این چند روز نامههای سارتر به سیمون دوبوار را میخوانم و فکر میکنم چه حیف است که جواب این نامهها از طرف سیمون در کتاب نیست تا آدم بفهمد جواب این قربان صدقه ها و بقیه چیزها را چطور میدهد این خانم خانمها!
یاد نامه های دوران دبیرستان و دانشگاه افتادم که به هم مینوشتیم. البته کمی جنس نوشتنهایمان فرق داشت مسلماْ اما حس نوستالژیک قلمبه شد یکهو! خلاصه دلم خواست نامه بنویسم به یکی٬ فقط در حال حاضر کسی را ندارم که اهل باشد!
*
سر کلاس «نقد ادبی» واقعاْ می فهمم که بیسوادم! اصلاْ هم نمیشود شوخی کرد. چیزی حدود ۵۰ تا کتاب که بخوانم تازه شاید به سطح کلاس برسم! (تازه شاید!!!)
*
به دلیل گچ گرفتگی پای مادر خانواده٬ با حفظ سمت قبلی٬ کارهای خانه هم میکنیم و با اینکه قبلاْ هم میدانستم باز باید اعتراف کنم که خیلی خیلی سخت و زیاد است! (دو نقطه پی)
*
حالا 6 ماه از سال گذشته، یعنی نصف سال و فکر کردم یک بیلانی بگیرم ببینم چه غلطی کردهام و چه غلط هایی مانده که بکنم!
از یک نظر خیلی موفقیتآمیز بود. میخواستم امسال منتظر هیچ اتفاقی نباشم و به جای انتظار تلاش کنم. و از ابتدای سال اتفاقها پشت هم افتادند و هرچند کم کم، ولی نتیجه کارهایم را دارم میگیرم و خیلی خوشحالم. انگار پنجرههای جدید به رویم باز میشوند. راضیم! و این برای کسی مثل من که همیشه ناراضی است و همیشه در هرجایی فکر میکند باید جای دیگر باشد تا مفید واقع شود، خیلی خیلی اهمیت دارد.
از نظر مطالعه، خب کارنامه افتخارآمیزی ندارم. 6 ماه و 6 کتاب! در عوض خوب کار کردهام و زبان فرانسه را هم شروع کردم (بالاخره باید یک جور توجیه کرد!).
*
احتمالاً این هفته یک سفر یکروزه میروم هوریا! فیلم جدید ابی حاتی (ابراهیم حاتمی کیا) هم برای عید فطر قرار است اکران شود. دلم میخواهد ببینم. «به نام پدر» خیلی مایوسم کرد. دلم برایش یکجورهایی تنگ شده. بدون تعارف یکی از دلایل علاقه من به سینمای ایران خود این آدم و فیلمهایش بوده.
*
اولین ملاقات:
- بدو کلاغه رو بگیر!
- واسه چی میخوایش؟ بخوریش؟؟؟
- میخوام نگهش دارم! دوسش دارم!
امشب آمدم که فقط بگویم: «بله!... معجزه واقعاْ وجود دارد.»
با تشکر از تمام دستاندرکاران و دوستان و خانواده محترم «وکیلی» (دو نقطه دی)
حالا که فکر می کنم٬ میبینم چقدر همه چیز دور است. و من چقدر از همه چیز دورم.
از تمام آن لحظاتی که مرا در خود میفرسودند و آن خاطراتی که مرا میسوزاندند به کندی و تمام آن شکنجههایی که روحم بیصدا می پذیرفت.
من حالا٬ از تمام آنها آنقدر فاصله گرفتهام که حتی نمیتوانم با چشم غیرمسلح ببینمشان!
شاید برای همین است که میتوانم در نیمههای شب برخیزم و با نشاطی که معلوم نیست از کجا فوران کرده است برای چند دقیقه برقصم. شاید برای همین است که چشمانم را میبندم و در خیال انگشت سبابهام را بالا میآورم و میگذارم روی چانهی کسی که یک چال دوست داشتنی دارد!
نمیدانم٬ ولی دور شدهام از تمام آن روزهای خاکستری. میدانی٬ خاکستری بدتر از سیاه است. توی سیاهی چیزی معلوم نیست اما توی خاکستری همه چیز بد رنگ و بیروح و زجرآور میشود.
من دور میشوم و کسی نیست که بداند این بار کجا میروم و بعد از این به چه نزدیک میشوم. اما دور میشوم٬ حتی از کسی که دوستش میداشتم. کسی که دوستش نمیدارم دیگر!
باکرهای در یک بعدازظهر از روزهای پایانی تابستان٬ همچنان که نسیم پردههای اتاق را آرام به عقب و جلو میکشید٬ خواب دید روسپی خوش قلبی است که پسرک معصومی عاشقش شده.
دلش میخواست «دلش» را به پسرک ببخشد بیدرنگ. اما تردید داشت که میتواند دلی داشته باشد یا نه. و واهمه داشت از برملا شدن رازش که این سعادت را به او زهر کند روزگار.
باکره انگار از خواب میانروز کم کم بیدار میشد. در خواب و بیداری نگران پسرک بود. نگران دل او و دل خودش. پلکهایش نیمه باز شدند و دوباره از سنگینی روی هم افتادند. یک لحظه بین دو شخصیت ماند. نتوانست این دو پوسته را از هم جدا کند. مثل دو روی سکه. نفهمید در این لحظه باکره است یا روسپی. وجودش پسرک را خواست. موهای مشکی مجعدش را و چشمان بیحالت تیره اش را.
خوابش دوباره عمق پیدا کرد. کسی تهدید کرد که رسوایش خواهد کرد. کسی که پیشتر با او خوابیده بود؟ نفهمید. کسی تهدید کرد که عشق پسرک را از او خواهد ربود. چگونه؟ نفهمید. نسیم که شدت گرفته بود٬ در اتاق را به هم کوبید و باکره با تکان شدیدی از خواب پرتاب شد به بعدازظهر یکی از روزهای پایانی تابستان.
زندگی پر از تهدید و رسوایی و دلشکستگی بود. و موهای مشکی مجعد هیچ پسرک عاشقی به دست نمیآمد.
*
کسی شانههایش را
آغوشش را
به من میدهد یک امشب؟
کسی انگشتانش را
آرام
و مهربان
از میان پیچش گیسوانم میگذراند یک امشب؟
کسی قلبش را
روحش را
با قلب و روح من میآمیزد٬ تمامی شبهای پیش رو؟
دیشب اتفاق بامزهای افتاد.
یهو گفت تا حالا با دو نفر همکار بوده که خیلی خیلی از کار باهاشون لذت برده و همکاری خوبی داشته.
یکی تو٬ یکی من!
و بدون اینکه چیزی بدونه٬ اسم من و تو رو گذاشت کنار هم.
وقتی پرسید «میشناسیش؟» دلم خواست یه عالمه حرف بزنم. از اون حسهای احمقانه! دلم میخواست بگم چقدر میشناسمت. اما نگفتم. جواب دادم «آره» و موضوع عوض شد.
دنیا که با آدم بازیش میگیره نمیدونم باید خندید یا نه!
بله آقا جان! بنده با این زبان مشکل دارم.
یعنی چی که اینهمه حرف رو مینویسیم ولی نمیخونیم؟ مگه بیکاریم یا... ؟ استغفرالله!
این زبان اصلاْ دشمن محیط زیست محسوب میشه. میدونین چقدر کاغذ باید حروم شه که نخونیم چیزارو؟!!!
آهای ایهاالناس بیاین یه پتیشن پر کنیم بفرستیم سازمان ملل بگیم این زبان رو عوضش کنن!
تازه این که چیزی نیست! زبانی که به ۸۰ بگه: ۴ تا ۲۰ دیگه چه انتظاری ازش دارین؟
بعدش به ۹۰ هم نگه: ۳ تا ۳۰ !!! بلکه بگه: ۴تا۲۰ یه دونه ۱۰ !!!
دارم روانی میشم. یکی نیست بگه خب حالا فرانسه خوندنت چی بود این وسط؟
پ.ن. (کاملاْ بیربط) توی زیر نویس فارسی یه فیلم آمریکایی٬ ل.ز.ب.ی.ن رو ترجمه کرده بود: آدم مریض!
یک روزهایی دلم میخواهد فرار کنم. جواب تلفن و ایمیل و سلام کسی را ندهم. نه مثل وقتی قهر میکنیم ها٬ مثل وقتی که انگار کسی را نمیشناسیم. انگار غریبهایم با همه. انگار غریبهاند همه.
یک روزهایی با اینکه هنوز همه را دوست دارم اما دلم میخواهد بپیچانمشان و بروم تنهایی هرکار دلم خواست بکنم. حتی اگر آن کار یک «رانی هلو خوردن» ساده کنار خیابان باشد!
آخ یک روزهایی (که ممکن است بشود چند روز یا حتی یک هفته) دلم میخواهد چشم بگذارم و تا ده بشمارم اما کسی دنبالم نیاید و پیدایم نکند. من میخواهم چشم بگذارم و بشمارم و توی تاریکی فکر کنم و رویا ببینم و گاهی زیر لب غر بزنم.
این روزها بگذارید راحت فرار کنم. من «رامشدهام». باز میگردم.
*
خانم بر و باریک و شیک و پیکی آمد تو. یک نگاهی به دیوانهای اشعار کرد و بعد از مکثی پرسید:
- مثنوی معنوی و کلیات شمس رو دارین؟
مادام سین تایید کرد. بلافاصله اضافه کرد:
- از این جلدهای بزرگ و سنگین و گرونش رو بدین لطفاً!
*
نیلوفر 3 ساله با مامان و بابا آمده بودند کتاب خری! (ایول ترکیب) این نیلوفره از اون بچههای شیطون بلای موفرفری بود که باز من میخواستم لهش کنم!!! (از فرط علاقه) مامانش با لهجهی زیبای اصفهانی گفت:
- کتاب شیرین چی دارین؟
من و مادام سین هاج و واج به هم نگاه کردیم و معنی شیرین را درست نفهمیدیم! نیلوفر کتاب جیبی فنگشویی را که عکس گوسفند بامزهای رویش بود برداشت و گفت:
- بیا مامان، این شیرینه. اینو واسه مامانی بگیر!
*
آقا و خانم مسنی آمدند و نگاهی به کتابهای روی میز کردند. بعد آقا لیستی را به مادام سین داد و گفت:
- من این کتابها رو میخوام. دارین؟
مادام سین برای هر کتاب رفت سراغ قفسه خاص خودش و یکی یکی کتابها را پیدا کرد و آورد. بعد خانم مسن یک کتاب را از روی میز برداشت و گفت:
- همین رو برمیداریم. مرسی بقیه رو نمیخوایم!
- این هفته دارم میرم با مامانش اینا صحبت کنم. با مامان اینای خودمم حرف زدم.
- به سلامتی٬ مامانت چی گفت؟
- گفت اگه تو رو میخواستم بگیرم همین فردا با سر میومد. دل مامان منو کی بردی تو؟!
- وای چه بامزه! مامانت بهترین مادر شوهر دنیا میشد برای من...
- ... و من مزخرفترین شوهر دنیا برای تو.
- خدا وکیلی این یه بار حق با توئه! پس تو رو هم زن میدیم و راحت میشیم.
- نیت کردی همهی پسرهایی که یه زمانی دوست داشتی یا دوستت داشتنو زن بدی بعد خودت...؟
- نیت نکردم. متاسفانه انگار مجبورم میفهمی؟؟؟ مجبور!!! :))
- خیلی عجیبه... تصور یه همچین روزی همیشه برام غیرممکن بود.
- چند ساله دوستیم؟ هشت یا نه؟
- نمیدونم به خدا... یه عمر! باهم بزرگ شدیم انگار...
- نه عزیزم اشتباه نکن. جنابعالی هنوزم بزرگ نشدی! :)) منو پیر کردی فقط!
- یادت هست چند بار منو شستی و پهن کردی؟
- یادت هست چند بار دوباره اومدی با پر رویی منت کشیدی؟
- یادت هست چند بار نصف شب بهت زنگ زدم و درد و دل کردم؟
- یادت هست چند بار زنگ زدم بهت و برای یکی دیگه گریه کردم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم.
- عروسیم میای؟
- نکنه تو هم به این لایحهی «حمایت از خانواده» امید بستی؟
- من غلط بکنم به این چیزا امید ببندم. اما چطور میشه تو نباشی... توی مهمترین شب زندگیم؟
- چطور میشه من نباشم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم... باور میکنم.