قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

Coppélia

چشمام رو می‌بندم. صدای تک‌تک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم می‌شنوم که دارن کوک می‌شن. صدای هم‌همه‌ی آدم‌هایی که هنوز رو صندلی‌شون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسه‌ی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم می‌گه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز می‌کنم و می‌فهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند می‌شم که رد شه. اونم تنهاس.

دوباره چشمام رو می‌بندم. چشمام رو باز می‌کنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب می‌نوشه، اون رو سر میز می‌شونه و بعد هم باهاش می‌رقصه. وقتی می‌رقصه مردم می‌خندن. مردم احمق نمی‌فهمن که این تلخ‌ترین و غم‌انگیز‌ترین صحنه‌ی این نمایشه!

من قلبم فشرده می‌شه، انقدر فشرده که دلم می‌خواد همونجا بزنم زیر گریه.

پرده آخر با یه عروسی تموم می‌شه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبی‌اش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون می‌کنه و اشک می‌ریزه.

نمایش اینجوری تموم می‌شه و من دلم می‌خواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست می‌زنن و کل می‌کشن و داد می‌زنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من می‌فهمم، این مردم همه احمقن... من می‌فهمم!


*

پیغام می‌ده کجایی؟ می‌گم تنها تو میدون لستر. می‌گم کجایی؟ می‌گه تنها تو خونه!

سیم آخر!

من الان روی سیم آخرم و نمی‌دونم قدم بعدی رو که بردارم کجا می‌افتم!


۴۸ ساعت گذشته چشمام رو بستم و با سرعت رفتم تو یه جنگل پر دار و درخت. یه چیزایی رو له کردم زیر خودم و بعضی چیزا رو نصفه نیمه شکستم! حالا نشستم دارم نفس تازه می‌کنم و فکر می‌کنم که چند روز دیگه تازه معلوم می‌شه خسارت وارده چقدره!

اما من اهمیت می‌دم؟

الان نه، چون گرمم .ولی تاریخ نشون داده من دیوونه بازی که در میارم بعدش خودم تاوان تک تک لحظه‌های هیجان و لذتش رو هم می‌دم. بلد نیستم لذت ببرم، بلد نیستم دیوونه باشم اما نمی‌تونم هم مدام عاقل بمونم و این کار رو خیلی سخت می‌کنه!

زندگی عین این گیم‌های کامپیوتری نیس که وقتی لِو ِل عوض می‌کنی با بوق و کرنا بهت بگه و یه مشت ستاره بریزه رو اسکرینت. تو زندگی وقتی می‌ری مرحله بعدی بعضی وقت‌ها با دور تند رفتی و بعد باید با دور ِکند بازی رو ببینی دوباره که بفهمی چندچندی. بعضی وقت‌هام برعکسه. یعنی انقدر زیرپوستی مرحله عوض می‌کنی که کلی باید دور شی از اون نقطه تا خودتو ببینی از کجا رفتی کجا.

مثل وقتی شدم که رفتم روی اون سرسره‌ی چند ده متری و پریدم روش تا با سرعت سر بخورم پایین و پرت بشم توی استخر! اون تکون‌ها و  هیجان و آدرنالین رو توی اون لحظات یادمه، اونا رو حس می‌کردم اما تا وقتی با پاهای لرزون از استخر نیومده بودم بیرون نمی‌دونستم چیکار کردم! من رفته بودم از بالاترین جایی که تا حالا رفته بودم، خودمو پرت کرده بودم پایین. یعنی یه دیوونه بازی‌ای که همیشه ازش می‌ترسیدم و همه ازش لذت می‌بردن.

حالا هم خیلی دور نیستم از اون روز. از منطقه امن خودم نخزیدم بیرون، موشک بستم به خودم عین کایوت زدم بیرون و احتمالش هست که با مغز برم تو یه صخره‌ی گنده توی گرند کنیون!

همیشه وقتی شما به کائنات حمله می‌کنین اون هم به شما حمله می‌کنه. الانم من تا اینجا اومدم، تا روی سیم آخر... و یونیورس پشت یکی از این بوته موته‌ها نشسته منو نگاه می‌کنه و انگشت سبابه‌اش روی اون دکمه قرمزه‌س. من خورد خورد نمی‌رم جلو... من قراره یهو بپرم پایین و نمی‌دونم دکمه قرمزه که فشار داده بشه چه صحنه‌ای می‌بینم!


*

تاکسی ساعت ۱۲ شب با سرعت میدون رو می‌پیچه و من نزدیکه بیفتم روش اما خودمو تو هوا نگه می‌دارم. دستشو میاره جلو و انگشتاشو آروم گره می‌کنه توی انگشتای من: «خجالت نکش، دستمو بگیر. نمیفتی!»


از آسمان قاصدک می‌بارد


نمی‌دانم به خاطر ناهار مفصلی بود که خورده بودیم یا اینکه روز آخر کاری هفته بود، اما داشتیم در نهایت طمانینه زیر باران از رستوران می‌رفتیم سمت دفتر. با اینکه چترهایمان را همراه داشتیم اما باران را به هیچی‌مان حساب نمی‌کردیم و با مبارزه منفی کله‌شقانه‌ای بازشان نمی‌کردیم. دست‌هایش را کرد توی جیبش و گفت: «من برای شغل بعدیم می‌رم توی هتل کار می‌کنم. می‌رم پذیرش هتل!». دماغم را کشیدم بالا و گفتم: «من می‌رم ساندویچ‌زن می‌شم. یک ساندویچ‌زن ماهر! عین همونایی که تو آگهی روزنامه‌ها می‌خوان!» بعد همینطور در سکوت راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم کوچه چرچ درایو که برعکس اسمش به جای کلیسا یک مسجد دارد توش. نماز ظهر تازه تمام شده بود و مومنان مهاجر داشتند پاشنه کفش‌هایشان را ورمی‌کشیدند تا برگردند سر کسب و کارشان.

فردایش دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می‌کردم ما اینهمه خودمان را جر دادیم، اینهمه خرج کردیم، اینهمه داغان شدیم و همه چیز را تحمل کردیم که برسیم به یک همچین جایی که الان هستیم. هرکس هم بپرسد، تقریبا راضی هستیم - به جز غرهایی که به صورت طبیعی هر انسانی باید بزند- بعد یکهو وقتی می‌خواهیم به آینده فکر کنیم، دوست داریم از همه‌چیز بکشیم بیرون و برویم یک گوشه‌ای یک کار یدی بکنیم، یک کار ساده و دور از تنش. یک کاری که از تکنولوژی دورمان کند.

از پنجره نگاهی انداختم به بیرون، دیدم دارد از آسمان قاصدک می‌بارد. دماغم را کشیدم بالا، این آلرژی لعنتی. کتری داشت غرغر می‌کرد. داد زدم «از آسمون داره قاصدک می‌باره!» با مسواک آمد توی اتاق، گفت: «این قاصدک نیست که، گرده و دونه این گیاه‌ها و درختاست.»

دماغم را کشیدم بالا، گفتم: «قاصدکه، دستمال بده!»