قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی



شعر می‌خوانم. منظورم فقط امشب نیست. دارم روی یک برنامه‌ی منظم (حالا نه صددرصد) شعر می‌خوانم. با خودم هفت جلد کتاب شعر آوردم. همه شعر نو و معاصر... یعنی خیلی معاصر! قدیمی‌ترینشان شاید مال سه سال پیش باشد مثلاً. (اطلاعات دقیقم از خودم)

اولین کتاب، «سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند» گروس عبدالملکیان بود، چاپ هفتم:

گرگ ها خورشید را خورده‌اند

و لاشه‌ی سرخی را

که گوشه‌ی آسمان افتاده

کم‌کم به پشت کوه‌ها خواهند کشید

*

از گرگ و میش

فقط گرگ مانده است


شعرهایی را که دوست داشتم علامت زدم. نخیر، گوشه‌ی صفحات را تا نزدم. با مداد هم علامت نگذاشته‌ام. از استیکرهای رنگی باریکی استفاده کردم که هدیه گرفته بودم مختص همین کار. چندتا از شعرها آنقدر تصویرسازی زیبا و دقیقی دارد که حظ بردم. مثل تیغ برنده هستند بعضی‌هایشان. مجموعه خوبی بود. اما به قول معروف، نظر من به نظر سارا محمدی اردهالی با کتاب «برای سنگ‌ها» نزدیک‌تر بود. (حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست!):

دستم را

نمی‌توانند بخوانند


دست‌های من

شعر منتشر نشده‌ی توست.


سارا اردهالی زندگی را شعر کرده/می‌کند. همان‌طور که من دوست دارم. همان‌طور که خودم می‌نویسم. یعنی با گستاخی می‌گویم که وقتی می‌خواندمش انگار خودم نوشته بودمشان. می‌خواهم بگویم که حس‌ها چقدر نزدیک است و چقدر صریح و عریان نوشته. در کوتاه‌ترین کلام همه را می‌گوید، همه را!

مجموعه‌ی بعدی «الف تا ی» علی اسدالهی است. هنوز شروعش نکردم. سارا و گروس را می‌شناختم از شعرهایشان که آنلاین منتشر کرده بودند. اسدالهی را نمی‌شناسم بنابراین باید باشد تا آخر مجموعه اظهارنظر مهم خودم را بنمایم!

با یک عده از دوستان هم دوهفته یکبار جمع می‌شویم و خسرو و شیرین می‌خوانیم. من لیلی و مجنون را ده سال پیش خوانده بودم اما خسرو و شیرین را نه! کلا فضاها خیلی فرق می‌کند. من خیلی چیزها را راجع به این داستان نمی‌دانستم. و اینکه عشق خسرو شیرین کاملا جنبه‌های جسمانی دارد و مثل لیلی و مجنون افلاطونی نیست! به هرحال به نظرم کار خوبی دارم می‌کنم. نظر بقیه هم اصلا مهم نیست در حال حاضر! دو نقطه دی

بعد از همه جالبترش این است که شب ها مدام همایون شجریان دارد می خواند اینجا. (من؟ شجریان؟ سنتی؟ دوباره من؟؟؟) برای خودم یک منتخب درست کرده‌ام شامل دوازده تصنیف. هی از اول می‌خواند (ناز نفسش) می‌رود آخر، بعد دوباره از سر شروع می‌کند! من روانی شدم با صدای این. جان می‌دهد به من. رسما این دوشب که زندگی کرده‌ام با او!

جور و جفا بکن اگر

مهر و وفا نمی کنی

زخم دگر بزن به دل

مرهم اگر نمی نهی

درد دگر بده اگر

خسته دوا نمی کنی


من با هر تصنیف می‌میرم و با تصنیف دیگر به دنیا می‌آیم و بعضی اوقات از حالت عرفانی می‌آیم بیرون و از خودم می‌پرسم: «آیا همایون شجریان ازدواج کرده یا نه؟» بعد دوباره می‌روم توی حال عرفانی و به این نکات انحرافی فکر نمی‌کنم.


نتیجه: آدمی که هنوز کار پیدا نکرده بهتر است شعر بخواند. آدمی هم که کار می‌کند بهتر است شعر بخواند. آدمی که بازنشسته شده است هم بهتر است شعر بخواند!

والسلام.



جستجوی عصرانه


چشمهایم می‌گردند

مدام توی کوچه‌ها

ورودی خانه‌ها

حتی

روی تبریزی‌های دور


اما

تنها چیزی که پیدا می‌کنم

لنگه گوشواره‌ای است

با دو ستاره‌ی نقره‌ای ریز


که او هم

گم شده است.

مردن در جزیره - چهار

دَنیل، من او را مانند جنازه‌ای در یک پارچه‌ی زخیم پیچیدم، بعد هم در نایلونی زخیم. این دولایه را با طنابی محکم گره زدم و بسته را توی کارتنی گذاشتم؛ آرام جوری که انگار ممکن است از خواب بیدار شود. دورتادور کارتن را با نوارچسبی پهن به هم چسباندم. دیگر هیچ درزی باز نبود. هیچ منفذی نبود.

حالا او تنها گوشه‌ای از انباری است. زیر اسباب و اثاثیه‌ای که کسی ازشان خبر ندارد. زیر گردوخاکی دوساله. گاهی انگار که عزیزی را زنده در گور کرده باشم، در خواب قلبم تیر می‌کشد، صدایی می‌شنوم. بیدار می‌شوم و همینطور که به سقف نگاه می‌کنم و نور نارنجی چراغ کوچه که سقفم را به دو نیم کرده، فکر می کنم من بخشی از خودم را در انباری گذاشتم. بخشی از رویاهایم را در نایلونی پیچیدم، بخشی از آرزوهایم را در کارتنی گذاشتم که هیچ منفذی به هوای آزاد ندارد. و همه‌ی این‌ها را برای بخش دیگرم کردم. تمام این فداکاری را...

دنیل ما مدام قربانی می‌کنیم و قربانی می‌شویم. از دید من اسماعیل و ابراهیم هر دو قربانی آن روزی هستند که خداوندشان از قربانی کردن پسرک پشیمان شد. آن کابوس با آنها ماند تا وقت مرگ.

بیا بنشین اینجا. بیا و دولاچنگ‌ها را بنواز. بگذار انگشتانت را ببینم که روی کلیدها با سرعتی حیرت‌آور می‌رقصند. من حالا و همیشه حسرت انگشتان تورا می‌خورم که روی این کلیدها می‌خرامند و آنها را رام خود می‌کنند. من حالا و همیشه مفتون این نوای دل انگیزم که ترکیب شما باهم می‌آفریند. من انتخاب کردم که قربانی کنم بخشی از دلم را، تنها برای آزادکردن بخشی دیگر.