلم دیدم که بهترینشان «شوالیه سیاه» فیلم جدید بتمن بود. بی شک یکی از بهترین فیلمهایی که تا به حال دیده‌ام و بهترین فیلم از سری بتمن. و تلخ... تلخ...تلخ!

انیمیشن «وال.ای» را دیدم که جالب بود اما زیادی آموزنده و بیشتر به درد سازمان محیط زیست می‌خورد. البته نباید ظرافت‌ها و خلاقیت‌های کم نظیر فیلم را ندیده بگیرم. خوشم آمد اما به نظرم در حد یک فیلم کوتاه شاید بهتر بود.

فیلم «۲۱» را دیدم که اقتباس از یک داستان واقعی بود. این هم فیلم خوبی بود اما چون از یک جای فیلم به راحتی می‌توان حدس زد آخر فیلم (که قرار است مثلاْ غافلگیرتان کند) چطوری تمام می‌شود٬ کمی آدم را مایوس می‌کند. اما دوستش داشتم. شیطنتی در فیلم بود که دوست داشتم.

فیلم آخر هم «با زوهان کل کل نمی‌کنی» بود. یک فیلم کمدی هزل در مورد اختلاف اسرائیلیان و فلسطینیان و نقش آمریکا در این جنگ طولانی. و البته نکات اخلاقی و آموزنده انسانی مثل دنبال کردن رویاها و آرزوها و صلح و دوستی و عشق! یک جاهایی شوخی های ج.ن.س.ی حال آدم را به هم می‌زد اما خوب خندیدیم ها. 

سرحال نبودم این چند روز. انگار تازه دارم به حال و هوای خودم برمی‌گردم. عکس‌های تازه‌ام را اگر حسش بود ببینید.

ام ام یو

آخه آدم به دانشگاهی که امتحان پایان ترمش رو ۸ شب می‌گیره ولی جشن فارغ التحصیلی اش رو ۸ صبح٬ چی بگه؟؟؟

 

امروز ۵:۳۰ صبح پا شدیم که بریم جشن دمی. روح و روانمون شاد شد واقعاْ!

۴ سال پیش بود که تنهاش گذاشتم اینجا و رفتم. امروز حس جالبی داشتم. حس مادرانه به جای خواهرانه!

New Interchange

در فرودگاه اتفاق افتاد:

How many watch do we arrive to malezi? old man asked -

  Seven watch!!! the boy answered-

روزنگار

امروز یه فیلم دیدم به نام «یک زن خوب». توش یه جمله داشت که خیلی به دلم نشست:

"هر قدیسی گذشته‌ای دارد و هر گناهکاری، آینده‌ای!"

*

دلم غُرغُر می‌خواهد. از آن مدل‌های غیرقابل تحمل!

دلم یک دوست می‌خواهد. یک عالمه دوست خوب دارم، نه اینکه تنها باشم.‌ (هرچند همه ما به هرحال تنهاییم) اما دلم یک دوست در دسترس می‌خواهد. با هم برویم پیاده‌روی، بستنی بخوریم، بخندیم. با هم شعر بخوانیم مثلاً، تئاتر برویم، فیلم ببینیم. با هم بحث نکنیم... حرف بزنیم خیلی زیاد حرف بزنیم. انقدر راحت و صمیمی که من همه‌ی محتویات مغز بیمارم را برایش تعریف کنم. یک دوست که من سرم را بگذارم روی پاهایش و او موهایم را بکشد! (بابا رومانتیک!)

*

این چند روز فقط به یک چیز فکر می‌کنم. اینکه بغلش می‌کنم. بغلش می‌کنم.

*

نمی‌فهمم. او هم لابد مرا نمی‌فهمد. از این بازی منزجرم و دیگر عقلم به جایی قد نمی‌دهد. پس دیگر سکوت می‌کنم در برابرش. چون نمی‌فهمم چرا؟

ستاره‌ام می‌خندد

 

من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟

اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه می‌شنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار می‌کنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو می‌خواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی می‌کنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق لذت می‌کنه! (البته تنها من که نه!)

*

معمولاْ عادت ندارم چندتا کتاب رو باهم بخونم. اما الان دارم اینکارو می‌کنم. امروز یه کتاب خوندم به نام «چهل سالگی» نوشته‌ی ناهید طباطبایی. داستان کوتاهه٬ ۹۰ صفحه٬ کشش خیلی خوبی داره داستانش. خوب چفت و جور بود. هرچند به نظر شخصیت‌هاش از درصد بالای روشنفکری برخوردار بودن که کمی باورش سخته (با اینکه همچین آدمهایی می‌تونن وجود داشته باشن). اما برای ایرانی٬ یه کم شخصیت‌ها زیادی ایده‌آل هستن. داستان پر از تصویرهای برجسته و موفق است. من دوسش داشتم. یه کم هم همذات‌پنداری کردم باهاش راستیتش!

*

انسان موجود عجیبیه (آخر جمله کلیشه)! ولی واقعاْ هست. یعنی در عین حال که یکی رو تهدید و تا حدی تحقیر می‌کنه٬ باز منتظره که سرو کله‌ی طرف پیدا شه که باز حالشو بگیره. با اینکه ته دلش نمی‌خواد طرف پیداش شه! یعنی جداْ فهمیدین چی می‌گم؟

شاعرانه در میدان(!)

باد می‌وزد

باد می‌وزد

آفتاب٬ آتشین می‌تابد

و گشت ا.ر.شاد گوشه‌ی میدان پارک می‌کند.

گره روسری‌ام را سفت‌ می‌کنم

اما

چتری‌هایم را چه کنم؟