قهوه را شیرین نکردم. خواستم تلخی در تلخی مثبت شود. هنوز هم این ریاضی لعنتی! خواب بدی دیدم. بیهوا نیمه روز خوابم برد. رفتم به دنیای میانی، به جایی که عذاب میدهند، جایی که حقایق را گلدرشتتر میزنند توی صورتت. توی خواب زدم از خانه بیرون، از بس که هرچه بدم میآمد و میترسیدم سرم آمده بود. حتی قوری شکسته بود از نیمه، حتی نانها سوخته بودند همه! زدم بیرون و کنار بیشه قدم زدم. بیشه شیب داشت به سمت دریاچه آرام که موج میخورد در سکوت و آرامش. موجهای حلقهای از دست باد و حشرات و ماهیان. یک نگاهم به دریاچه بود. یک نگاهم دردمند در فکر خانه. غصه داشت دلم را میدرید در خواب. دیدم کسی را روی دریاچه، ایستاده بود روی آب! باور نکردم خودم را. دوباره از پشت نیهای بلند نگاه کردم. دلم همچنان چنگ میخورد از غم اینکه آخر چرا اینچنین تلخ است سرنوشت عشقهایم. حقیقت بود... کسی روی آب ایستاده بود. و من جاده خاکی را که دوطرفش نیهای بلند داشت، میرفتم رو به پایین. میرفتم از درون گریان، به امید معجزهای آن پایین، معجزهای آرام و بیصدا!