آدمی چه میتواند بکند
فرسنگها دور از نوازشهای آشنا
گاهی
تنها کافیست
کسی کنار تختت بنشیند
تنها،
بیصدا
کنار تختت بنشیند
تا بخوابی!
از صداها دور افتادهام
و دیگر نمیخندم
از پشت خط میگوید:
زنانگیات کجاست؟
من
آشفته
نگاهی میاندازم به اندام خمودهام
هراسان میگویم:
اینجا نیست!
آقای مهدی غبرائی ترجمه کرده «آن مرد کموبیش ایستاد». اما به نظر من انسان نمیتواند کموبیش بایستد. انسان یا راه میرود و یا میایستد. البته انسان میتواند سرعت راه رفتنش را کم و زیاد کند و مثلا قبل از ایستادن آهستهتر راه برود ولی کموبیش ایستادن را من یکی نمیفهمم. کلا من نمیفهمم که چرا یک مترجم باید یک جوری ترجمه کند که یک انسان تویش کموبیش بایستد!
یک بار خجسته کیهان یک کتاب ترجمه کرده بود... نه، خجسته کیهان بیشتر از یک کتاب ترجمه کرده. منظورم این بود که یکبار من داشتم یکی از کتابهایی را که خجسته کیهان ترجمه کرده میخواندم و به جان دختر وسطیام قسم، اسم یک آقایی را توی یک صفحه با دو املای مختلف نوشته بودند. بعد آدم نمیداند که الان پاچهی مترجم را بگیرد یا ویراستار یا تایپیست یا نمونهخوان یا مدیر نشر! آن روز که آن شاهکار را دیدم، تصمیم گرفتم یک نهضت راه بیندازم و تمام کتابهای ترجمهای که میخوانم و پر غلط هستند را همانطور توی کتاب با یک قلم قرمز ویرایش کنم و بعد پست کنم برای نشر. پیش خودم گفتم اگر بار اول اهمیت ندهند، بار دهم لابد به راه راست هدایت میشوند دیگر! تازه ویرایش مجانی برای چاپهای بعدیشان میکنیم بد است؟
البته آن نهضت که قرار بود تا انقلاب مهدی و مسیح و باقی بچهها ادامه پیدا کند، هرگز آغاز نشد و در نطفه خفه شد بدبخت! چون وقتی شما در خانهی بابا جانتان اقامت دارید و پول اجاره، آب، برق، گاز و حتی گوشت و مرغ و چیتوز موتوری را نمیدهید، از این ایدههای آرمانگرایانه زیاد تراوش میکنید. بعد که مجبور شدید انقدر کار کنید که جانتان در بیاید و شب هم بچپید توی یک اتاق شش در چهار و پیتزا فریزریتان را کوفت کنید، دیگر یاد خجسته کیهان و مهدی غبرائی نمیافتید. در حقیقت به نظرم وقتی از آرمانها به سمت واقعیتهای نکبتی پیش میرویم، دچار یک پدیدهی عجیب ولی واقعی میشویم. بله، درست است، ما در حقیقت کموبیش میایستیم!
- به سلامتی
- به سلامتی
- نگفتی، کلا چطوری؟
- خوبم، اما بهتر از اینم بودم.
- حرص میزنی. یادت باشه دختر ایرونی باید قانع باشه!
- نیستم.
- تا صد سال پیش سنگسارتون میکردیم.
- الان میگذرین ازمون؟
- نه، شوهرتون میدیم!
- به سلامتی
- به سلامتی
- شوهر دادن نسل ما همچین کار آسونی هم نیست!
- حالا کدوم رو ترجیح میدی؟ سنگسار چند ساعته یا شوهر چند ساله؟
- آخرش چند سال؟
- تا وقتی سنگسار شما را از هم جدا کند!
- سنگدل!
- کدوم دل؟
- همونی که توش پر سنگه.
- سنگ سیاه.
- همونی که روش یه چیزایی به زبون فارسی نوشته شده، همونی که نمیذاره زندگیمون رو بکنیم و بمیریم.
- چی نوشته؟
- نمیدونم، لعنتی! همین که نمیدونم حالمو بدتر میکنه!
- بیا باهم بهشون نگاه کنیم...
- ...
- ...
- حوصلهات سر نمیره؟
- از چی؟
- کلا، از زندگی. من داره کمکم سر میره.
- نباید بهش فکر کرد.
- آره، به نظرم فقط باید استتوس فیسبوک رو آپدیت کرد. اونوقت همه چی خوب پیش میره.
- به سلامتی
- به سلامتی
- اگه برگردم دوباره حرفهای خودمو بخونم، خودمو دار میزنم.
- خوبیش اینه که وقتی صبح بیدار شی، اینا یادت رفته. باز کلید کتری رو میزنی، تندتند لباس میپوشی و منتظر قطار میمونی.
- بیخیال اینا، بیا موزیک گوش کنیم، باربارا رو شنیدی؟
- نه.
- میدونم سلیقهات در حد کرم خاکیه، اما بیا باربارا گوش کنیم.
- دوست ندارم.
- bitch، خداییش زیباترین زن دنیا نیس؟
- نه. حالا چی میگه؟
- میگه، زیباترین داستان عاشقانهی من تویی! خدایی زیباترین زن دنیا نیس؟
- نه.
- اگه لز.بین نبود، حتما میرفتم سراغش... و البته اگه نمرده بود!
- باید روی اولویتهات بیشتر کار کنی.
- میگه مهم نیست بقیه چی میگن، من اومدم بگم که زیباترین داستان عاشقانهام شمایید.
- احمقانه و زیبا!
- همهمون باید احمق یکی باشیم، مهم اینه! صداش رو گوش بده... ببین روحش زیباس.
- روحشو نمیبینم.
- باید برات دعا کنم که بالاخره یه روز این لذتها رو بفهمی، اما مشکل اینه به خدا عقیده ندارم.
- یکی دیگه رو پیدا کن.
- بابا نوئل خوبه؟
- زیاد فرقی ندارن، دست همهشون تو یه کاسه است!
- بسه دیگه، بریم یه جای نرم بخوابیم.
- هیچ جای نرمی وجود نداره جز مرگ.
- مگه تا حالا توش خوابیدی؟
- نه، اما میدونم.
- بهت اعتماد ندارم.
- bitch
در الکساندریا هواپیماها روی ما فرود میآمدند. نور چراغهاشان مثل نور ماه میافتاد روی رودخانه پوتوماک و تمام مسیر تا فرودگاه را روی آب مواج میرقصید. همه، به غیر از من، روی اسکلهی چوبی خوابیده بودند و ستارهها را نگاه میکردند. آسمان بدون ابر بود اما آنچنان که باید شفاف نبود و عملیات تشخیص خرس بزرگ و خرس کوچک را سخت کرده بود. آلن به رشدی اصرار میکرد که خرس بزرگ را میبیند و با انگشتش ستارهها را نشان میداد، رشدی هنوز کلاه بیسبالش را به سر داشت و با چشمان خواب آلود جواب میداد: «نو وی! یو کنت سی بیگ بیر فرام هیر!»
من نشسته بودم کمی نزدیک به لبهی اسکله. میترسیدم پاهایم را آویزان کنم از آن بالا. من از غرق شدن میترسم. مجبور شدم این را بلند بگویم: بچهها من از غرق شدن میترسم!
آلن سرش از بقیه گرمتر بود، جواب داد که ترس ندارد، ما همه نجاتت میدهیم و بلند خندید. همه خندیدند. من پاهایم را آویزان نکردم. هواپیمای بعدی در راه بود. همه از بالای پلی که دورتر بود میآمدند روی خط رودخانه، ارتفاعشان را کم میکردند و بعد انگار که روی سر ما فرود آمده باشند، در سیاهی پشت سر ناپدید میشدند. دهتا، بیستتا... صدتا! آن شب صد هواپیما روی ما نشست، ما خرس بزرگ و خرس کوچک را پیدا نکردیم، و من بلند داد زده بودم که از غرق شدن میترسم!