من مشخصا از هفت چیز میترسم.
البته اگر ترسهای کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفتتا میشود. اما اصلیها همان هفتتان. راستش تا امروز نمیدانستم تعدادشان چندتاست که حالا میگویم چطور شد که همچین شد!
برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تکنفرهی خودم تازگیها یک بازی در پیش گرفتهام که باعث شد برسم به این لیست هفتتایی. یکی از دوستانم یک لیست از ۱۰۱ ایده برایم فرستاده که هرکدام در یکی از خانههای یک جدول بزرگ روی یک صفحه سفید نوشته شدهاند. اینها را تک تک قیچی که بکنید و بیندازید توی یک قوطی یا سبد یا شیشه یا کوفت (!) هر روز میتوانید با چشم بسته یکیشان را درآورید و بازی کنید. مثلا یک روز درمیآید که «برو جلوی آینه و مسخرهترین شکلک را در بیار»، یک روز دیگر میگوید «امروز به همهی فرصتها جواب مثبت بده»، دیروز هم گفت «همهی ترسهایت را روی کاغذ بنویس و بسوزان»!
من هم نشستم و به سوسک فکر کردم که یک زمانی باعث میشد از دیدنش جیغ بزنم و لخت از حمام بدوم بیرون! یا مثلا به تکانهای شدید هواپیمای ایران ایر فکر کردم وقتی روی خلیج بنگال میخواست که بیفتد اما امداد غیبی ما را زنده نگه داشت!
به هرحال آدمی باید بترسد و بعد به آنها غلبه کند که بهش بگویند شجاع. توی این ایمیلهای فورواردی باید تا به حال هشتصدوپنجاه و چهار بار خوانده باشید این جمله را. من البته از کنترل گذرنامهی بریتانیا هم خیلی میترسم و همینطور از ساس یا همان بدباگ خارجیها.
از طرفی از نوشتن ترسهای اصلیام هم طفره میرفتم یعنی می ترسیدم که اگر بنویسم همان موقع اتفاق بیفتد. البته نه اینکه من اصلا خرافاتی باشمها، اصلا! (جان عمهات) ولی خب یک چیزهایی از توی مغز که میخواهد در بیاید بشود کلمه و بعد جمله اصلا ترسناکتر میشود. آقا جان هزار بار گفتهاند کلمه قدرت دارد انقدر با من بحث نکنید.
خلاصه دانه دانه نوشتمشان و چون یکی از ترسهایم سوختگی ۹۰٪ بود نمی دانستم الان چطور این تکه کاغذ را بسوزانم. از اینکه شد هفتتا هم تعجب کردم اما هرچه فکر می کنم نمیدانم به نظرم کمتر از چیزی بود که فکر می کردم یا بیشتر. فقط انگار چون حالا یک عدد داشتم برایشان، کمی عجیب به نظر میآمد.
خلاصه که کاغذ در سینک ظرفشویی سوخت. آنهم بعد از آتش زدن ۳ کبریت جدا که هرکدام با حادثهای یا روشن نشدند یا زود خاموش شدند. در میان عملیات هم جعبه کبریت از دستم دمر افتاد کف آشپزخانه و نصف کبریتها ریخت بیرون. بعد من فکر کردم قسمت نیست لابد که بسوزانیمشان! اما بالاخره ماموریت انجام شد و کلماتی مثل «افتادن»، «مردن»، «شکستن» بود که میسوخت و خاکستر میشد.
نتیجه اخلاقی این ماجرا اصلا این نیست که بعد از سوزاندن این کاغذ بنده دیگر از آن هفت مورد نمیترسم و خیلی قهرمانم و خیلی پندهای اخلاقی میدهم. من همان بزدل بیست دقیقه پیش هستم، خوشبختم، خانم بچهها خوبن؟
اما نکته اینست که شجاعت این که اینها را بیاورم روی کاغذ و بهشان زل بزنم و بهشان فکر کنم و ببینم چندتان دقیقا، حس خوبی داشت. انگار درون خودم را بهتر دیدم و خب هدف اصلی بازی هم که سرگرم کردن من بود به دست آمد.
خدا رحم کند فردا از توی این قوطی چی در میآید!
بیلچهام را گم کردم.
امروز بعد از گذشت دوماه از اسباب کشی، توانستم کیسههای باقی مانده را خالی کرده و به صورت منظمتری توی کشوها بچپانم. البته یک کیسه پر از کاغذ و جعبه هم گذاشتم دم در که داشتم فکر میکردم اگر همه این آت و آشغالها را زودتر گذاشته بودم دم در اینهمه خرت و پرت بیخود بار نمیکشیدم با خودم از آن خانه به این خانه.
اما بعد از خالی کردن آخرین کیسه، باز هم بیلچه صورتی نانازیام پیدا نشد. میخواستم پای بنفشه آفریقایی خاک بریزم و تنها وقتی که میشود از این جینگولک بازیها درآورد احتمالا همین تعطیلات عید پاک است.
چهار روز یعنی یک عمر، این را از من قبول کنید. قبلا اگر یکی توی وبلاگش مینوشت این چند وقته خیلی سرش شلوغ بوده و نتوانسته بیاید وبلاگ بنویسد یک هه بهش حواله میکردم که بابا جان خودتی، واقعا مگر میشود یک آدمی اینهمه سر شلوغ آخر؟
بعد الان خودم از توی شکم زندگی دارم صحبت میکنم که مرا یک لقمه چپ کرده و من الان زیر نور چراغ مطالعه دارم از خواب بودن او سواستفاده میکنم و وبلاگ مینگارم. میدانید با وجود تمامی مزیتهایی که مستقل زندگی کردن دارد، یک عیب بزرگ هم دارد و آن اینست که شما دیگر یک سوسمیدا ندارید که شستن حمام و دستشویی و جارو کردن آشپزخانه هر دو، سه هفته یکبار بهتان بیفتد. حالا هرهفته باید تمیزکاری کنید که نصف شنبهتان را میخورد. و بعد باید خرید خانه بکنید که باز نصف روزتان را میخورد چون بعدش یک آشپزی هم میکنید لابد و بعد ظرفها... خلاصه در این آخرهفتهها که سخت مشغول امور منزل هستید، متاسفانه اصلا فرصتی برای نجات دنیا، نوبل گرفتن و دنیا را رستگار کردن نمیماند. یعنی وقتی شما حتی یک بیلچه صورتی را نتوانید در خانه ۴۰ متری خود پیدا کنید چطور میتوانید در افزایش سوادرسانهای مردم یک مهره موثر شوید؟
از موفقیتهای کسب شده در هفتههای اخیر این است که بالاخره یک کتاب تمام کردهام و کتاب دیگری را دارم میخوانم. تصمیم گرفتم یکی فارسی بخوانم یکی انگلیسی که دهن توازن و تعادل را صاف نمایم.
چند لحظهای از شدت خواب خاموش شدم. ترجیحا بهتر است پست بعدی را کمی زودتر از یک صبح شروع کنم.
زت زیاد.
پ.ن. راستی سال نو مبارک. امسال برای من سال «یک سری حرکات موزون است که باعث تناسب اندام میشود»!
از روی خط آبی تیره رفتم روی خط مشکی. البته شما یک «رفتم» میشنوید اما همچون الاغ بارکش چمدانها را کشیدیم به هنمان و با اتوبوس و ماشین و پای پیاده بالاخره این اسبابها را جابهجا کردیم. در میان روزنامهها و کیسههای پلاستیکی و ساکهای IKEA مدفون شدیم! این اولین باری بود که من داشتم به تنهایی اسبابکشی میکردم. البته سوتفاهم نشود، تنهای تنها نبودم وگرنه باید یکی میآمد نعشکشی هم میکرد. منظورم این است که خانه خودم بود. بعد از یک اتاق داشتم میرفتم به یک خانه! البته پیش خودتان بماند که اندازه این استودیو اندازه همان اتاقی است که داشتیم اما... اما... توالت، حمام و آشپزخانه مجزا دارد که من به تنهایی در این عالم بزرگ صاحبش هستم. و شما نمیدانید اینها که گفتم چه نعمتی است!
بعد یک پنجره دارد اتاق به یک باغ کوچک که زاغها میایستند نوک نوک درختانش و سنجابها گاهی روی درختها اینور آنور میپرند و گاهی هم خوراکیشان را میبرند یک گوشه زیر چمنها قایم میکنند و من که از آن بالا میبینم هوس میکنم بروم خوارکیشان را جابهجا کنم که گهگیجه بگیرند! بله، یک همچین آدم خبیثی هستیم. اما چون باید دو طبقه پله را پایین و بالا بروم، میگذارم به حال خودش باشد.
هنوز همهچیز نرفته سرجاش. اسباب به طرز باورنکردنی زیاد بود و این خانه هم به طرز بیشازاندازهای مجهز به همه چیز که من داشتم از قبل. کمی داریم با خانه چانه میزنیم. دو سوم مسائل به خوبی و خوشی حل شده و اگر امروز من دوساعت بعد از ناهار نمیخوابیدم (فکر کنم یک سالی میشد وسط روز نخوابیده بودم!)، احتمالا همهچیز مرتب میشد. اما به جاش خزیدم زیر پتو و بعد یادم افتاد ماشین رختشویی را تازه روشن کردم. خلاصه که شکم پر و صدای ماشین و ناخودآگاه دست به دست هم دادند و من چهار بار خواب دیدم که میروم توی خیابان، منتظر تاکسی هستم که بگیرم بروم شام پیش مامان و بابا و دمی جانم. بعد یکهو توی خواب همینطور که منتظر شکار تاکسی هستم... یادم میافتد اینها که اینجا نیستند، اینها همه آن سر دنیان! از خواب میپرم و باز این خواب را میبینم. خلاصه کار ماشین رختشویی که تمام شد. من بالاخره خرفهم شدم که من در این شهر تنهام و نمی توانم شام بروم پیش مامان و بابا و دمی جانم. پاشدم از حرص شلیل خوردم. گفتم شاید ویتامین باعث شود درجه افسردگیم کاهش پیدا کند.
برف گرفته. من آریان گوش میکنم. و این شب میگذرد.
از شینا پرسیدم میدونی طلوع خورشید تو این خراب شده کِیه؟ گوگل کرد و گفت هفت و نیم صبح. فکر کردم میتونم بیدار شم؟ میتونم بیدارشم! ساعت هفت فرداش هوا تاریک بود هنوز. انقدر سرد بود که نشسته بودم توی تختم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم بالا، دو طرفش رو هم از دو سر شونهام داده بودم پشت. فقط دست راستم بیرون بود که تلفن رو بگیره. شمارهاش رو گرفتم، روبروم پنجره بود. بیرون پنجره هوای تاریک، ابرهای توهمرفتهی عبوس. با اولین زنگ گوشی رو برداشت. نمیشه گفت یه دل سیر، اما حرف زدیم. یعنی فقط قربون هم نرفتیم و احوالپرسی نکردیم، حرف زدیم! بعد همینطور که صدای فرفری توی گوشم بود هوا روشن شد. داشت صبح میشد با اینکه آفتابی در کار نبود. منم داشتم صبح میشدم. یهو گفت دیدیش؟ گفتم نه!
تلفن رو که قطع کردم طی یه عملیات انتحاری پتو رو زدم کنار و دویدم سمت دستشویی. چند دقیقه بعدش نشسته بودم جلوی لپتاپ و داشتم ۶۰ دقیقه دیروز رو میدیدم. اما خبر روز دیگه غزه نبود، میدون تحریر بود. الان تازه میفهمم چرا همه این چند وقته میپرسیدن ازش خبر داری یا نه. با جلیقه ضدگلوله دیده بودنش! فکر کردم زندگیام یهو باز داره ملودرام میشه، رفتم رو برنامه بلور بنفش کلیک کردم و مستند شهرام شبپره رو دیدم. داشت یه ملودی میساخت واسه خودش و شهره! ترجیح دادم برگردم رو میدون تحریر. من قبلا دلم میخواست برم مصر، ابوالهول و نیل رو ببینم. با اهرام حال نمیکنم (چه غلطا!). اما الان دلم میخواد برم مصر، ابوالهول و نیل و تحریر رو ببینم. مخصوصا الان که باز یکی ادعای خدایی کرده توش. تازگیا همه خدا شدن چرا؟ خدا بودن کار سختیه دوستان، آخه چرا انقدر اوسکولین شماها؟
من آدم صلح طلبیم. اما بعضی وقتا که به بعضی آدمها فکر میکنم، میبینم همونقدر که صلحطلبم، به همون اندازه هم میتونم هار و خشن بشم.
یکی مدام داره فین میکنه و رشتهی افکارمو جر میده توی مترو... نمیذاره تمرکز کنم دیگه رو این پست. اگر یه بار برای همیشه یه فین اساسی می کرد، دیگه دوازدهتا ایستگاه رو مخ من نویز نمینداخت. باید پاشد، باید از پله برقیها بالا رفت، باید شالها رو محکمتر بست. این باد نمیاد مارو با خود ببره راحت شیم!
وقت ندارم سرم را بخارانم و اتفاقا این روزها چقدر هم میخارد. راههای بسیاری از جمله حمام رفتن، شامپو کردن، از شویندههای اسیدی و غیراسیدی استفاده کردن، همه را امتحان نمودهام اما باز همچنان بیوقفه به خارش خود ادامه میدهد.
هان داشتم چی میگفتم... داشتم میگفتم که برای سرخاراندن هم وقت ندارم ولی برای خیالبافی چرا، برای اینکه خودم را در آغوش این و آن ببینم چرا (البته بیشتر در آغوش «آن»)، برای 64 بار گوش دادن پشت سرهم به آهنگ «بیا فردا را فراموش کنیم» فرانک سیناترا چرا، برای مرور 30 گیگابایت عکس قدیمی چرا، برای شِر کردن 2500 تا عکس و نکته بامزه روی دیوار کتاب چهرهها (؟) چرا!
خلاصه که این تجربیات همه بر این موضوع تاکید دارند که انسان موجودی واقعا پیچیده و گاهی اوقات بیخودی است. من این توانایی را دارم که زیر بار حجم بهمنوار کار و مشغله، حوصلهام سر برود و با خودم سوت بزنم. البته این سوت زدن بیشتر یک جور تشبیه است از نوای غم انگیز درون!
یک عدد حسن یوسف هم به جمع خانواده اضافه شده اما متاسفانه این عضو جدید هم مثل فِرِدی زبان نفهم است و نمیشود شبها نشست و باهاش اختلاط کرد. اما تا دلتان بخواهد برگ میدهد و هی میرود بالا! یعنی سرعت رشدش به صورت برگ در ساعت محاسبه میشود اما حرف نمیزند و وقتی ازش سوال میکنم که آیا میزان نور و آب دریافتیات خوب است چیزی نمیگوید. شبها هم یکهو وا میرود. اوایل فکر میکردم شاید فشارش میافتد پایین اما تازگی فهمیدم که طوریش نیست، فقط میخوابد بچه!
من فکر میکنم دورههای افسردگی فصلیام تبدیل به دورههای قاطزدگی فصلی ارتقاء درجه پیدا کرده است و همین حالا که این سطور را مینگارم و دوباره میرم از سر خط میخوانم تا یادم بیاید چی میخواستم بگویم، به این نتیجه میرسم که خیلی چت زدهام و از حالت دپرشن به دیپرشن نزول کردهام و رسیدهام به عصب! شاید هم تمام این نگرانیها بیجهت باشد و این عدم تعادل از فرورفتگی تشک تختم سرچشمه بگیرد که چون اکثرا سمت چپ مینشینم کمی شیبدار شده. تشک را در یک حرکت نمادین چرخاندم و حالا سمت راست بیشتر تورفتگی دارد. تا چند ماه دیگر این دوطرف همسطح میشوند ولی من بعید میدانم که تکلیفم به این آسانیها روشن بشود!
بعضیا همه چیزشون زیادیه! زیادی باهوشن، زیادی بلندن، زیادی خرخونن، زیادی فضولن. مشکل بعضیای دیگه اینه که هیچیشون زیادی نیست. یعنی انگار یکی نشسته پیمانه گرفته دستش همه چیزو یه مقدار ریخته تو کاسه. اما همهی این بعضیا که یه جورایی بین ۴۰ تا ۶۰ درصد پراکندهن، اصلا متوجه نیستن که «متوسط» بودن یکی از دردهای بزرگ عالمه! مخصوصا وقتی وارد دهه سی میشی و میبینی اون چهرهای که از خودت ساخته بودی حتی «با لبخند هم زیباتر» نیست.
من نشستم زیر دست تام و میگم کوتاهش کن، تا زیر گوش. اون میگه آخه چرا؟؟؟ میگم بحث نکن با من. هوا گرمه و منم خسته شدم. میخوام کوتاهش کنی. میپرسه چه مدلی و کفر منو بالا میاره. مریم جون با آدم بحث نمیکرد اصن. قیچی رو برمیداشت و تا میومدی براش توضیح بدی چه مدلی میخوای کارش تموم میشد. حالا تام مجله به دست اومده و میگه من بدون پلن (نقشه) نمیتونم شروع کنم. میگم تام این نقشه گنج نیست، این کلهی منه و اگر تا امروز فکر میکردم واقعا شاید از توش یه گنج دربیاد، دیگه امروز این فکرو نمیکنم. مجلهها رو به زور میذاره تو دامنم. البته در اصل دامنشلواریه اما خوب دامن واسه یه متن ادبی مناسبتره به نظرم. (متن ادبی بزنه به کمرت!)
بعد من هرچی ورق زدم دیدم این اصلا مدل موی کوتاه توش نیست. فقط عکس و خبرهای چاخان یه عده سلبریتی بود. گفتم ببین کوتاه کن تا زیر گوش. اگه میتونی پشتش رو یه کم گرد دربیار و جلوش رو کوتاهتر کن. چشماش برق زد و گفت حالا یه پلن داریم! من دوباره بحث گنج رو پیش نکشیدم. فکر کنم چون اولین بار بود یه مرد قیچی به دست بالاسرم وایساده بود، یه کم دچار حجبوحیا شده بودم.
۴۵ دقیقه لفتش داد. آخر سر هم نیمه راست از نیمه چپ بلندتر شد. کدوم احمقی به این گواهی آرایشگری داده؟ احتمالا برادر همونی که به من گواهی رانندگی داده! شیرین دوسانت اختلاف طول داشتیم. بهش که گفتم تازه دقتش رو به عمل آورد. ریده بود توی پلن!
یه بیست دقیقه دیگهام هی آب پاشید روی نیمه راست و هی قیچی زد به هم. اما الان که نگاه میکنم هنوز نامیزونه. آخر سرهم عصبانی شد گفت چرا نذاشتی بلودرای کنم؟ نمیدونم چرا هروقت یکی میگه بلودرای من یاد بلو.جاب میفتم! میخواستم بگم آخه گوسپند، اینکه تو نمیتونی یه کات ساده رو انجام بدی چه ربطی داره به همون بلو فیلان؟ به خدا راهزنن، فقط میخواست چند پوند بیشتر بگیره.
من حوصله ندارم زیاد توی آرایشگاه بشینم. یا بذار علمی توضیح بدم: من همونقدر که بچگیهام از آسانسور میترسیدم از آرایشگاه هم همونقدر واهمه دارم. تا مجبور نباشم پامو نمیذارم توش. پاشدم اومدم بیرون. با موهای پریشون زیرگوش. بعد فکر کردم تف به این زندگی وقتی متوسطترینی. متوسطترین با کجترین موهای تازه اصلاح شدهی عالم.
اولین کاری که هر روز صبح انجام میدهم این است که کلید کتری برقی را میزنم پایین: «تق»، بعد هیولای توی کتری از اینکه از خواب پراندمش عصبانی میشود و شروع میکند خُرخُر کردن، منهم در میروم و میپرم توی دستشویی. سعی میکنم بین شیر آب سرد و گرم که از هم جدا هستند تعادل برقرار کنم و صورتم را بشورم، دندانهایم را مسواک کنم و بعد... مثل همیشه حوله نیست (تقریبا هر روز همینطوری غافلگیر میشوم) میدوم تا اتاق با حوله دست و صورتم را خشک کنم. کتری کمی آرام شده اما از دماغش بخار میآید.
تیبگ را بسته به اینکه دفعه اول است استفاده میکنم یا دوم، به مدت لازم توی لیوان بالا و پایین میبرم، البته اکثرا هم میزنم. رنگ درست حسابی که گرفت ولش میکنم تا خنک شود و میروم موهایم را شانه میکنم. کرم ضد پف میزنم روی پلکها که خداوندی خدا همیشه ورم دارند. بعد دکمه پاور لپتاپ، حدود 10 تا 15 دقیقه صبر تا کل دل و رودهی ویندوز بیاید بالا. دمای چایی حالا مناسب است و میشود آن را با یک نان شیرینی خورد. جیمیل، فیس بوک و اخبار در حال خوردن و هورت کشیدن. بعد که صبحانه روی تخت تمام میشود، دو دقیقه سکوت لازم است. زانوانم را میگیرم توی بغلم، خیره میشوم به پنجره. دو دقیقه سکوت، من را برای روز آماده میکند. بعد باید تندتند لباس پوشید و حاضر شد. دوید طرف ایستگاه مترو (به قول اینها تیوب) و بعد خود را در آخرین لحظاتی که درِ واگن دارد بسته میشود، در یک صحنهی کاملا ماتریکسی پرت کرد توی قطار. البته گاهی یکجای آدم گیر میکند و راننده محترم هم ممکن است چیزی زیر لب به شما بگوید که البته همه میشنوند. اینطوری روز من شروع میشود.
بین روز ممکن است هزارتا چیز را نفهمم. مثلا تیکهای که استاد میاندازد و همه به جز من میخندند، یا یکی از تیترهای اصلی روزنامه که در مورد مالیات است، یا مکالمهی کارمند آموزش با آن یکی کارمند آموزش! اما در عین حال صدتا چیز جدید هم میتوانم یاد بگیرم که البته از این صدتا فکر کنم در بهترین حالت سیتاش را یاد میگیرم.
داشتم فکر میکردم امروز چی یاد گرفتم اما امروز تعطیل بود و خب روزهای تعطیل میتوانید خودتان را خاموش کنید. من امروز یک ویدئو کلیپ دیدم با آهنگی از جان مککارتنی و هنرنمایی ناتالی پورتمن و جانی دپ بزرگ! تا حالا هم 36 بار نگاهش کردم از بس که عالی است. بعد دوباره با خودم عهد کردم که زبان اشاره یاد بگیرم و تخیل کردم که کاش مثلا یک دوست کرولال داشتم.
پریروز توی این مسابقهی وبلاگی دویچهوله، وبلاگ خرس را دیدم که میدانم چندبار قبلا توی گودر خدابیامرز خوانده بودمش اما مرتب بهش سر نمیزدم. رفتم چندتا از پستهاش را خواندم و یادم آمد که چطور مینوشت و من دوست داشتم بخوانمش. رفتم بهش رای دادم، هرچند این سیستم دویچهوله بدجور کشکی است. یک جوری حس میکنم بلاگستان فارسی دارد دوباره یک تکانی میخورد. مطمئنم فیسبوک هرگز نمیگذارد دوباره شکوفا بشود و بعد میوه بدهد! اما همینش هم خوبست که آدمها بنویسند. من از خواندن آدمها لذت میبرم و از خواندن اخبار تقریبا کهیر میزنم و تشنج میگیرم.
شبها آخرین کارهایی که انجام میدهم این است که چراغ راهرو را خاموش میکنم و دوشاخهی لپتاپ را از مبدل سه شاخه میکشم بیرون. نور نارنجی تیر چراغ میافتد توی اتاق و فنر تخت فرو میرود توی پهلوم. میخوابم.
#روزمره #آینده #ویرجین مدیا #دههزارکلمه تا آزادی #عشق کو؟
من طربم، طرب منم؟
آیا شما هم از صبحهای بهاری میترسید یا این تنها منم که همچین حس هولناک و توامان مضحکی دارم؟
صبحهای بهاری یک خنکی شیطانی دارند که بدجور مرا گول میزنند. یعنی همیشه با هر غلتی که در رختخواب میزنم بهم میگوید بخــــــــــــــواب بخــــــــــــواب! تازه به همین هم بسنده نمیکند و یک فکرهای بیسروتهای را به مغز آدم رهسپار میکند که وقتی بیدار میشوی مو بر تن سیخ میشود!
صبحهای بهاری باعث میشوند من دیرم بشود. وقتی کشتیرانی بودم باعث میشدند که هر روز با آژانس بروم سر کار و به اقتصاد خانواده لطمه میزدند، تازه به اینجا ختم نمیشدند گاهی به من الهام میکردند که مدیر آیتیمان عاشق من شده که البته خوشبختانه به محض رسیدن به شرکت و دیدن روی ماه (!) مدیر آیتیمان این سوءتفاهم حل میشد.
حالا هم باعث میشوند زیاد بخوابم و سر درد بگیرم و از اینگه سردرد گرفتم عذاب وجدان بگیرم. تازه خوابهای بیسروته هم میبینم که اثرش مثل استون زود نمیپرد. مثل رنگ روغن روی دیوار تا چند روز میماند.
گذشتهها گذشت
تنها صدای سوت مرد دوچرخهسوار در خیابان خالی طنین انداخته است. احتمالا آهنگ معروفی را میزند اما من نمیشناسمش. من تنها صدای نفسهای خودم را در خیابان خلوت میشناسم. ساعت یازده شب است و اینجا انقدر سوت و کور است که میتوان بدون انتظار برای چراغ سبز از خیابان رد شد. اگر تهران بود، در یک شب تعطیل، تمام ولیعصر از پارکوی تا تجریش را باید با دنده یک میرفتی. اما اینجا فقط یک مرد دوچرخه سوار و من ساعت یازده شب توی خیابان پلاسیم. البته پابها پر هستند، دو گارد غول پیکر ایستادهاند کنار یک کلاب که هر کسی وارد نشود. من با چشمان پف کرده و شلوار جین و ژاکت دمدستیام مسلما قصد ورود به کلاب را ندارم اما به هرحال آنها زیرچشمی مرا میپایند. من تمام روز را نوشتهام و یازده شب زدهام بیرون. یازده شب...
یکهو باران گرفت.
تو از من میترسی چون...
من همانقدر سهشنبهها را دوست ندارم که ماه آبان را. برای هیچکدامشان هم دلیل منطقی ندارم. دوست دارم همینجور کترهای یک چیزهایی را دوست نداشته باشم. از وقتی قیچیام را توی یخچال پیدا کردم خلقیاتم بیشتر به ها رفته است! خیلی نگران کننده است. من از اینکه فراموشی بگیرم همیشه واهمه داشتهام و حالا ممکن است گذاشتن قیچی توی یخچال برای شما خندهدار باشد اما برای من خاطره است!!! امروز آماده شدم بروم سرکلاس، در آخرین لحظه فهمیدم که هنوز در تعطیلات لعنتی ایستر به سر میبریم!
میخواهم روی زندگیام قیمت بگذارم اما نمیتوانم. شبهای بهاری از صبحهای بهاری بدترند چون همان رویاهای شیرین واهی را هم ندارند. زارت میزنند توی پَر آدم که باز سال عوض شد، تو هم عوض شدی؟ سبز شدی؟ جوانه زدی؟ خوشگل شدی؟ ماشانی شدی؟
من هم چون جوابی ندارم که بدهم و از ارزیابی زندگیام در این لحظه عاجزم، مینشینم شش قسمت از سریال س..ک..س اند دِ سیتی را یکجا میبینم. این از آن سریالهاست که هیچ چیز جدیدی به من اضافه نمیکند بلکه تمام تجربیاتی که طی سالها درباره روابط زن و مرد یاد گرفتهام را تکرار و تایید میکند. شاید به همین خاطر آن را میبینم. چون همه چیزش برایم آشناست و شاید چون کار بهتری ندارم که مغزم را برایم تعطیل کند!
من همیشه موقعی مینویسم که واقعا کلمهها دارن از سروکولم بالا میرن! یعنی مجبورم بنویسمشون. راجع بهشون کلی قبلش فکر کردم. یا مثلا یهو اومدن سراغم.
اما امشب فرق داره. یا بهتره بگم به ندرت مثل امشب میشم که حس میکنم حالم چندان خوش نیست، نمی تونم اصلا تمرکز کنم رو چیزی، با وجود یه عالمه کار ضروری یه روز تعطیل کامل رو هدر دادم به کل! اینجور مواقع میدونم که نوشتن به درد میخوره. «بلاگتراپی» مثلا! که البته، مثل امشب تبدیل میشه به غر زدن.مونولوگ... جفنگ...
الان داشتم فکر میکردم چقدر گاهی شبیه تد موزبی میشم. ربطی داشت یا نداشت نمیدونم! این جور مواقع زیاد نباید منطقی بود. باید نوشت، باید ریخت بیرون همه چی رو. مثل اون صحنهی گرین مایل که «جان کافی» پلیدیها (؟) رو میریزه بیرون!
امروز نمیتونستم آدم باشم. نمیتونستم هیچ کاری بکنم. غرق بودم توی یه مایع غلیظ! نه، هوا غلیظ شده بود. من توی هوای غلیظ گیر کرده بودم. گاهی اینطوری میشم. بعد تصمیم گرفتم بشینم تمام شعرهای توی وبلاگم رو توی یه دفترچهی قشنگ بنویسم که اگر یه روز مُردم (که خب بعد 120 سال حتما این اتفاق میفته) به عنوان یک یادگار گرانبها بمونه! به به... شعرهای نغز اینجانب با دستخط خودم. تازه با رواننویسهای رنگی هم نوشتم که از نظر گرافیکی هم جذابیت داشته باشه. یعنی فکر مارکتینگش رو هم کرده بودم.
چقدر مزخرف آخه آدم میتونه بگه؟
بعد دیدم که اکثر شعرها رو روز یکشنبه نوشتم. حتی قبل از اینکه بیام اینجا و یکشنبهها تعطیل باشه! بله نکات تحلیلی فراوانی برای علاقهمندان هست در این باب. اما مساله اصلی این بود که من احتیاج داشتم امروز با یکی حرف بزنم. و اون «یکی» رو گیر نیاوردم. یعنی تلاش کردم. لیست دوستام رو باز گذاشتم جلوم. زنگ زدم به یکیشون اما بدبخت رو از خواب پروندم! دومی مادرشوهرش مریض بود، سومی جواب نداد رفت روی پیغامگیر، چهارمی... زنگ نزدم به چهارمی چون برخلاف گذشته تا میگه به به سلام دوست جـــون... میخوام فَکِش رو بیارم پایین بعدشم جفت پا بپرم روش... بقیهاش بدآموزی داره و خشونتش زیاده!
رسما غلاف کردم. من توی سیوسه سالگی هیچکس رو ندارم که بتونم راحت یکی از این روزهای اندوهبار رخوت رو باهاش سپری کنم. اگر ایران بودم هم نداشتم. اون «یکی» رو خیلی وقته ندارم. آیا این اتفاق واسه اکثر ما میفته؟ یا من اینطوری شدم؟ دقت داشته باشین که دوست صمیمی معنیاش با «یکی» فرق داره! و «یکی» لزوماً جنس دیگر نیست اما میتونه باشه!
راستی شماها فکر کردین که وقتی مُردین دلتون میخواد اعضای بدنتون رو اهدا کنین یا نه؟ به نظر من خیلی کار خوبیه. جون یکی رو میتونین با این کار نجات بدین (دارم بلند بلند با خودم فکر میکنم). اما فکر میکنم که حالا چه فایده یارو زنده بمونه؟ میمیره که تهش! بعد میگم دِ این چه طرز برخورده؟ همه که مثل تو فکر نمیکنن، بعدشم وقتی بمیری که دیگه این ارگانها به دردت نمیخورن. (وای این نیمفاصله گذاشتن منو نمود!) اما یه کم درد داره. فکر که میکنم بهش دردم میاد یه کم. اما خب دارم روش فکر میکنم که یه وصیتنامه بنویسم این مورد رو توش لحاظ کنم. کسی نمیدونه پست وبلاگی قبول هست در ازاش یا نه؟
امروز ساعتها رو کشیدن جلو. من خبر نداشتم. غافلگیر شدم. یهو دیدم یکساعت بیشتر خوابیدم! اصلا فکر کنم تقصیر همین ساعت بود که انگیزهی همهچی رو امروز در من نابود کرد. اما یادتون باشه اگر من مُردم، یه دفتر ده در پونزده هست که جلدش طرح سبز و بنفش داره، عین ابروباد، یادتونه؟ که یه دونه کِش هم داره که موقع بستن کیپ بشه (کِش دوست دارم!). تمام شعرهای جدیدم اون توئه! یادتون باشه که من خیلی ماه بودم ولی یه دونه «یکی» نداشتم واسه خودم! دلم میخواست رمانهای هزار صفحهای بنویسم مثل رضای خانه سبز (مجموعه داستان کوتاه هم قبوله). و یادتون باشه من یادم رفته بود دیگه عشق یعنی چی! یادتون باشه یه همچین شبی رو که من دری وری میگفتم. و شما همگی خواب بودین و نمیشنیدین!
#پیاماس #معده درد #خالی # چطوری مادرت رو... ملاقات کردم؟ #کلیه #قلب #دِل!
زمان، یه دقه صبر کن! من هنوز توی هفتهی گذشته جا موندم. من هنوز دارم به پریشب فکر میکنم. زمان، یه دقه بتمرگ یه جا! من میخوام بشینم یهکم فکر کنم با خودم راجع به یه چیزایی. راجع به خیلی چیزایی!
بیحسی... این چیزیه که امروز اینجاست. توی این ارگانهای زنده. توی این انگشتایی که دارن تایپ میکنن توی این ادیتور مزخرف بلاگاسکای. و من هنوز نمیدونم چرا هنوز از این سرویس استفاده میکنم؟ شاید به اینم فکر کردم اگر تو یه دقه آروم بگیری و جایی نری!
یه حکایت مسخرهای هست که میگه: من هرموقع مراسم اسکار رو میبینم بعدش شروع میکنم توهم زدن که منم یه روز میرم اون بالا. بعدش تو توهم شروع میکنم به نوشتن متن سخنرانیم. مسلما توی بخش بهترین فیلمنامه هم برنده میشم. حالا که فرهادی با وودی آلن رقیب شده، چرا که نه؟
آخر حکایت هم احساساتی میشم و گریهام میگیره! راستی چقدر خوب بود امسال کیت وینسلت نبود توی اسکار. توی فیلما خوبه اما وقتی میاد بالا جایزه بگیره یه حالت هیستریکی داره که منو مورمور میکنه!
آقا من دلم نمیخواد آرزوی محال ازدواج کنه. اصلا هم مهم نیست که به من مربوط نیست یا آخرش که چی؟ مهم اینه که من دوست ندارم. من یه عالمه تیکههای بی ربط دارم اینجا که باید سروسامونشون بدم. برای همین زمان جان شما باید وول نزنی یه مدتی، یه یه ماهی مثلا؟ نه زیاده خیلی خب، دوهفته؟
همینجوری نگهش دار تا من به خودم برسم. همه چی داره تندی از من رد میشه. همه چی داره منو جا میذاره. همه چیزای با معنی از من گذشتن و حالا فقط شب روز کن و روز شب کن شدم. بعدش با خودم میگم که آخه یعنی چی؟ خب نمیخوام اصن هیچی رو. یعنی آخه واقعا کسی اهمیت نمیده من چی میخوام. واسه همین اگه همهی اون چیزایی که من خواستم، نشده، پس منم دیگه نمیخوام چیزیو! اینجوری حداقل فکر میکنم یه کم حرف حرف منه!
این بی حسی باعث میشه آدم به ها بره. بره یه جایی که تا دوهفته دیگهام نمیرسه برگرده. من از این زمان لعنتی بدم میاد. ازش میترسم. خسته شدم از اینجا. خسته از خودم. خسته از خیال، خسته از واقعیت، خسته از اجبار، خسته از اختیار. بیان منجمد کنن منو، صد سال دیگه درم بیارن ببینیم اون موقع دنیا چه کثافتی شده.