- حتماً حدس زدی که من با این سنم متاهلم؟
- آره
- اشکالی نداره؟
- داریم یه چت ساده میکنیم. چه اشکالی داره؟
- آخه بعضی خانوما تا بهشون میگی «زن دارم»، فرار میکنن!
- به نظرم کار درستی میکنن.
- وا... چرا؟؟؟
- چون اکثر آقایون متاهل ایرانی که دنبال دختر مجرد میگردن برای چت کردن، دنبال دوست دختر، معشوقه یا در بهترین حالتش زن دوم میگردن.
- خب مگه اینکار بده؟!
- بَد که نه... یه کم کار کثافت و لجنیه!
- بله؟؟؟
- بله!
- میشه بیشتر توضیح بدی؟
- من خیلی صریح و ساده گفتم، به زبون شیرین فارسی تسلط ندارین؟
- اوکی! بهتره بیش از این اهانت نکنین!
- دِ بیا! بنده به شما جسارت نکردم که، راجع به اون آدمهای لجن صحبت میکردم.
- خب میدونید... من آدم شیطونی هستم. از دوست دختر داشتن هم خوشم میاد. اما لجن نیستم.
- آدم میتونه از خیلی چیزا خوشش بیاد. اما ازدواج یه سری تعهد و مسئولیت داره که وقتی زیر پا بذاری میشی لجن!
- اوکی! اما این نظر شماست.
- حتی اگه شرع رو هم بیخیال شی عُرف هم همین نظر رو داره گمونم!
- همیشه عُرف درست نمیگه.
- همیشه کار خوب خوبه، کار بد بد.
- هر کس یه عقیدهای داره! به هر حال اصلاً مجبور نیستیم بحث کنیم.
- واقعاً خدارو شکر که مجبور نیستیم!!!
***
یه موقعی، چند سال پیش وقتی همسنای من با پسری دوست میشدن، یکی از نگرانیهاشون این بود که نکنه طرف یه دوست دختر دیگه داشته باشه!
امروز، وقتی همسنای من با پسری میخوان دوست بشن، باید حسابی حواسشون رو جمع کنن که یارو زن نداشته باشه!
این یکی از معضلاتیه که در عرض این سالها زیاد شده و جدیه. میفهمین یا نه؟
دلم میخواست اون لجن رو به قصد کُشت بزنم وقتی پرسید: "مگه اینکار بده؟" باور کنین تواناییشو داشتم. با اون لحنی که این کثیف بودن رو حق مسلم خودش میدونه و من رو مثل یه آدم عقب مونده جلوه میده.
شیطونی؟؟؟؟؟؟؟
چرا کسایی که میخوان شیطونی کنن، ازدواج میکنن؟ خب مجرد بمونن و با همپاهای خودشون تا ابد شیطونی کنن.
چرا خانوادهها فکر میکنن تا جوونهاشون یه کم نیازهای جنسیشون پررنگ شده هولشون میدن که بشینین سر سفرۀ عقد؟ بابا بذارین اول خودشون بفهمن چی میخوان.
بلوغ ازدواج مساوی بلوغ جسمی نیست! میفهمین یا نه؟
مشکل از دخترهام هست. خودشون رو گول میزنن و فقط دنبال اون لباس سفیدن. هر کس براتون حلقۀ طلایی خرید و اسمتون رو روش نوشت مناسب شما نیست. یه کم چشم کورتون رو باز کنین تا چند ماه بعد اتفاقی توی یه چت روم برای سکس از همسرتون شماره نگیرین!
آقا، جون مادرتون یه کم فکر کنین که چرا میخواین ازدواج کنین و با کی. میفهمین یا نه؟
یه کم به چراش فکر کنین... به اینکه اینکار اصولاً یعنی چی... چه چیزهایی لازم داره...
و اینکه تا آخر عمرتونه.
و بی زحمت سعی کنین کمتر لجن باشین!
امشب بر روی بالش نمناکم میخوابم و همچنان آرزو میکنم تو در آغوش محبوبت آسوده باشی.
صمیمیترین،
کودکی ما چگونه گذشت؟
به یاد داری؟
کودکیمان در جنگ و نوجوانیمان در سازندگی!
و حال، جوانیمان... در اضطراب و سردرگمی و افسردگی.
بر اینها نیست که میگریم. به فنا رفتن یک نسل سوگی بیشتر از گریهء شبانه میطلبد.
یادت هست در کتابهای دبیرستان برای هم مینوشتیم؟ یادت هست چشم در چشم هم میدوختیم و میپرسیدیم:
«ما کِی کودکی کردیم؟... کجا نوجوان بودیم؟»
صمیمیترین،
هرچه میکنم باز جوانیم در حسرت میگذرد. هرچه تلاش میکنم، هرچه میآموزم، هرچه میخوانم و مینویسم بازهم جوانیم در حسرت میگذرد.
میگویند آدمها هرچقدر آرزوهای کوچک داشته باشند، خودشان هم همانقدر کوچکند.
و میگویند آدمهایی که قانعند، به اندازهء قناعتشان بزرگند.
در میان این کوچکی و بزرگی از اندازهگیری قدوقوارهام عاجز ماندهام!
این حسرت سالهای جوانی، حسرت چکمهء زمستانی و گچهای رنگی نیست.
دیگر میدانم که چه چیز نمیتواند آدم را خوشبخت و خوشحال کند.
و همانقدر هم میفهمم که آنچه آدم را خوشبخت و خوشحال نگه میدارد ندارم!
چندبار این جمله را در گوش دیگران خواندهام؟ یادت هست؟
چندبار دیگران را از گدایی عشق بر حذر داشتهام؟
وقتی عشق را گدایی میکنی،
مثل اینست که از سراب، آب بخواهی و ضجه بزنی و تشنه بمانی
و باز التماس کنی و تشنه بمانی
و رو به سوی دیگری نبری و تشنه بمانی
و تشنه بمانی و... بمیری!
من این مرگ را نمیخواهم و همچنان جوانیم در حسرت میگذرد.
کاش میشد دلم را جایی پهن کنم تا هوا بخورد و باز شود.
درمیان همان کوچکی و بزرگی ِ آرزو و قناعت، به او میگویم شبی را تا صبح تنها در کنارم نفس بکش!
بگذار دم و بازدمهایمان را با هم هماهنگ کنم تا خود صبح.
بگذار تنها از یک هوا زندگی کنیم تا خود صبح.
و او میگوید:
«هرگز!»
این حسرت مرا کوچک میکند یا بزرگ، نمیدانم.
اما اطمینان دارم که جوانیمان هم میگذرد و باز من به چشمان تو خیره، متعجب میپرسم:
جوانیمان را چه کردیم؟... عاشقیهایمان کو؟
- تو هم بچه داری؟
- چطور؟
- آخه میبینم تو هم با یه ولع خاصی کتابای کودک رو نگاه میکنی.
- آهان! نه... اون کتابارو واسه خودم نگاه میکنم!
- خیلی باحالی.
------------------------------------------------------------------------
نمایشگاه کتاب امسال فقط یه چیزیش خوب بود. اینکه یه دوست جدید پیدا کردم همسنای خودم که تمام کتابهایی رو که در زمینهء ادبیات چاپ میشه میخونه. تمام کتابها می فهمی؟؟؟ اونم به صورت هفتگی. یعنی هر هفته کتابهای چاپ شده رو چک میکنه و میخره. کتابها رو داغِ داغ میخونه میفهمی؟؟؟ مثل دائرة المعارف میمونه لامصب!
تازه یه کتاب هم برام خرید و بهم هدیه داد. یوهو!
مدتها پیش
ریشهای داشتهام
که از آن قطع شدهام
از کمر
گاهی دلم میخواهد بروم و پیدایش کنم.
اما
این میل را فراموش میکنم
درست اندکی پس از آنکه به سراغم میآید.
زندگیِ سرآسیمهء امروز!
- حق با رئیس است یا معاون؟
الف) بستگی دارد در کدام کشور باشند.
ب ) بستگی دارد در کدام ارگان باشند.
ج ) حق با کسی است که زورش بیشتر است.
د ) حق چیه؟
...
بیا پنجرهها را ببند
دستهای مرا ببند و
دهان مرا ببند٬
باز به هر سو که بنگرم
تو آوازی خواهی شنید!
میگویی چشمهای تورا نیز خواهم بست
باز به هر چه بیندیشم٬ تو آوازی خواهی شنید!
چه خاکسترم در تخیل باد و
چه بیگورم بر عرش آب.
چه کنم٬ شاعرم!
من مجبور به اقرارِ این قرائتِ سبزم!
ع.ص
اشیاء هم زندگی جالبی ندارند. مثل ما.
دو مجسمۀ فیل سنگی کوچک در هند، شهر دهلی نو تراشیده شده بودند.
یکیشان در دست پسرکی فقیر، نزدیک مقبرۀ مهاتما گاندی بود که دنبال توریستها میدوید و التماس میکرد آنرا بخرند.
دومی در یک مغازۀ لوکس سنگ فروشی، در همان شهر چند کیلومتر آنطرفتر.
اولی خرطوم سربالایی داشت. انگار دارد دوستانش را صدا میکند.
دومی آرام و سر به زیر بود.
داخل شکم هر دو، فیل کوچکی هم تراشیده بودند. کودک درونشان بود لابد!
قرار بود ایندو را بگذارند توی یک ویترین نو، توی یک خانۀ نو، در یک زندگی نو. قرار بود این دو فیل کنار هم باشند به هرجهت.
اما آنها یکجا تراشیده نشده بودند و یکجا هم زندگی نکردند.