یک روزهایی دلم میخواهد فرار کنم. جواب تلفن و ایمیل و سلام کسی را ندهم. نه مثل وقتی قهر میکنیم ها٬ مثل وقتی که انگار کسی را نمیشناسیم. انگار غریبهایم با همه. انگار غریبهاند همه.
یک روزهایی با اینکه هنوز همه را دوست دارم اما دلم میخواهد بپیچانمشان و بروم تنهایی هرکار دلم خواست بکنم. حتی اگر آن کار یک «رانی هلو خوردن» ساده کنار خیابان باشد!
آخ یک روزهایی (که ممکن است بشود چند روز یا حتی یک هفته) دلم میخواهد چشم بگذارم و تا ده بشمارم اما کسی دنبالم نیاید و پیدایم نکند. من میخواهم چشم بگذارم و بشمارم و توی تاریکی فکر کنم و رویا ببینم و گاهی زیر لب غر بزنم.
این روزها بگذارید راحت فرار کنم. من «رامشدهام». باز میگردم.
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰