در دلم کسی خودش را به درو دیوار می کوبد و فریادهای بیصدا می زند.نباید محلش گذاشت ٬میدانم.به زودی باز برای مدتی از حال می رود.
در شبهای تنهایی است که میفهمم دیگر نمیتوانم عشقم را در بوسه ای به لبانت برسانم یا در نوازشی بر سرت بکشم. نمیتوانم آنرا در صدایم به گوش تو برسانم و یا در نگاهم لبریزت کنم. پس عشقم را دعا میکنم و برایت میفرستم.
میگویند قَدَر را میتوان تغییر داد. چه کسی میداند٬شاید اینگونه بیشتر برایت فایده کند!
(1)
ناخدای جوان همچنان بر روی تپه شنی نشسته بود وبه کشتی بزرگ خویش می نگریست.نسیم ملایمی از جانب اقیانوس بر صورتش می نشست،اما بادی در میان بادبانها نمی وزید...بادبانها فرو افتاده بودند.
برایش تازگی داشت که کشتی خویش را آنچنان آرام وساکت در کنار ساحلی غریب ،از روی تپه ای شنی به تماشا بنشیند.
دلش میخواست صورتش را در میان دستانش پنهان کند و گریه سر دهد ولی می ترسید ملوانانش اورا ببینند و به خاطر ضعف ناشی از جوانی سرزنشش کنند.اگر بعداز آن دیگر از او اطاعت نمی کردند چه؟!
بغضش را آرام فرو داد اما حلقه اشک کنج چشمانش نشست.
فکرکرد:شاید احمقانه باشد که اینطور گوشه ای بنشیند وتنها نظاره گر اتفاقات دوروبر خود باشد. شاید اگر بر می خواست کاری از دستش بر میامد.اما هیچ نیروی جوششی در خود نیافت.پس همچنان به افق خیره ماند... .
فکر میکرد چطور آنروزهای نخست حتی لحظه ای نمیتوانست آرام بگیرد.هیچ زمینی نمی توانست اورا در بند کند .او همیشه می رسید و همواره ترک میگفت. از شهرهای پر زرق و برق بسیاری دل کنده بود و به جزیره های دست نخوردهء شگفتی رسیده بود. نه امواج طوفانی راهش را سد کرده بود، نه سرگردانی های چند روزه بی آب و غذا از پا انداخته بودش.او تشنهء کشف بود.
آهی کشید...اما دیگر هیچ چیز نمانده بود.دیگر از آن شور چیزی باقی نمانده بود. آتشی که در دل داشت خاموش شده بود.نمی توانست دلیلش را پیدا کند.می توانست حوادث اخیر را کنار هم بچیند اما انگار دلیل اصلی ای وجود نداشت!
راه سختی را طی کرده بود و متعجب می اندیشید که چگونه روزمرگیها اینطور اورا بر آشفتند، اینگونه اورا در بند کردند. او که بر گذشته سخت خویش چیره گشته بود چگونه به زانو درآمد؟!
حس تسلیم شدن را در خود می دید و دوستش نداشت.حتی نمی دانست دارد به چه چیز تسلیم میشود!
انگار تا دیروز در گردش دنیا نقشی حیاتی داشت و امروز دیگر به او نیازی نیست. گوشه ای بیصدا نگاه میکرد و می دید که روزگار بدون او چه ساده می گذرد و کسی برای آرزوهای بی پروای او اهمیتی قائل نیست. آیا قبلاً کسی قائل بود؟!
کم کم به خودش شک می کرد.به تمام مسیری که پیموده بود.حتی رویای کودکانه ای که اورا به سمت دریا کشید. به اولین قایقی که به دست خود ساخت،به اولین روزی که عزم ناخدایی کشتی بزرگی را کرد. به تمام روزهایی که ملوانان خسته و ناامید را به ادامه دادن ترغیب میکرد،به....
آیا این رخوت و رکود نتیجه یک توهم بزرگ بود؟!
وقتی گفته ای دیگر نمیتوانی نگفته باشی
وقتی دیده ای دیگر نمیتوانی ندیده باشی
وقتی دانستی دیگر نمیتوانی ندانسته باشی