یک نویسنده در هر شرایطی که باشد
چه گمنام، چه موقتا مشهور
چه در چنگال زنجیرهای استبداد
چه عجالتا بهرهمند از آزادی بیان
تنها به شرطی میتواند دوباره
با جامعهای که به او معنا میدهد همراه شود
که تا آنجا که در توان دارد
دو مسئولیتی را که عظمت حرفه او در آن نهفته، بپذیرد:
خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی!
آلبر کامو
دوستداشتنیترین شنبهها آنهایی است که با صدای تو بیدار میشوم. حالا این صدا میتواند از توی اسکایپ بیاید یا واتساپ، مهم اینست که هنوز چشمانم باز نشده میخندم. میخندم... من پر از درد و بغض میتوانم با صدای تو پرواز کنم اما گوشی را که میگذاریم یا گوشی قرمز رنگ را که فشار میدهیم، تو رفتهای و لبخند مرا با خود بردهای. مرا با چشمهای پفآلود شنبهها تنها گذاشتهای این گوشه تخت. خندههای من پیگیری ندارد برای تو. انگار است که مرا میگیری در بغل، میفشاری، مرا لبریز میکنی و بعد میاندازی در خلاء. این داستان ما پایان خوش ندارد و من مریضم و هر چندسال یکبار باز بدجور عاشق تو میشوم.
بعد میرسیم به یکشنبهها که دلم میخواهد بمیرم در یکشنبهها. پای چپم باز درد می کند. سرد که میشود بیشتر درد میگیرد. زیاد که راه بروم بیشتر درد میگیرد. دکتر گفت مادرزادی یا پدرزادی مشکل دارد پاشنه پایت. درد میکند. پایم را کش میدهم و فکر میکنم به صدای تو که پخش شده در این هوا. دستم به هیچی بند نیست. دلم برای همه تنگ میشود. دلم میخواهد بروم بنشینم وسط هال خانهمان و بابا خوابش برده باشد روی مبل، مامان ماست خامهای کالهاش را از توی یخچال برداشته باشد و خواهرم توی اتاق با دوستش حرف بزند. یک موقعهایی که دستم به صدای تو بند نیست و نمیخندم دلم می خواهد آنجا باشم.
فکر میکنم بزرگترین اشتباه عمرم را دارم میکنم. هر وقت تو به من نزدیک شدهای من تا دم مرگ رفتهام. من انگار مسموم می شوم، این جنون است دیگر. حالا اینبار می خواهم بیایم خیلی نزدیک. قد یک اتاق نزدیک! بعدش زنده میمانم آیا؟ آن موقع که دستم میرسد به موهای آشفتهات، آن لحظه که لازم نیست دکمهای بزنم برای شنیدن صدایت... آیا بعدش زنده می مانم؟ اگر نیروی جادوییات بعد از آن از بین برود و نتوانی دیگر مرا صبح شنبهها بخندانی آیا من زنده میمانم؟ تو شدی آخرین پرتو نور در این تاریکی. اگر نباشی دیگر، من زنده میمانم؟