هرکسی برای خوشبخت بودن یک چیزی لازم دارد یا میخواهد. و مسلما این دوتا؛ «لازم داشتن» و «خواستن»، باهم از زمین تا آسمان فرق دارد و خیلی از ماها بدبختیم چون فرقش را نمیدانیم و یکی باید فرقش را بکند توی چشممان تا بفهمیم!
اما من میدانم خوشبختی صبحها بین ساعت ۸ تا ۱۰ یعنی چی: رودههای خالی، سری که درد نمیکند، جای خالی توی مترو و یک دانه خورشید توی آسمان، حتی اگر لای ابرها مشغول غلت خوردن باشد و هنوز بیدار بیدار نشده باشد.
از ۱۰ تا ۱۲ خوشبختی یعنی توی ایمیلهای کاری کسی مرا گاز نگرفته باشد، ماگ شازده کوچولویم را کسی اشتباهی برای چای یا قهوهاش برنداشته باشد، کسی نمرده باشد و اینکه جلسه دونفره با رئیسم نداشته باشم.
۱۲ تا ۲ راحتتر است. یک ناهار خوشمزه داشته باشم یا کسی را داشته باشم سر کار که مثل من ناهار نداشته باشد و برویم یک جا بتمرگیم، گپی بزنیم و غذایی بخوریم که زیر ۱۰ پوند باشد.
از ۲ به بعد دیگر جزییات خیلی مهم نیست. باید کار کرد بدون خیالبافی. تند تند تایپ کرد و هی برگشت اشتباهات تایپی را درست کرد. خوشبختی از ۲ به بعد یعنی هر ده دقیقه یکبار که به ساعت نگاه کنی، حداقل نیم ساعت گذشته باشد و ساعت ۶ نزدیکتر شده باشد.
اما بدبختی این است که وقتی ساعت ۶ میشود و تو فکر میکنی که به غایت خشنودی رسیدی، میبینی که تهش هیچی نبوده است. باید جمع کنی و برگردی به لانهات. به ظرفهای نشسته، به تلنبار لباسها روی صندلی چوبی، به توییتهای نخوانده و چند اپیزود سریال تلویزیونی. یعنی هیچوقت... هیچوقت خوشبختی آن چیزی نیست که ذهن بدبخت و گمراه ما میخواهد یا سعی میکند با پروبال دادن به رویاهای بیپایه و اساس به ما بقبولاند. خوشبختی توی چیزهایی است که لازم داریم؛ توی رودههای خالی، سری که درد نمیکند و یک جای خالی برای نشستن، یک جای خالی برای مردن.
داشتم «چرا رفتی؟»ِ همایون را گوش میدادم که یادش افتادم. یعنی راستش همزمان داشتم توی صفحهی فیسبوکم وقت میکشتم. فیسبوک بهم پیشنهاد کرده بود کمی از خودم بیشتر بگویم. من فکر میکنم همینقدر که گفتم کافی است اما فیسبوک یک لیست گذاشته روبهروم که اولینهای زندگیم را با دوستانم به اشتراک بگذارم. اولین بوسه، اولین ماشین، اولین خانه، اولین... برای من همان اولین بوسه جالبتر بود. کلا آدم مادیای نیستم و به معنویات بیشتر توجه میکنم. اولین بوسهای که یادم آمد توی یک اتاق تاریک بود واقع در طبقه چهارم یکی از برجهای شارجه! بوسه هم نبود، یکجور ریپ کردن دهان بود که مرا غافلگیر کرده بود و بیشتر از اینکه لذت ببرم فکر میکردم دارم یک تجربهی خیلی خاص و خفن میکنم. حالا نگو این همان فرنچ کیس است که همه جا هست و همه ازش استفاده میکنند!
اما باید قبل از آن هم بوسهای در کار بوده باشد. از آن بوسههای اولی ِ خیلی معصومانه و نابلد و باشرم و حیا. برای همین است که یادش افتادم. عجیب است ولی، هیچی یادم نمیآید. یعنی چیز به این مهمی را که فیسبوک توی لیستش دارد من یادم نیست. من دیوارهای آبی تیره را یادم است و رو تختی زرد را. بلوز ابریشمی فیروزهای را یادم است که میگفت شبیه گان جراحان است. من اولین بار را که در آغوش گرفته شدم یادم است. از پشت بازوانش را حلقه کرد دور کمرم و به خودش فشرد. و گفت: «چرا زودتر نه... چرا زودتر نه... » جملهاش سروته نداشت اما من میفهمیدم. ماه هلالی لاغر توی آسمان بود و ما همدیگر را بعد از آنکه بهم زده بودیم به خود میفشردیم. باید همانجا بوسهای ردوبدل شده باشد که چیزی در خاطرم نیست.
همایون فریاد میزند «چرا رفتی چرا، من بیقرارم؟» و من سرچ میکنم و میروم عکس پروفایلش را نگاه میکنم چون باهم در فیسبوک دوست نیستیم و زمزمه میکنم: «چرا زودتر نه... چرا؟»