ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار میتوانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرندهای را که عاشقش بود! نهنگ من همینطور بین آسمان و دریا خشکش زده بود. نه میفتاد توی آب و نه از سنگینی می توانست بالاتر برود.
دیشب یه مراسم عروسی دعوت داشتیم. از اون مجالسی که فقط به درد این می خوره بشینی و مردم رو دید بزنی و پشت سرشون چرت و پرت بگی!!! مثلاْ اینکه «عجب دماغی عمل کرده این عروسه» یا مثلاْ «این جیگر٬ لباس پوشیده یا مایو؟» یا اینکه «اینهمه خرج کردن اما توی بیابون گرفتن عروسی رو؟ داریم یخ میزنیم!»
نمی دونم اما به نظرم همش خیلی بی معنی اومد. انگار هر چی تجمل یه همچین مراسمی بیشتر می شه٬ سردتر و دوست نداشتنی تر می شه. نمی دونم واقعاْ چرا من٬ هم از این مراسم وحشت دارم هم بدم میاد! (از خود نفس عمل عروسی نه اینقدر!!!)
از یه طرف فکر می کنی برای اینکه دوتا خانواده به صورت مختلط دور هم جمع بشن و بزنن برقصن و شاد باشن باید کلی خرج کنن و توی بیابون (بخوانید باغ!) عروسی بگیرن. از طرف دیگه می بینی آیا واقعاْ یه سری کارا لازمه؟ مثلاْ اینکه یه پرادو کرایه کنی و خداد تومن پول گل زدنش رو بدی٬ اینکه آرایش فلان جا بری که گریمت کنن و از زور خوشگلی(؟) دیگه شبیه خودت نباشی! فیلمبرداری و عکاسی ۲-۳ میلیون تومن؟؟؟ مگه فیلم می خوایم بازی کنیم؟ شاید واقعا باید فیلم بازی کرد! من اگه یکی یه همچین شبی هی بخواد بهم بگه بیا این ور حالا برو اون ور٬ حالا دستت رو بذار فلان جای دوماد٬ حالا بذار بهمان جای خودت٬ حالا چپ حالا راست... جفت پا می رم تو دهن یارو:)))
واقعاْ شام باید اینقدر حیف و میل بشه؟ یادمه وقتی ۱۲ سالم بود یه عروسی توی شمال رفتیم. شام عروسی رو که سه نوع پلو خورش بود٬ ظرف ظرف می کشیدن و می ذاشتن روی میز ٬هر کی هر کدوم رو دوست داشت ور می داشت می خورد. خیلی هم به من خوش گذشت!
حالا نمی گم این ایده آله همه برین مثلاْ کوفته بدین (دری وری میگما نه؟) دارم مقایسه می کنم. انقدر گوشت و کباب و مرغ و برنج حیف و میل شد و زیاد اومد که دلم گرفت. غذاش هم عالی بود به تمام معنا اما با اینکه لذت بردم یه جوری هم فکر کردم میشه ساده تر باشه. نمیشه نه؟
حرف مردم رو چکار کنیم پس؟ به قول این دختره٬ شب عروسی مال عروسه٬ باید کامل باشه٬ بی نظیر باشه٬ باید سنگ تموم گذاشت! به خدا نمی دونم. فقط می دونم که من دیوونه و فراری ام. دلم می خواد یه جوری و یه جایی ازدواج کنم که مجبور نباشم یه سری کارها رو بکنم. منم دلم می خواد دوستام و آشناهام دورم باشن و شاد باشن. بهشون خوش بگذره و غذای خوب بخورن. اما جوری که افراط و تفریط و مخصوصاْ تقلید نباشه! (به خودم: عزیزم شما هر وقت یکی اومد بگیرتت این سخنرانی رو براش ایمیل کن!)
عروسی یکی از بهترین دوستام تقریباْ همینطوری بود. همه چی ساده. بدون ارکستر بند تنبانی! با چندتا سی دی. با فیلمبرداری و عکس برداری دوستان و اقوام. با ۲-۳ نوع غذای خوب. با آرایشی که خود عروس با کمک دوستش کرده بود. با سفره ای که مامانش طراحی کرده بود. ماشینی که خود داماد و برادرش تور زده بودن! خوش گذشت٬ می فهمی؟
هوم... امیدوارم یه دیوونه پیدا کنم که بشه باهاش یه مراسم گرفت که شبیه هیچ مراسم دیگه ای نباشه. نمی دونم شایدم بهتره مراسمی در کار نباشه. بزنیم بعد عقد باهم فرار کنیم یه جایی و دوتایی جشن بگیریم و شیرجه بریم توی یه کیک شکلاتی بزرگ!
زندگی خسته کننده می شود گاهی٬ هیجان لازم!
یک عالمه کار عقب مانده و من در وبلاگم چرند می نگارم. ایول!
انتظار سرد است
انتظار خاکستری است
گس است
چسبناک و لزج
انتظار عین تمام روزهایی است که صبح با سردرد بیدار میشوم
چون دوستش ندارم
دلگیر و کشدار
انتظار مثل آدمهایی است که مدام زر می زنند
تمام نمی شود انگار
مثل نان کپک زده حالم را به هم می زند
انتظار عین سوزن ته گرد جزوه هایم که افتاده روی فرش
هی فرو می رود توی پا
انتظار مثل این شعر بی وزن و قافیه وقتم را می کشد
حوصله را سر می برد
و آن روی سگ آدم را بالا میآورد
اتفاقاْ دوستی اصلاْ مسئلهی ساده ای نیست. دوستی هایی هم که عمر بیشتری دارند٬ پیچیده ترند. مخصوصاْ آنهایی که فراز و نشیب بیشتری دارند٬ زدوخورد بیشتر!
آنشب همه توی میهمانی جمع بودند. بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوز هم با همیم. حالا بعضی هایشان دوتا شده اند. اما هنوز هم با همیم. زندگی هایمان عوض شده و گرفتاری ها و بهانه هایمان بیشتر اما هنوز همدیگر را دوست داریم.
نگاه که می کردم دیدم هر کدامشان را چقدر در این مدت حرص داده ام و آنها هم به نوبهی خود چقدر روی اعصاب من رفته اند. اما باز دلم لک می زند برای دیدنشان٬ خندیدنشان٬ عادت هایشان٬ تکیه کلام هایشان. چقدر خاطره داریم. چقدر باهم فرق داریم و چقدر لحظات مشترک.
آنشب محو تماشای دوستانم بودم که همه شان دور هم جمع بودند (به جز آن دراز خوشتیپ که توی آلمان دارد برای خودش جفتک می اندازد) و بعد اساماس آمدکه:
«با من صنما دل یک دله کن»
دلش تنگ شده بود. یادم کرده بود. او هم از آن دوست های ۱۰ ساله است. دلم یک جوری شد. اینکه چطور این روابط با ما می آیند. در خود ما پیدا و پنهان می شوند.
آن یکی سر و کله اش وسط گزارش جدیدم پیدا می شود و بعد از سال ها با هم حرف می زنیم. چه یکشنبه هایی که به یادش تا صبح نخوابیدم و برنامه سهیل محمودی گوش دادم. یادش به خیر... کوچه حسینی... درکه... دارم هوای عاشقی! اما حالا می بینم هیچ چیز از آن دوستی نمانده است. دلم نمی خواهد چیزی باشد یا از نو شروع شود. انگار همان بس بوده. قضیه همان تاریخ مصرف است که گاهی زود و گاهی دیر تمام می شود.
بعد فکر کردم به ایمیل های اخیر و نتوانستم بفهمم چکار داریم می کنیم. تنها جوابم این بود. برای دوستم می نویسم. دوستم! دوستی که نقشش در یک برهه زمانی تغییر کرد و بعد از آن باز تغییر کرد. اما انگار یک جا را برای خودش نگه داشته. انگار تصمیم گرفته همیشه دوستم باشد. حتی موقعی که نفرت جدایمان می کند.
نگاه کردم که دوستانم چطور دایرهوار می رقصیدند و شاد بودند. و حس کردم چه خوب است که حتی وقتی دیگر عشقی نمانده است٬ دوستی همچنان زنده بماند.
کلافه ام. یه آدم شیکمو که نتونه غذا بخوره و هی مجبور باشه مایعات بخوره کلافه میشه خب.
دک و دهنم سرویس شده ها! (شرمنده ام اما خب٬شده دیگه) لبم یه کم داره بهتر میشه اما فک و دندونم درد می کنه.
ببین٬ این فیلم «عشق سالهای وبا» خیلی چرت بود! یعنی خود داستان بیشتر چرت بود تا خود فیلم. من کتابش رو نخوندم اما خود داستان جفنگه. منو یاد فهیمه رحیمی میندازه! (طرفدارهای گابوی عزیز خودتون رو کنترل کنین)
دیشب فیلم «روح گویا» رو دیدم. خوشم اومد. گریم ناتالی پورتمن خیلی باحال بود. این خاویر باردم هم خوب شد اسکار برد اصلاْ. حقش بود. بازیش خوبه٬ دوست می دارم.
حس نمی کنی یه کم دارم پاچه می گیرم؟ آره دقیقاْ دارم همین کارو می کنم. با این قیافه فردا مهمونی دعوتم. هفته دیگه هم عروسی! ای بابا یکی بیاد من پنجول بندازمش!
یکی به من بگه این وسط واسه چی ویندوز ارور می ده نمیذاره فوتوشاپ بریزم روش!!!
غذاهای شل و خوشمزه پیشنهاد بدین. به جز سوپ و آش!
ساعت ۶:۳۰ صبح-
گوروپــــــــــــــــــــــس!
در مسیر دبلیو.سی غش کردم! چشمهامو که باز کردم دیدم بابام سرمو گرفته تو بغلش و خواهرم پامو گرفته بالا٬ مامانم هم یه بالشتک آورده بذارم زیر سرم.
با صورت خورده بودم زمین. دندونم رفته بود تو لبم و جرش داده بود اساسی! گونه چپم خیلی درد می کرد٬ دندونم هم همینطور. هنوزم درد میکنه! انگار کج شده... نه؟ لبم از ورم شده عینهو آنجلینا جولی!!!
پخش زمین شده بودم. صحنه جالبی بود! (و دردناک)
این داستان به شدت واقعی است. من دیگه غلط بکنم داستان علمی-تخیلی بنویسم که اینجوری واقعی اش اتفاق بیفته!
تا اطلاع ثانوی مصدومم.
با خواهر گرامی توی یک تاکسی روی پل کریمخان گیر افتاده بودیم. از میدان ولیعصر تا هفت تیر قفل شده بود. ترافیک سنگین شامگاهی!!!
آقای راننده گرامی حدود ۵۰ ساله٬ درشت اندام٬ با ریشی جوگندمی٬ به نظر خطری و عصبی و داغان میامد.
ما هم خفهخون گرفته بودیم که نکند راننده گرامی ما را در یک حرکت انتحاری روی همان پل پیاده کند و قید پولش را هم بزند!
بعد یکهو از توی آینه جلو به ما نگاه کرد و گفت:
«یه سوسکه قرص اکس میزنه٬ شب میره کنار دمپایی میخوابه!»
و بدین ترتیب٬ ترافیک روان شد و ما سهتایی تا خیابان ظفر توی تاکسی قاهقاه به سوسک متوهم خندیدیم!
در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد:
خیابان را به سمت شمال میآمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه میکردم. مغازه ها را دید میزدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و میتوانم راه بروم. از کوچهای میگذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه میکردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم شاگرد مغازهای که داشت جعبههای ماکارونی را از وانت پیاده میکرد٬ در وانت از دستش در رفت و بعد از طی یک زاویه ۹۰ درجه (!) محکم خورد توی صورتم و من روی آسفالتهای سرد خیابان پخش شدم!
بعد از آن داشتم خواب میدیدم. وقتی بیهوش میشویم خواب میبینیم یا باید بگوییم هذیان میبینیم؟! به هرحال خواب دیدم که عروسی برادر افشین است (خواننده ترانهی محبوب «یه ماچ دادی دمت گرم») !!!
توی عروسی یکی از مجریهای خوشتیپ(!) وی.اُ.ای هم بود. عروسی وسط بیابان بود. همانجا که توی فیلم «بابل» زن پرستار٬ بچهها را گم کرد. من هم مثل شبح اپرا همهجا بودم. با یک رز سیاه داشتم دنبال یک تیکه میگشتم که تور کنم.
احساس میکردم دماغم درد میکند. هوس پاستای مرغ با سس قارچ کردم و رفتم توی بیابان و شروع کردم دویدن و یکی را صدا زدن اما مفهوم نبود چه کسی را صدا میزنم. انقدر داد زدم که تشنهام شد. صدایم برای خودم مفهومتر شد «آ....ب».
چشمهایم باز شد و دیدم لیوان آب خالی٬ دست شاگرد مغازه است و قطرات آب از سروصورتم جاری است.
چطور من به این سنگینی را تا مغازه آورده بودند؟ توی شیشه یخچال مغازه٬ دماغ عزیز بادکردهام را دیدم و خونهای خشک شده را پاک کردم. به سختی. هرچه اصرار کردند حاضر نشدم بریم درمانگاه. گفتم خوبم. و دوباره شروع کردم خیابان را به سمت شمال پیاده راه رفتن.
شدید هوس پاستای مرغ با سس قارچ کرده بودم!
پای مامان جونم خوب شده تقریباْ.
عمل خواهرم انجام شده و آوردیمش خونه. (عجب روزی بود تو بیمارستان! چقدر من عاقلم که دکتر نشدم!!!)
کار ِ کتاب ۶۰۰ صفحهای که دستم بود تموم شد.
امروز یه حس خوب سبکی داشتم. چون «مجبور» نبودم کاری رو حتماْ انجام بدم. عجلهای نداشتم٬ موعد تحویل کار نداشتم!
و تازهشم یه کار جدید هم بهم پیشنهاد شد.
امروز که همش خوابیدم٬ فردا بهتره یه کم رمان بخونم و فیلم ببینم تا زنده شم باز.
*
چقدر بده وقتی کسی رو که خیلی فکر میکردی آدم خاصیه و برای خودت بزرگ میدونستی٬ بعد سه سال باهاش حرف بزنی و ببینی چقدر بد شده٬ ببینی تمام خصوصیات منفیاش تقویت شده٬ ببینی جز خودش دیگه هیچکس رو آدم نمیدونه! ببینی چه آدم غیرقابل تحملیه! اَه...
*
من از این آدمایی که آیدی پسووردشون رو میدن به دوستشون (از نوع جنس مخالف) یا همسرشون٬ خیلی بدم میاد. منظورم مثلاْ برای انجام یه کار فوری نیست ها٬ منظورم وقتیه که میگی بیا برو آنلاین شو باهاش عزیزم٬ من چیزی ندارم از تو قایم کنم. بعدش به همهی لیست میگی حواسشون باشه چی آفلاین میذارن٬ چون آیدی دست خانم یا آقاس!
*
چقدر غر میزنم روز به این خوبی. یه روز خنک و آفتابی!
*
از اون کارا بودا... اینکه شعر به انگلیسی بگی٬ بعد خودت به فارسی ترجمهاش کنی! منظورم از اون کارای مهم نبود٬ منظورم از اون کارای بامزهی چُلمنانهی غیرقابل توضیح بود!
نمیدونم چرا هرچی به خانم الیاتی میگم بازم بندهای شعر منو جدا نمیکنه توی سایت. همش پشت سرهم نباید باشه بابا جون!