کلافه ام. یه آدم شیکمو که نتونه غذا بخوره و هی مجبور باشه مایعات بخوره کلافه میشه خب.
دک و دهنم سرویس شده ها! (شرمنده ام اما خب٬شده دیگه) لبم یه کم داره بهتر میشه اما فک و دندونم درد می کنه.
ببین٬ این فیلم «عشق سالهای وبا» خیلی چرت بود! یعنی خود داستان بیشتر چرت بود تا خود فیلم. من کتابش رو نخوندم اما خود داستان جفنگه. منو یاد فهیمه رحیمی میندازه! (طرفدارهای گابوی عزیز خودتون رو کنترل کنین)
دیشب فیلم «روح گویا» رو دیدم. خوشم اومد. گریم ناتالی پورتمن خیلی باحال بود. این خاویر باردم هم خوب شد اسکار برد اصلاْ. حقش بود. بازیش خوبه٬ دوست می دارم.
حس نمی کنی یه کم دارم پاچه می گیرم؟ آره دقیقاْ دارم همین کارو می کنم. با این قیافه فردا مهمونی دعوتم. هفته دیگه هم عروسی! ای بابا یکی بیاد من پنجول بندازمش!
یکی به من بگه این وسط واسه چی ویندوز ارور می ده نمیذاره فوتوشاپ بریزم روش!!!
غذاهای شل و خوشمزه پیشنهاد بدین. به جز سوپ و آش!
ساعت ۶:۳۰ صبح-
گوروپــــــــــــــــــــــس!
در مسیر دبلیو.سی غش کردم! چشمهامو که باز کردم دیدم بابام سرمو گرفته تو بغلش و خواهرم پامو گرفته بالا٬ مامانم هم یه بالشتک آورده بذارم زیر سرم.
با صورت خورده بودم زمین. دندونم رفته بود تو لبم و جرش داده بود اساسی! گونه چپم خیلی درد می کرد٬ دندونم هم همینطور. هنوزم درد میکنه! انگار کج شده... نه؟ لبم از ورم شده عینهو آنجلینا جولی!!!
پخش زمین شده بودم. صحنه جالبی بود! (و دردناک)
این داستان به شدت واقعی است. من دیگه غلط بکنم داستان علمی-تخیلی بنویسم که اینجوری واقعی اش اتفاق بیفته!
تا اطلاع ثانوی مصدومم.
پای مامان جونم خوب شده تقریباْ.
عمل خواهرم انجام شده و آوردیمش خونه. (عجب روزی بود تو بیمارستان! چقدر من عاقلم که دکتر نشدم!!!)
کار ِ کتاب ۶۰۰ صفحهای که دستم بود تموم شد.
امروز یه حس خوب سبکی داشتم. چون «مجبور» نبودم کاری رو حتماْ انجام بدم. عجلهای نداشتم٬ موعد تحویل کار نداشتم!
و تازهشم یه کار جدید هم بهم پیشنهاد شد.
امروز که همش خوابیدم٬ فردا بهتره یه کم رمان بخونم و فیلم ببینم تا زنده شم باز.
*
چقدر بده وقتی کسی رو که خیلی فکر میکردی آدم خاصیه و برای خودت بزرگ میدونستی٬ بعد سه سال باهاش حرف بزنی و ببینی چقدر بد شده٬ ببینی تمام خصوصیات منفیاش تقویت شده٬ ببینی جز خودش دیگه هیچکس رو آدم نمیدونه! ببینی چه آدم غیرقابل تحملیه! اَه...
*
من از این آدمایی که آیدی پسووردشون رو میدن به دوستشون (از نوع جنس مخالف) یا همسرشون٬ خیلی بدم میاد. منظورم مثلاْ برای انجام یه کار فوری نیست ها٬ منظورم وقتیه که میگی بیا برو آنلاین شو باهاش عزیزم٬ من چیزی ندارم از تو قایم کنم. بعدش به همهی لیست میگی حواسشون باشه چی آفلاین میذارن٬ چون آیدی دست خانم یا آقاس!
*
چقدر غر میزنم روز به این خوبی. یه روز خنک و آفتابی!
*
از اون کارا بودا... اینکه شعر به انگلیسی بگی٬ بعد خودت به فارسی ترجمهاش کنی! منظورم از اون کارای مهم نبود٬ منظورم از اون کارای بامزهی چُلمنانهی غیرقابل توضیح بود!
نمیدونم چرا هرچی به خانم الیاتی میگم بازم بندهای شعر منو جدا نمیکنه توی سایت. همش پشت سرهم نباید باشه بابا جون!
این چند روز نامههای سارتر به سیمون دوبوار را میخوانم و فکر میکنم چه حیف است که جواب این نامهها از طرف سیمون در کتاب نیست تا آدم بفهمد جواب این قربان صدقه ها و بقیه چیزها را چطور میدهد این خانم خانمها!
یاد نامه های دوران دبیرستان و دانشگاه افتادم که به هم مینوشتیم. البته کمی جنس نوشتنهایمان فرق داشت مسلماْ اما حس نوستالژیک قلمبه شد یکهو! خلاصه دلم خواست نامه بنویسم به یکی٬ فقط در حال حاضر کسی را ندارم که اهل باشد!
*
سر کلاس «نقد ادبی» واقعاْ می فهمم که بیسوادم! اصلاْ هم نمیشود شوخی کرد. چیزی حدود ۵۰ تا کتاب که بخوانم تازه شاید به سطح کلاس برسم! (تازه شاید!!!)
*
به دلیل گچ گرفتگی پای مادر خانواده٬ با حفظ سمت قبلی٬ کارهای خانه هم میکنیم و با اینکه قبلاْ هم میدانستم باز باید اعتراف کنم که خیلی خیلی سخت و زیاد است! (دو نقطه پی)
*
حالا 6 ماه از سال گذشته، یعنی نصف سال و فکر کردم یک بیلانی بگیرم ببینم چه غلطی کردهام و چه غلط هایی مانده که بکنم!
از یک نظر خیلی موفقیتآمیز بود. میخواستم امسال منتظر هیچ اتفاقی نباشم و به جای انتظار تلاش کنم. و از ابتدای سال اتفاقها پشت هم افتادند و هرچند کم کم، ولی نتیجه کارهایم را دارم میگیرم و خیلی خوشحالم. انگار پنجرههای جدید به رویم باز میشوند. راضیم! و این برای کسی مثل من که همیشه ناراضی است و همیشه در هرجایی فکر میکند باید جای دیگر باشد تا مفید واقع شود، خیلی خیلی اهمیت دارد.
از نظر مطالعه، خب کارنامه افتخارآمیزی ندارم. 6 ماه و 6 کتاب! در عوض خوب کار کردهام و زبان فرانسه را هم شروع کردم (بالاخره باید یک جور توجیه کرد!).
*
احتمالاً این هفته یک سفر یکروزه میروم هوریا! فیلم جدید ابی حاتی (ابراهیم حاتمی کیا) هم برای عید فطر قرار است اکران شود. دلم میخواهد ببینم. «به نام پدر» خیلی مایوسم کرد. دلم برایش یکجورهایی تنگ شده. بدون تعارف یکی از دلایل علاقه من به سینمای ایران خود این آدم و فیلمهایش بوده.
*
اولین ملاقات:
- بدو کلاغه رو بگیر!
- واسه چی میخوایش؟ بخوریش؟؟؟
- میخوام نگهش دارم! دوسش دارم!
امروز یه فیلم دیدم به نام «یک زن خوب». توش یه جمله داشت که خیلی به دلم نشست:
"هر قدیسی گذشتهای دارد و هر گناهکاری، آیندهای!"
*
دلم غُرغُر میخواهد. از آن مدلهای غیرقابل تحمل!
دلم یک دوست میخواهد. یک عالمه دوست خوب دارم، نه اینکه تنها باشم. (هرچند همه ما به هرحال تنهاییم) اما دلم یک دوست در دسترس میخواهد. با هم برویم پیادهروی، بستنی بخوریم، بخندیم. با هم شعر بخوانیم مثلاً، تئاتر برویم، فیلم ببینیم. با هم بحث نکنیم... حرف بزنیم خیلی زیاد حرف بزنیم. انقدر راحت و صمیمی که من همهی محتویات مغز بیمارم را برایش تعریف کنم. یک دوست که من سرم را بگذارم روی پاهایش و او موهایم را بکشد! (بابا رومانتیک!)
*
این چند روز فقط به یک چیز فکر میکنم. اینکه بغلش میکنم. بغلش میکنم.
*
نمیفهمم. او هم لابد مرا نمیفهمد. از این بازی منزجرم و دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد. پس دیگر سکوت میکنم در برابرش. چون نمیفهمم چرا؟
-عروسی-
نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر میکردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند میرقصند و میچرخند و میخندند.
حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را بازی کنم. میدیدم چشمان بعضی از دوستان را که برق میزد با حسرتی و یا امیدی که روز آنها هم برسد. اما من وحشت کردم. واقعاْ تحمل این مراسم برایم سخت است. این همه کار که باید انجام داد٬ این همه مهمان و شلوغی و آرایش و لباس و ...همهچیز. کل قضیه مرا از پای در میاورد. شاید کلاْ با اصل قضیه مشکل دارم.
مادر عروس طی دوماه گذشته دوبار در جواب تبریک من گفت:« ایشالله عروسی شما٬ البته اگه خودتون میخواین!» در آن لحظه جا خوردم. اما حالا میبینم حق با او بود. آیا میخواهم؟
-منیرو-
کتاب «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را تازه تمام کردم و حالا دارم «کجا ممکن است پیدایش کنم» هاروکی موراکامی را میخوانم. به نظرم روانیپور نویسندهی بسیار زیرکی است. تواناست. خواننده را خوب میکشاند٬ خستهاش نمیکند و نترس است. نترس بودنش را به خاطر استفاده از سبک و عناصری میگویم که داستان را از روال سنتی خود خارج میکند و شکل جدید به آن میدهد بدون آنکه خواننده را فراری بدهد. اما با سلیقهی من سازگار نیست. شاید با خواندن یک کتاب نشود درست قضاوت کرد اما جزو لیست محبوبهایم نرفت.
-یورو ۲۰۰۸ -
چقدر خوشحالم که باز مینشینم فوتبال میبینم. دیشب ایتالیا تا آنجا که جا داشت بد بازی کرد. دیگر خبری از خط دفاع بتونآرمهی مالدینی٬ کاناوارو و نستا نبود. عسل بابا (فابیو کاناوارو ملقب به هلو وارو!) هم که از کنار زمین مثل سگ بازی را دنبال میکرد. هلند عالی بازی کرد. به نظرم یکی از مدعیان جام باشد. همچین گربه را دم حجله کشت و شانسی که همیشه با ایتالیاییها بود دیشب نشست روی شانهی این نارنجیهای هلند. اما میدانید نمیشود طرفدار ایتالیا نبود. هر چه که بشود بنده لاجوردیام! ایــــــــــــــــــــــــــــنه!!!
-و اما-
باز هم حس منفعل بودن و بغ کردن و حوصله نداشتن!
اولاْ که:
دوستان عزیزتر از جان٬ حق با شماست باید عکس هم همراه سفرنامه باشد. اما اگر کمی بنده را تحویل میگرفتید و فتوبلاگم را مرتب چک میکردید عکس هم میدیدید. (دو نقطه دی)
حالا لینکش را هم برایتان میگذارم: دیگه چی میگین؟
دوم آنکه:
در راستای بهار بودن همهاش خوابمان میاید و مثل برنج وارفته شدهایم.
سوم اینکه:
درحالی که ۵۷ای های عزیز هنوز در مسائل عشقی ناکام ماندهاند و در تنهایی خود سیر میکنند٬ ۶۷ای ها عاشق میشوند٬ دوستی میکنند٬ تجربه میکنند و احیاناْ دلشکسته میشوند.
خود این اتفاقها مساله عجیبی نیست اما روبهرو شدن ۵۷ای ها با ۶۷ای ها خودش داستان جالبی است. چون آنها در ذهنشان اینها را هنوز بچه میبینند و باورشان نمیشود که اینها وارد دنیای آدم بزرگها شدهاند.
چهارم:
انقدر پُررو شدهام که شعر انگلیسی ترجمه میکنم. به مترجمان با سابقه هم برنخورد. ادعایی ندارم. اما خوشم میاید٬ دوست دارم اصلاْ! فقط زیادی کار سختی است.
چرا در تمام طول زندگیام احساس ِ گم بودن کردهام؟ من همیشه گمام! و بعضی جاها که فکر میکنم پیدایم کردهاند٬ بدتر گم میشوم.
کلافهتر٬ خستهتر٬ غریبهتر میشوم.
دو رُز صورتی روبروی من در گلدانی پژمردهاند. به هم پشت کردهاند و پژمردهاند. عجیب نیست که دلم نمیگیرد؟ دوستشان دارم.
سپتامبر ۲۰۰۷
*
میروم سفر. هیجان دارم و اندکی ترس. زود برمیگردم. «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را شروع کردم. فیلمهایم باز انبار شده و حس دیدنشان نیست. یک کلاس نقد ادبی اسم نوشتهام. میخواهم فرانسه هم یاد بگیرم.
انگار من دلم نمیخواهد بزرگ شوم. یعنی دلم میخواهد همیشه یکجا دانشجو باشم. در بستر زمان غلت بزنم و هر فصل یک چیز جدید یاد بگیرم. مثل بچهها بی مسئولیت و پشت نیمکت٬ توی کتاب و دفتر.
هیچکس کامل نیست!
چقدر خوابم میاد!
واقعا نمیدونم چرا٬ اما مست خواب شدم . هنوز ۱۱ هم نشده. تا اونجا که یادمه خرسا زمستون میخوابیدن، نه؟
راستی خدا جان صدای ما را شنیدند. سر و چشمم فعلاْ خوبن.
*
بعد از دوماه که فیلم «کفاره» رو گرفته بودم تازه دیدمش. خیلی فیلمو دوست داشتم. ریتمش٬ بازیها٬ تدوینش (واقعاْ عالی) و بهترین چیزی که دوست داشتم توش موسیقی بود که از ضرباهنگ ماشین تایپ استفاده میکرد. هوم... خیلی دوست داشتنی بود.
فیلم «بادبادکباز» رو هم امروز دیدم. خب البته کتاب یه چیز دیگه بود. این یه فیلم بزرگ و پر سروصدای هالیوودی نیست. زرق و برق نداره و یه کم روی خط یکنواخته. یعنی به نظرم فراز و فرود قصه رو توش حس نمیکنی. ولی از اون فیلماست که اذیت نمیکنه. دوسش داشتم یه جورایی. پسری که نقش حسن رو بازی میکرد بهترین هنرپیشه فیلم بود و صحنههای بادبادکبازی بهترین صحنههاش.
به اون جملهی مخصوص حسن که آخر فیلم امیر میگه فکر میکردم. توی ترجمه معادل خوبی براش پیدا کرده بودند ( تو جون بخواه) که البته اصلش این بود: برای تو هزار دفعه!
*
اون جغده رو یادتونه توی چوبین؟ میگفت : یه خبر بد؟ خب حالا منظورم خبر بد نیست. با همون لحن میگم: میخواد یه خبری بشه! بعدش تِپ از درخت میافتم پایین!
امروز بالاخره فیلم دایره زنگی را دیدم. فیلم اجتماعی خوبی بود اما انقدر تعریف شنیده بودم که انتظار بهتر از آن را داشتم. اما یک نکته خیلی مهم است آنهم ساختن فیلمهایی است که از چیزهای ممنوع صحبت میکند و خب٬ آنها پربیننده و پرطرفدار خواهند شد. (همانطور که اخراجیها شد!) هرچند به نظرم همسطح قرار دادن این دو فیلم بی انصافی محض است اما هر دو از این خصوصیت که شوخی با خط قرمزها و گفتن ممنوعیات است برخوردارند که مخاطب عام را به سالن سینما میکشد.
دایره زنگی میتوانست فیلم بهتری باشد. از بازی باران کوثری ، مهران مدیری و صابر ابر خیلی خوشم آمد. امین حیایی چقدر اضافی و تصنعی بود. تدوین فیلم را هم دوست داشتم. بهاره رهنما هم انگار دارد توی همچین نقشهایی کلیشه میشود.
فقط آن جملهی آخر فیلم حالم را بهم زد. اخلاقی تمام کردن فیلم (حالا چه داوطلبانه بوده چه به اجبار) پایان خوب را از فیلم گرفته است. کلاً امسال از دست پایانهای ناجور دلخورم. مثل نمایش بیضایی!
*
توی تجریش هی چرخ زدیم. رفتیم تندیس و یک بلوز به قول مامان آشغالی را قیمت کردیم، خانوم مو سیخ سیخی گفتند ۶۵ هزارتومن!!! بعد رفتیم توی بازارچه و یک پیرهن شب فیروزهای کار شدهی بلند را قیمت کردیم گفتند ۴۸ هزارتومن. فکر کنم اگر تهدید به مرگم هم کنند از جاهایی مثل تندیس خرید نکنم! خسیس؟ نه، یکجورهایی احساس حماقت میکنم وقتی اینجور مراکز خرید میروم. یعنی از اینکه جنس جینگولی را که معلوم نیست مال کدام قبرستانی است به قیمت خون پدر نمیدانم کدام بنده خدا بخرم احساس حماقت میکنم!!!
*
چشم درد و سردرد امان ما را بریده است (نقطه سر خط)
اگر نتوانیم کتاب بخوانیم و فیلم ببینیم و کاغذ سیاه کنیم میمیریمها... خدا جان، با شمام.