قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دور تا دور دنیا

و اینک٬ ۵ کتاب دیگر از مجموعه نمایشنامه های «دور تا دور دنیا» توسط نشر نی چاپ شده است! 

امروز دیدمشون. اسم منم که هست و به به... یعنی ویراستار به این گُلی کی دیده؟! 

احساس می کنم یه جلد دیگه هم باید چاپ می شد اما هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کدوم!!! 

یعنی راستش امروز مغزم به هیچ عنوان کار نمی کنه. امروز دلم هیچی نمی خواد. کلاْ انرژی ام در حد زیر صفره و خیلی دلم می خواد که برم بمیرم! البته نمیرم. 

 کتاب های جدید عبارتند از: 

 ۱۲- کسی می آید- یون فوسه- ترجمه تینوش نظم جو 

۱۳- مهمان ناخوانده- اریک امانوئل اشمیت- ترجمه تینوش نظم جو 

۱۴- پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی- ماتئی ویسنی یک- ترجمه تینوش نظم جو 

۱۵- چون آوایی از داوود- تینوش نظم جو 

۱۶- پزشک نازنین- نیل سایمون- ترجمه آهو خردمند 

 تعداد کتاب ها داره زیاد میشه. تا حالا که ۱۶ تاش چاپ شده و همچنان ادامه داره. خلاصه تئاتر دوستان و نمایشنامه خوانان بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. 

کتابهای قبلی

آنچه گذشت

ما (من و شولی) سالی یه بار ممکنه همدیگرو ببینیم، اونم باید ساعت ۸ صبح روز عاشورا باشه؟ 

یعنی در یک اقدام انتحاری، ساعت ۲ صبح تصمیم گرفتیم بریم پارک طالقانی پیاده روی. منم دیدم واقعاْ احتیاج دارم به هوای تازه و بالاخره یه همپای موقت گیر آوردم واسه راه رفتن، با کمال میل قبول کردم و زدم قدش! هوا خیلی خوب بود و با اینکه ۱ ساعت بیشتر ورزشکار نبودیم اما حس خوبی بهم دست داد. بعدش هم با اینکه می دونستیم عاشورا تنها روزیه که رسماْ همه جا (یعنی همه جا) تعطیله، نصف تهران رو دنبال یه نیمرویی یا اُملتی گشتیم! و خب مسلماْ هیچ جا باز نبود. 

این روزای تعطیل به قدری کار داشتم که نمی فهمیدم روزا چطوری می گذره. یهو سرم رو از روی مونیتور بر می گردوندم می دیدم د بیا! شب شده. تازه بازم از کارهام عقبم. اما خوبه ها. دوست می دارم اینجوری الان! 

واقعاْ خجالت داره که آدم یه فیلم رو یکسال بعد از خریدن ببینه! نه؟ دیروز بالاخره فیلم «مایکل کلیتون» رو دیدم. اولش خانواده یه کم غر زدن که این چیه و چرا ما چیزی نمی فهمیم... اما آخرش همه ایول آوردن و جمیعاْ به این نتیجه رسیدیم که فیلم خوبی بود. اما بازی ها خیلی بهتر از داستان فیلم بود. این آقای جورج اداهای خاص خودش رو تونسته بود کنار بذاره و واقعاْ بشه مایکل قمارباز مستاصل! 

*  

این وبلاگ نوشتن فواید زیادی داره ها! مثلاْ من پریروز اسم یه کشوری رو یاد گرفتم به واسطه این وبلاگ که تاحالا نشنیده بودم! یکی از «آنتیگرا و باربودا» که دوتا جزیره توی دریای کارائیبه اومده وبلاگ من! خیلی جای قشنگی بود. امیدوارم بازم بیاد اینجا رو بخونه و یه ایمیل به من بزنه که باهم آشنا بشیم. جالبه آدم از اون سر دنیا خونده بشه خب! 

راستی این دوست عزیز خواننده (به شیوه صدا و سیما شد) که از کانادا میاد اینجا رو می خونه و همیشه هم از وبلاگ نسیمک میاد و احتمالاْ اسمش نغمه است هم اگر لطف کنه به من ایمیل بزنه خیلی کار نیکو و پسندیده ای می کنه. 

*

تلویزیون بی بی سی فارسی از چهارشنبه برنامه هاش شروع میشه. هیچکس نمی تونه بفهمه این خبر برای من چه مفهومی داره!

شبانه(۱)

این خشم از من می‌روید 

اما 

تخمش را تو کاشته‌ای

بحران اقتصادی یا آخرین بار کی فرزند خود را بوسیده‌اید؟

- خب... بابا جان٬ برای تولدت چی می خوای؟ 

- دوربین. 

- قیمت این دوربینه چند هست حالا باباجان؟ 

- ۹۰۰ تومن. 

- من نمی‌دونم مگه تو خودت کار نمی‌کنی؟ من تا کی باید خرج قرتی بازی‌های شماها رو بدم؟؟؟

برای میم و درخت شاتوت

هنوزم اورا دوست‌تر می‌دارم که به خاطر من٬ فقط به خاطر دل من٬ می‌رفت روی لبه‌ی دیوار تا شاتوت بچیند. اورا دوست‌تر می‌دارم که دوستم داشت و هنوز آنقدر بچه بود که تبدیل به هیولایی نشده باشد. همه به ما حسودیشان می‌شد. چه روزهای خوبی بود وقتی هنوز نفهمیده‌ بودی در دنیای آدم بزرگ‌ها٬ مفهومی به نام عشق٬ آنطور که تو فکر می‌کنی وجود خارجی ندارد. 

آن روزها را دوست‌تر می‌دارم.

در انجمن عشق

سهم من از زندگی چقدر است؟ سهم من از این دنیا؟ 

 

سهم او از این ۹۰ سال چه بوده است؟ درس خوانده٬ کار کرده٬ با مرد مورد علاقه اش ازدواج کرده و زمانی که اولین فرزندش سه ساله بوده شوهرش را از دست داده. دیگر ازدواج نکرده و همراه تنها دخترش به زندگی ادامه داده است. کار کرده٬ سفر کرده٬ کتاب خوانده و حالا چشمهایش به شدت ضعیف شده و عینک به صورتش سنگینی می کند. بدون کمک حتی نمی تواند از روی تخت بلند شود. به تازگی از بیمارستان مرخص شده اما آنقدر روحیه اش خوب است که آدم جا می خورد. آنقدر خوش اخلاق است که آدم حظ می کند. 

عاشق کتاب های آگاتا کریستی و فیلم های ترسناک است. می گوید از این فیلم های تخیلی و فضایی خوشش نمیاید. می گویم حتی مردان سیاه پوش؟ و با هم می خندیم. شوخی می کند٬ گپ می زند و با افتخار به دخترش نگاه می کند. فکر می کنم آیا او از سهم خودش راضی است؟ می گوید: هرچی خدا بخواد همون می شه! 

و من دیگر نمی دانم که باید به سهم خودم فکر کنم یا نه؟ دودلی ها و سوال های فلسفی ام به نظرم بی معنی میاید. خانه اش زیباست. اثاث خانه خیلی خاص و با سلیقه انتخاب شده اند. خانه اش گرم است. تابلوهای نقاشی دخترش روی همه دیوارها آویزان است.  

من دیگر نمی دانم از زندگی باید چیزی خواست یا نه. انگار برای مدتی دیگر مغزم کار نمی کند. دیگر نمی دانم باید تسلیم بود یا همیشه بهتر را خواست. دیگر نمی دانم این آرامش فقط مختص پیری است یا می شود جوان بود و انقدر بی خیال و آسوده با سهم خود کنار آمد. حتی اگر به نظر منصفانه نباشد. دیگر نمی دانم منصفانه دقیقاْ یعنی چه؟  

 

شب از خانه شان که بیرون می آیم٬ دلم می خواهد یک جور دیگر به زندگی نگاه کنم. جوری که انگار زندگی هم نگاهش را بر من عوض کرده!

همزادان

- نظرت راجع به نبوغ چیه؟ 

- نمی دونم عزیزم٬ تا حالا نابغه نبودم. 

- خب حالا بگو نظرت چیه؟ 

- چی شده؟ کسی توی وبلاگ برات کامنت گذاشته که نابغه ای؟ 

- نه٬ چه ربطی داره؟ من فقط... 

- خب٬ پس لابد نوشته سرسوزنی هم نبوغ نداری؟ 

- نه! گیر دادیا! 

- خوشگلم تو به نابغه ها گیر دادی٬ من که فقط یه آدم عادی ام. 

- اصلاْ با تو نمی شه دو کلمه جدی حرف زد. شب بخیر! 

- شب بخیر. ولی به نظر من نبوغ یعنی تنها شب تعطیل رو که من حوصله و وقتش رو دارم و خسته هم نیستم٬ صرف سوال جواب های مسخره بکنیم و بعد جداجدا بخوابیم!

و آیا دلم تنگ می‌شود؟

 *

روح من آنقدر نیرومند است که بدترین‌ها را تاب می‌آورد 

روح من آنقدر ظریف است که با تلنگر نُتی درهم می‌شکند 

روح من گاهی به تنم گشاد می‌شود 

و گاهی حتی به تنم نمی‌رود 

گاهی در خیابان که راه می‌روم می‌خواهد بالاتر بپرد  

و ناگهان با ضربه‌ای فرو می‌رود در غاری تنگ٬ در عمق تاریک قلبم 

منبسط و منقبض می‌شود 

شادمان و غمگین 

و تن من برایش کم است  

و تن من برایش کافی نیست 

روح من خسته می‌شود و تنم به خواب می‌رود