امروز نشستم خانه. یعنی یکی از ۲۶ روز مرخصیام را استفاده کردم برای اینکه بنشینم خانه چون با خودم کمی حرف داشتم. اما تا الان که ساعت یک ربع به هشت شب است سر صحبت را با خودم باز نکردم. راستش نمیدانستم چطور باید شروع کنم. یکهو باید چشم توی چشم خودم بندازم و بپرسم چهات شده؟ ولی خب باید این حقیقت را پذیرفت که روزهای قبل از پریود را نباید جدی گرفت. اصولا با هورمونها نباید درگیر شد چون دقیقا مثال همان است که میگویند با خوکها نباید کشتی بگیرید چون آنها لذت میبرند و شما فقط گِلی میشوید! (طبیعتا نقل به مضمون)
یک مرگیام هست اما در کل. یک خستگی. شاید هم فقط بهانهگیری است. من ۴ سال تنها زندگی کردهام ولی این سه روز تنهایی دارد به من فشار میآورد. واقعا؟ فکر میکنم مشکل به این سادگیها نیست. داستان یک چیز نهفتهای است و من میدانم که عادت دارم فاجعه را تا دم آخر در خودم دفن کنم و بعد یکهو یک روز منفجر شوم و خودم را نیست و نابود کنم. از کارم خستهام. از خودم خستهام. از اینکه تغییر نمیکنم خستهام. از اینکه او مدام و بیوقفه بود و من مجبور نبودم به چیز دیگری فکر کنم و مدام در لحظه بودم، راضی بودم. حالا این سه روز، مرا باز انداخته ته تشت بزرگ رخوت و کسالت. کارهای عقب مانده شدیدا دارند مرا میخورند. اصلا هم دلم نمیخواهد انجامشان بدهم یعنی دارم تا مرز توبیخ میروم اما به هیچجام نیست و این برای من یک رکورد است. برای یک آدم مغرور و مسئولیتپذیر و چنین و چنان. دلم سبکسری میخواهد. دلم پشتگوشاندازی و سهلانگاری میخواهد. دلم میخواهد ددلاینها را رد کنم ببینم کی چه گهی میخورد!
آدم نباید انقدر متزلزل باشد. آدم نباید غش کند روی یک دیوار و اگر آن دیوار ریخت، بریزد روی زمین و به روی خودش نیاورد که خودش دوتا پا دارد. دلم میخواهد بکشم بیرون از وضعیت فعلی. دلم وضعیت آتی میخواهد. دلم میخواهد بروم یک فاز دیگر. مرا زیادی توی یک مرحله نگه داشتهاند، من دارم ذقذق میکنم، دارم میپوسم و دارم درد میکشم. من خستهام. یک جورهایی از رمق افتادهام. باکم را وصل کرده بودم به او. برای همین حالا که سه روز نیست من پاشیدهام از هم. و این به خاطر تنهایی نیست. به خاطر کمبود محبت نیست. به خاطر این است که من از روی سیستم شارژ داخلی سوییچ کرده بودم روی شارژ با آتروپات شخصی. حالا که او نیست انگار هیچی نیست. من ماندهام با خودم و حتی نمیتوانم بنشینم با خودم سر حرف را باز کنم که چهات شده؟ پاشو خودت را جمع کن و گزارشهایت را بنویس. پاشو و خریدت را بکن. پاشو و آستین بلوز مشکیات را بدوز، پاشو زیر تخت را جارو کن، پاشو آشغالها را ببر، پاشو و آدم باش!
مرد من
بوی پرتقال میدهد
وقتی سرش را تکیه میدهد به شانهام
در آینهی اتاق
مرد من
بوی بسترهای پُر یاس میدهد
وقتی میغلتد روی تخت
و مرا میکشاند به درون خویش
مرد من
بوی نعنای ساییده شده میدهد
و من مدهوش
در آستانه در میایستم
تا بیاید
و با سه بوسه
تمامی درها را باز کند!
بلی من یک بزدل میباشم! و «میباشد» غلط میباشد اما مثل کسی که زخم خودش را میخاراند دارم انگشت میکنم تو سوراخ ویراستاریم (!). الان رادیو جَز داره مینوازه و من به صورت کمی تا قسمتی خمار، لَش کردهام روی تخت و فکر میکنم به اینکه بهتره گاهی زیاد فکر نکنم.
اینکه انسان بدبین باشه خیلی طبیعی به نظر میرسه و آدمهای باهوش زیادی پیدا نمیشن که شما رو به خاطر نداشتن اعتماد به هیچکس و هیچچیز سرزنش کنن. ولی اعتماد کردن یه کار عجیبیه وقتی از ته چاه انزوای خودت قلاب میندازن و میکشنات بالا. اعتماد کردن یه کار غیرطبیعیه، اعتماد کردن یعنی دوتا انگشتت رو برای چندمین بار بذاری رو سنگات و فاتحه خودت رو بخونی. اعتماد کردن یعنی زخمها رو باز کنی و منتظر باشی تا نمکها رو بپاشن، اعتماد کردن یعنی بپری قبل اینکه عمقش رو اندازه گرفته باشی... اعتماد کردن کار عجیبیه، اعتماد کردن یعنی وقتی چراغهای اتاق نشیمن رو خاموش میکنه و توی تاریکی میبردت تا اتاقخواب، تو چشمهاتو ببندی، انگشتهاتو گره کنی توی انگشتاش و مطمئن باشی که همهچی خوبه، همهچی درسته.