نزدیک دو هفته است که کمرم گرفته. هرکار می کنم هم انگار نه انگار! شب ها از درد نمی توانم بخوابم. نصفه شب بلند می شوم توی خانه راه می روم و اشک می ریزم. بعد از قیافه و وضعیت خودم خنده ام می گیرد و بر می گردم به رختخواب!
هنوز هم دارم فکر می کنم به دستان حنا، وقتی با لحن تصنعی می گفت «قطره ای از دریای مردم ایران» و حرص می خورم از تهی بودن فیلم و از آب گل آلود ماهی گرفتن او. حرص می خورم از اینکه رسانه ای که ادعای حرفه ای بودن دارد چنین فیلمی را در چنین موقعیتی پخش می کند و این که جان این همه آدم ممکن است به خطر بیفتد برایش پشیزی ارزش ندارد!
دلم می خواهد بروم سینما و فیلم های جدید را ببینم. مخصوصا «تردید» واروژ را، اما کمردرد روزگارم را تیره و تار کرده و خانه نشین شدم شدید!
در این میان، به من می گوید: «تو هم مثل من فریک هستی» و من آنقدر حس خوبی پیدا می کنم که با این کمر دلم می خواهد بالانس بزنم!
در قسمت کنترل پاسپورت، زنک بداخلاق شبیه معلم تاریخ های بداخلاق و بی حوصله، رسید هتل را خواست. بعد مهر ورود را زد و پاسپورتم را گذاشت گوشه ی میز و گفت نفر بعدی! من که نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، بهش گفتم چرا پاسپورتم را پس نمی دهی؟ یک چیزی گفت شبیه: «پاسپورت تو تونل!» من هم که حالا قاطی نکن، کی بکن! نزدیک بود بپرم از پشت شیشه گردنش را... که یکی از مسافرها گفت پاسپورت همه را گرفته اند. زنک یک بار دیگر جمله اش را شمرده تر گفت: «پاسپورت به تورلیدر»
آنجا بود که فهمیدیم ایرانی های عزیز روی پاسپورت را از همان گیشه تا زمان برگشت خود به همان گیشه نمی بینند که مبادا زیرآبی بروند و به کشورهای دیگر فرار کنند!
وقتی خواستم از پاسپورت کنترل بیایم بیرون دیدم جلویم باز هم صف است. فکر کردم دیگر صف برای چیست؟ سرک که کشیدم دیدم آنقدر فرودگاه کوچک است که با فاصله دو متر تسمه های تحویل بار را نصب کرده اند. دو پرواز دیگر هم با ما نشست و دو ساعت طول کشید تا بتوانیم رنگ آفتاب را ببینیم. یک مامور شروع کرد چمدان ایرانی ها را دانه دانه باز کردن و گشتن که بعد از داد و بیداد ما منصرف شد.
سواحل ماسه طلایی وارنا بسیار زیباست. گلدن سندز به مراتب از آنتالیا زیباتر است. اما آب و هوای خوب وارنا فقط یک روز روی خوش به ما نشان داد و بعد باران شدید و بادهای سهمگین همه چیز را به هم ریخت. مخصوصا کشتی سواری در دانوب که دلم را برایش صابون زده بودم. تورهای کشتی لغو شد. و بدین صورت ما زیر باد و باران، در یک روز نه چندان زیبای وارنایی، با دو تن از همسفران پایه، رفتیم سینما! اصولا خیلی ها شاخ در میاورند که کسی کلی پول بدهد برود تور یک هفته ای یه کشور خارجی و آنجا برود سینما! اما این از آن لذت هایی است که به صد بار شنا در دریای سیاه هم نمی دهم. فیلم حقیقت زشت را دیدیم؛ کمدی-عشقی. فیلم، سطحی و صرفا سرگرم کننده است اما امان از دست این آقای جرارد باتلر که ای نفسسسسسسسسسسسسسسسسسس!
تا آنجا که شد راه رفتم. درحالی که باد میان موهایم می وزید و قیافه ام را شبیه لولو می کرد. کافه نشینی کردم تا آنجا که امکانش بود. عجب کیک هایی خانمها و آقایان! استراحت کردم. تنبلی کردم. برای خودم گوشواره خریدم. کلاه خریدم. واحد پولشان «لِوا» است و کمی از 700 تومان بیشتر است. برای خرید مناسب نیست. گران است. اما پر از عروسک های ماتروشکا (یا ماتریوشکا) است. همان هایی که توی دلشان یکی دیگر هست بعد دوباره توی دل بعدی یکی دیگر و بعد...
الان یک ماتروشکای آبی کپلی نانازی از روی کتابخانه ام بای بای کرد! موزه باستان شناسی بسیار کسل کننده بود و دماغه ی بزرگ دریای سیاه و قصر ملکه ماریا در بالچیک، زیبا و آرامش بخش. رقص های بلغاری را هم که شب ها در رستوران جنگلی برپا بود، دوست داشتم. یک کارگاه سفال گری هم رفتیم. چون بارم سنگین می شد نخریدم. گذاشتم برای دفعه بعد!
خوراکی ها؟ خیلی شبیه ترک ها غذا می پزند. آنجا برای بار اول فهمیدم که لازانیای اسفناج آنطور که فکر می کردم وحشتناک و حال به هم زن نیست. غذای مورد علاقه نمی شود اما خوشمزه بود. گوشت هایشان را به هیچ صورتی نپسندیدم اما سوسیس های صبحانه عالی بودند. مرغ هایشان همه خوشمزه بود. توی خوراک هایشان پیازهای ریزه میزه ای بود اندازه ی تیله. خیلی بامزه و خوشمزه بودند. یک جور سالاد سرد هم داشتند شبیه میرزاقاسمی خودمان بس لذیذذذذ. آنجا یک رستوران ایتالیایی هم رفتم که بدترین سالاد سزار عمرم را خوردم که رویش پر از شوید بود.
روز آخر که آفتابی شد، تندی کرم ضد آفتاب زدم و خوابیدم دم ساحل. صدای امواج داشت مرا می برد به دنیای وهم و خیال که... صدای جلززز و ولزز پوستم بلند شد و بساط را جمع کردم برگشتم هتل. آنجا شنا در استخر هر هتلی آزاد و مجانی است اما به شرط اینکه باد سرد نیاید که درجا سینه پهلو کنید!
خود شهر کاملا داد می زند که تحت سلطه ی کمونیست ها بوده. اما سواحل وارنا برای استراحت و لذت بردن از زندگی جای خوبی است. فقط یادتان باشد که حتما دونفری بروید. مدل ماه عسلی! حالا چه قبل از ازدواج باشد و چه بعدش. مهم نفس عمل است. (دو نقطه دی)
*عکس ها در فوتوبلاگ زامیاد موجود است.
از یک سفر طولانی برگشته بود. از آن سفرهایی که تریستیان در «افسانه های پاییز» رفته بود و هفت سال بعد برگشت. آمده بود و یک عالمه دست نوشته برایم آورده بود. روی هرجور کاغذی که دستش رسیده بود، نوشته بود. صفحات کوچک و بزرگ از جنس های مختلف، پر شده بود از کلمات! همه را برای من آورده بود. انگار همه را برای من نوشته بود.
نشسته بود روی زمین و می خواست دست نوشته ها را مرتب کند. نشستم و شروع کردم به خواندن نوشته ها. هر جمله را که می خواندم، انگار رازهای جهان بر من آشکار می شد. انگار بندی از بندهای اسارت باز می شد. انگار بال پروازی باز می شد، انگار سبک می شدم!
نمی دانم در خواب من چه می کرد؟ یادم نیست آخرین بار که خوابش را دیدم چند سال پیش بود! این همزادی آخر کار دستمان می دهد.
کریس به شادی می گوید که یک پسر شش ساله در مکزیک دارد به نام «سوشیانت». از او می پرسد که آیا با این مسئله مشکلی دارد یا نه؟ می گوید پسرش عشق زندگی اش است.
شادی می خندد و کریس را جدی نمی گیرد. بعد کریس برمی گردد سمت من و می گوید: «تو واقعاْ آزادی... می دونی چرا؟... چون حتی حروف توی اسمت هم به هم نچسبیدن و جدا از هم نوشته می شن.»
به این یک قلم فکر نکرده بودم!
- دخترها دو دسته ان. اون هایی که به درخواست رقص جواب مثبت می دن، و اون هایی که جواب منفی می دن!
- عزیزم، اون هایی رو که اصلاْ ازشون درخواست رقص نمی شه، یادت رفت!
هوای هیچ کجای تهران به پای آن تکه از بزرگراه مدرس نمی رسد که از کنار پارک طالقانی می گذرد. نیمه شب با سرعت از آنجا می گذری و مست می شوی از این خنکی. دستم را می برم بیرون و حظ می برم از هوایی که می خورد به کف دستم، به سرو صورتم. فکر می کنم چقدر لذت بخش است وقتی بنشینی و حرف بزنی، و کسی برایت سوپ قارچ بپزد. همینطور که با گوشواره هایت بازی می کنی و از کارها و برنامه های اخیرت حرف می زنی، کسی میز شام را بچیند. ظرف ها، لیوان، نوشابه، خیارشور ها را بریزد توی یک ظرف تو گود فسقلی تودل برو (روناک به بشر های کوچک آزمایشگاه شیمی آلی با لحن شیرینی می گفت تو دل برو و من به چشمان گرد شده ی عین می خندیدم که از احساسات ما دخترها متعجب شده بود!)، سوپ آماده را ریخته توی قابلمه اما ادویه های مختلف را به من نشان می دهد: اینو دوست داری؟ و می ریزد توی سوپ. می چشد و یه کم اخم می کند. کره و یه کم اخمهایش باز می شود و قارچ تازه... با سر تایید می کند: خوشمزه شد، اما نعنا بریزیم یه کم!
بعد فکر کن تو داری جلوی آینه کوچک آشپزخانه موهایت را درست کنی و کسی شنیسل سرخ کند: شام اعیونی داریما! چی فکر کردی؟ غذا یعنی این!
من دوست دارم کسی برایم آشپزی کند. نه اینکه صرفا شام یا ناهاری بپزدها... دوست دارم کسی برای «من» آشپزی کند. برعکسش را هم دوست دارم ولی اولی یکجور خاصی می چسبد. می پرسد: احساس قدرت می کنی؟ می گویم: نه، شیرین است. احساسی شیرین است. نمی فهمی! بعد سوپمان را می خوریم تا سرد نشده. خوشمزه ترین سوپ قارچ دنیا را در آن لحظه!
لذت های کوچک دنیا، به همان اندازه ی گذشتن از کنار پارک طالقانی و مزه مزه کردن سوپ قارچ او دوام دارند. همیشه به یاد می مانند و خیلی زود می گذرند.
If you go away
On this summer's day
Then you might as well
Take the
sun away
All the birds that flew
In the summer sky
When our love was
new
And our hearts were high
And the day was young
And the nights were
long
And the moon stood still
For the night bird's song
If you go
away
If you go away
If you go away...
But if you stay
I'll make
you a day
Like no day has been
Or will be again
We'll sail on the
sun
We'll ride on the rain
And talk to the trees
And worship the
wind
But if you go
I'll understand
Leave me just enough love
To
fill up my hand
If you go away
If you go away
If you go
away...
If you go away
As I know you will
You must tell the
world
To stop turning
'til you return again
If you ever do
For what
good is love
Without loving you?
Can I tell you now
As you turn to
go
I'll be dying slowly
'til the next hello
If you go away
If
you go away
If you go away...
But if you stay
I'll make you a
night
Like no night has been
Or will be again
I'll sail on your
smile
I'll ride on your touch
I'll talk to your eyes
That I love so
much
But if you go
I won't cry
Though the good is gone
From the
word goodbye
If you go away
If you go away
If you go
away...
If you go away
As I know you must
There is nothing
left
In this world to trust
Just an empty room
Full of empty
space
Like the empty look
I see on your face
And I'd been the
shadow
Of your shadow
If you might have kept me
By your side
If
you go away
If you go away
If you go away...
اونی که کتاب طالع بینی رو نوشته، یه چیزی می دونسته. باور کن! امسال واقعا سال کار و مشغله ی کاریه. یعنی رسما من یکی له شدم، تموم شدم رفت! به جز این، که البته نکته مثبتی هم هست، مدام بهم استرس وارد میشه. از طرق مختلف. مثلا برنامه هام به صورت خیلی جالبی به هم می خوره و من همه اش انگار نشسته ام توی سالن انتظاری که نمی دونم هم آخر انتظاره ممکنه چی بشه؟
اما با همه کارهایی که روی سرم ریخته و لیست های بلند بالایی که نوشتم و باید به همه شون برسم، با پر رویی خاصی دوباره دارم یه برنامه ریزی گنده می کنم برای زندگیم. یعنی از روش «از در نشد از پنجره» دارم استفاده می کنم تا زندگیم رو دچار یه جهش بزرگ بکنم. الان هیچ چیز بدی وجود نداره ولی خب من خسته میشم! نمیشه که زندگی پویا نباشه و ثابت بمونه، میشه؟ (بگین نه!)
یه کم که به وضعیت امن و خط ثابت می رسم اینطوری میشم. هرکس یه مشکلی داره خب! اینو اون دختره میگه. بعضی وقتا دلم می خواد روی این زندگی بی ارزش رو کم کنم. خیلی یه جاهایی روش رو زیاد می کنه و دهن آدمو... بله!
چه خوبه آدم بازم بتونه با آرزوهای رنگی رنگی بخوابه و از فکر برآورده شدنش، ته دلش قیجوجه کنه! باورم نمیشه، انگار دوباره «زنده» شدم.
لای سررسیدم یه عکس دارم از یه درخت خیلی قشنگ توی یه پارک بزرگ. بعضی وقت ها خودم رو می بینم که روی یه نیمکت نشستم روبروی اون درخت و همینطور که چشمام رو بستم یه سوز سردی می خوره به صورتم و صدای باد از لای برگها منو به وجد میاره و وادارم می کنه لبخند بزنم.
اون درخت یه جای دنیاست که خیلی دلم می خواسته همیشه ببینم.
یه نفس عمیق می کشم...
و یکی دیگه...
اون روز خوشبخت!
خانومه موهاشو انقدر زیر روسری قرمزش برده بود بالا که عین یه کوه شده بود. نگین های بدلی انگشترش هم انقدر می درخشید که وقتی یه جای دیگرو نگاه می کردم، جلوی چشام دون دون می شد. تلفن مدام زنگ می زد و بین هر یه جمله ای که می گفت، یه بارم مجبور بود بگه «الو، جانم...» من هم داشتم بروشورهای شن هاس طلایی وارنا رو می دیدم (امیدوارم مثل ساحل شن سیاه جزیره لنکاوی نباشه که قهوه ای از کار دراومدن!).
یه نگاهی به من کرد و از روی مشخصات فیزیکی من (!) فکر کرد اول باید از غذای تور خیلی تعریف کنه! «هر کی رفته از غذاهای این هتل خیلی راضی بوده. واسه همین ما هم سه وعده فول گذاشتیم! یه روز غذای دریایی یه روز کباب، یه روز... حتی آشپز ایرونی هم داره!» دراین جا من لب و لوچه ام آویزون شد چون وقتی می رم یه کشور دیگه دلم نمی خواد غذای ایرونی بخورم! زود فهمید و سعی کرد حواس منو با واحد پول و گشت های دیگه ای که وجود داره، پرت کنه.
خلاصه هرچی پول داشتم دادم و یه چک هم دادم واسه ضمانت برگشت. (خدایی آدم نخواد برگرده، دو میلیون چیزی نیست که قیدش رو نزنه! اما خب آخه بلغارستان هم جای موندنه آخه؟؟؟) برای تمام گشت هایی که اون جا هست باید کلی پول داد. رقص بلغاری و کشتی سواری و... ولی خانومه یهو لبای عنابی کوچولوش رو باز کرد و گفت «تور دانوب» و این بار چشمای من انقدر برق زد که فکر کنم نگین های انگشترش سوخت!
آی دی دانوب رو از شبکه پیام داشتم و بعدش هم یاهو، قبل از اینکه هک بشه!!! من همیشه دلم می خواست دانوب رو ببینم. شاید مربوطه به زندگی های قبلی من اما دانوب انگار یه معنی عمیقی داره واسه من! یه حس خوب. و حالا من می رم بلغارستان و اون جا می رم پیش دانوب!
آخ جون می رم مسافرت... چقدر خسته ام این روزا. باید برم استراحتتتت.
راستی این کارتون آیس ایج ۳ چرا اصلا مثل قبلیاش خشنگ نبود؟