مِری یه روز مزخرف رو گذرونده بود. وقتی آقای بَنکس خسته از سر کار جلوش ایستاد، مِری رنگش پریده بود و خداخدا میکرد زودتر این روز نفرت انگیز تموم بشه. با یه صدای خسته که بیشتر شبیه ناله بود و یه لبخند ساختگی غیرقابل تحمل از آقای بنکس پرسید میتونم کمکتون کنم؟
آقای بنکس سفارش یه لیوان چای ارلگری داد با یه برش رولت بلژیکی.
بنکس رفت نشست پشت یه میز درست جلوی کانتر و فکر کرد اگر فقط ده سال جوونتر بود میتونست مری رو امشب به شام دعوت کنه. بعد یه کم دچار عذاب وجدان شد و فکر کرد شایدم بیست سال جوونتر!
مری یه لاته درست کرد و ریخت توی فنجونهای بلند چینی. آخرین برش رولت رو برای آقای بنکس گذاشت توی بشقاب و خیلی دقت کرد که توتفرنگی روش جدا نشه و قِل نخوره توی بشقاب. بنکس داشت خبر مربوط به تبانی بازیکنهای پاکستانی کریکت رو میخوند که مری سفارشش رو چید روی میز و گفت «لذت ببرید».
اما قبل از اینکه بنکس روی میز رو نگاه کنه سروکلهی کوین پیدا شد؛ با یه لبخند پیروزمندانه روی لب و یه فنجان چای داغ توی دستش! کوین تا کمر جلوی بنکس خم شد و پرسید «قربان شما سفارش چای داده بودید نه؟» بنکس که کمی گیج شده بود جواب داد «اینطور فکر میکنم، چطور؟» و کوین خیلی پیروزمندانه چای رو با لاتهی روی میز عوض کرد و گفت «سفارش شما لاته نبود».
کوین که توی پوست خودش نمی گنجید از اینکه تونسته خودی نشون بده و توی روز دوم کارش یه اشتباه فاحش مری رو جبران کنه، با فنجون لاته رفت پشت کانتر بغل دست مری وایساد و دست به کمر منتظر بود مری بهش بگه موضوع چیه تا ضایعاش کنه!
مری که قیافه اش هر لحظه پریشونتر از لحظهی قبل میشد، داشت ساندویچ بیکن و روکت خانم فینچلی رو براش میپیچید و حواسش به کوین نبود. خانم فینچلی گفت میشه دوتا دستمال کاغذی دیگه هم بهش بده؟ مری دست راستش رو برد بالا و نیمچرخ سریعی هم زد که ببینه چند دقیقه به تموم شدن شیفتش مونده، کوین همون لحظه تصمیم گرفت یه قدم بیاد جلوتر تا فنجون لاته رو بگیره جلوی دید مری. لحظهی بعد فنجون لاته ای بود که با حرکت ناخواستهی دست مری پرتاب شده بود روی لباسای کوین و قطرات قهوهای که همه جا پاشیده بود. حتی روی سالاد گل کلم!
کوین همینطور هاج و واج مونده بود و مری پشت سرهم معذرت میخواست. مری برگشت و کار خانم فینچلی رو راه انداخت. بعد ساعت دیواری رو نگاه کرد و همونطور که سرَسری روی کانتر دستمال میکشید گفت «من باید برم، جریان این لاته چی بود؟»
کوین همینطور که به پیشبند نوی لک شدهاش نگاه می کرد گفت «هیچی تو برو من اینجا رو تمیز میکنم.»
سه دقیقه بعد، مری لباس هاش رو عوض کرده بود و داشت از در میرفت بیرون و کوین داشت زمین رو تی میکشید. مری یه نگاهی به آقای بنکس و تیبگ کنار فنجونش کرد و بعد به لکهگندهی قهوه روی پیشبند کوین. گوشههای لبش کمکم کشیده شد و ماهیچههاش رفت بالا. همینطور که تو دلش میخندید بلند گفت «میبینمت کوین».
دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند.
صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز توی گوششان بود. صدای پتک همراه با صدای الله اکبرهای دور و نزدیک. آن طرف پنجره روز زیبایی بود؛ روز بهاری رنگینی بود. این طرف پنجره اما زندگی پر از دود و اشک و سرفه شده بود. دختر ارشد کلافه بود و دختر کوچک دلداری اش می داد: «وقتی تموم بشه، حالشو می بریم!».
تلفن زنگ زد. مهندس بود. سر کار نرفته بود و داشت می آمد سمت خانه شان: «ناهار خوردین؟... پس من پنج دقیقه دیگه اونجام. لباس بپوشین بریم یه جا ناهار بخوریم.»
دختران از آشفتگی چند روزه شان خسته و دلمرده، سر ظهر تصمیم گرفتند ضربتی با مهندس بروند ناهار بیرون. کوچه پس کوچه های نیاوران خلوت و دلپذیر بود؛ برگ درختان هنوز سبز روشن بود و می درخشید. دختر ارشد فکر کرد شهر هم مثل آدم ها، چهره های ضد و نقیضی دارد. نه صدایی بود، نه شال سبزی.
دارآباد از نیاوران خلوت تر بود. بالای پیشخوان رستوران، عکس محوی از نیمه یک اتاق خالی بود که پنجره بزرگی داشت. رنگ ها در هم رفته و عکس کاملاً محو و مبهم بود. مهندس گفت این خطوط که دو طرف عکس بریده شده اند بیننده را فراری می دهند به طرف عکس بعدی. دیوارها پر از قاب عکس و نقاشی های بی ربط به هم بود و قیمت غذاها نجومی.
مهندس می گفت امروز حوصله نداشته و نرفته کارخانه. در عوض رفته کلاس تایچی و حالا روحیه اش بهتر است. دختر ارشد نگاهی به میزهای اطراف کرد. سمت راست دو دختر مشغول خوردن غذاهایشان بودند و همزمان گرم صحبت. سمت چپ، دختر و پسر جوانی روبه روی هم نشسته بودند و داشتند تازه غذا انتخاب می کردند. پسر می گفت: «هرچی تو بگی من همونو می خورم. می خوام تو غذامو انتخاب کنی.» دختر مثل موش های کارتونی ریز می خندید و می گفت: «خب بذار ببینم امروز بهت میاد میل به چی داشته باشی.»
مهندس مثل همیشه بی وقفه حرف می زد و دختران گوش می دادند و به پرت و پلاهایش هم می خندیدند. گاهی خنده واقعی بود، گاهی هم به زور. هیچکدامشان از اتفاقات روزهای اخیر چیزی نگفت. اخبار متعلق به خانه و تلویزیون و اینترنت بود. اینجا آمده بودند کنار هم ناهار بخورند و آرامش داشته باشند. آدم ها از خیابان های اطرافشان خالی شده بودند. انگار شهر شیب دار شده بود به سمت آزادی. جمعیت سرازیر می شدند به خیابان های پایین تر و دختر ارشد با چنگال، کلم های بروکلی را با خشونت شکار می کرد.
بعد از ناهار مهندس حاضر نشد مستقیم بروند سمت خانه. توی کافی شاپی نشستند و بستنی سفارش دادند. کم کم کلافگی دختر ارشد برگشت. کنارشان چند دختر و پسر جوان نشسته بودند که فارسی و انگلیسی درهم حرف می زدند. فارسی را با لهجه انگلیسی و انگلیسی را با لهجه فارسی. مهندس و دختران کمی به آنها خندیدند اما وقتی یکی از پسران گروه شروع کرد راجع به میهمانی گرفتن حرف زدن، چشمان دختر ارشد را خون گرفت. «بچه ها بیاین پارتیش کنیم!»
پشت چشم نازک کرد که بگوید بچه قرطی های پولدار را ببین که انگار نه انگار... اما عکس خودشان را توی میز شیشه ای کافی شاپ دید که بستنی می خوردند و می خندیدند. شب که برگشتند کمی آرام شده بودند. انگار احتیاج داشتند زیر فشار این روزها، یک روز را بی غیرت برای خودشان بچرخند. ایمیل شان را که باز کردند، دختری را دیدند که خون از صورتش جاری شد و بر روی آسفالت خیابان جان داد.
در بالکن با صدای بلندی بسته شد. آقا اخم کرد و رو به پنجره گفت: «حالا انقلاب شد!». ابراهیم که تا آن لحظه روی زمین نشسته بود و سیگار می کشید، لوله ای را که توی دستش بود بالا برد و سیگارش را با دست دیگرش از دهان دور کرد و گفت: «به جان بچه ام دیشب نمی دونین چه خبر بود محله ما! هرشب دارن یه بسیجی رو می کشن. من خودم جانبازم، تو بچه ها آشنا دارم... دعوا بین اون دوتا... لا اله الا الله... اونوقت این جوونا باید تلف بشن.» آقا با همان اخم و یک چشم غره اضافی رویش را به ابراهیم کرد و گفت: «مرد، منظورم این طوفان بی موقع بود وسط لوله کشی!». ابراهیم دلخور شد و رفت تا برای لوله سه راهی پیدا کند.
باد شدیدی می آمد و کاج حیاط را خم و راست می کرد. خانوم روی صندلی ولو شده بود و چشمانش را با رضایت بسته بود. از صبح جلوی ابراهیم و شاگردش مانتو روسری داشت و از گرما کلافه شده بود. برای همین از این طوفان حظ می برد و صدایش در نمی آمد. زیر لب گفت: «سابقه نداشته این موقع هوای تهران انقدر خنک باشه ها.»
دختران نشسته بودند وسط معرکه و یا کانال های تلویزیون را عوض می کردند یا با لپ تاپ هایشان کار می کردند. دختر ارشد، صورتش را منقبض کرده بود و داشت فرکانس های جدید را وارد می کرد. بعد کمی صبر، ناله کرد که :«اینجوری نمی شه که... دیش جدید می خواد.». دختر کوچک خبرهای یک سایت را به زبان انگلیسی می خواند و بعد بلند برای همه ترجمه می کرد. «... دست کم هفت نفر کشته... مجوز راهپیمایی ندادند... سکوت کرده بودند... شلیک از روی پشت بام... بازشماری تصادفی صندوق ها... مقایسه با سال 57... بیانیه دوم...»
آقا گوشی موبایلش را نگاه کرد. آنتن نداشت. صدای زنگ تلفن بلند شد و دختر کوچک دوید تا جواب بدهد. با آقا کار داشتند. آقا دو سه کلمه گفت و با عصبانیت گوشی را گذاشت: «پسره توی شلوغی گیر کرده و موبایلش هم نمی گیره. امشب قرار بوده کشیک وایسه. عجب وضعیه، با این وضع خیابونا خودم هم بخوام تا بیمارستان برم نصفه شب می رسم اونجا.»
ابراهیم با لوله برگشت و رفت توی حمام. شاگردش داشت دوغاب می ریخت. ابراهیم شروع کرد غر زدن و شلپ شلپ رفت تا لوله را جا بیندازد و ببندد. شاگردش آرام ازش پرسید: «حالا چی میشه؟» ابراهیم با بی حوصلگی جواب داد که: «هیچی... چی بشه بنده خدا؟ می ریزن مردمو می زنن». شاگر دوباره با یک شرم خاصی پرسید: «آخه آخرش چی میشه؟ یعنی بین الملل دخالت می کنه؟» ابراهیم قیافه کارشناسی گرفت: «آره اما نه الان. اول باید شکایت کنن، بعدش دوباره رای بگیرن، بعدش... خلاصه آخرش بین الملل دخالت می کنه و خلاص!»
آقا پاشد رفت دم در حمام و بحثشان را قطع کرد: «ابراهیم، تو رو به همه کسایی که قبول داری قسم، بعد دو هفته جای این حرفا حموم ما رو تحویل بده!»
ابراهیم خنده نیشداری کرد: «چاکرم...»
در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد:
خیابان را به سمت شمال میآمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه میکردم. مغازه ها را دید میزدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و میتوانم راه بروم. از کوچهای میگذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه میکردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم شاگرد مغازهای که داشت جعبههای ماکارونی را از وانت پیاده میکرد٬ در وانت از دستش در رفت و بعد از طی یک زاویه ۹۰ درجه (!) محکم خورد توی صورتم و من روی آسفالتهای سرد خیابان پخش شدم!
بعد از آن داشتم خواب میدیدم. وقتی بیهوش میشویم خواب میبینیم یا باید بگوییم هذیان میبینیم؟! به هرحال خواب دیدم که عروسی برادر افشین است (خواننده ترانهی محبوب «یه ماچ دادی دمت گرم») !!!
توی عروسی یکی از مجریهای خوشتیپ(!) وی.اُ.ای هم بود. عروسی وسط بیابان بود. همانجا که توی فیلم «بابل» زن پرستار٬ بچهها را گم کرد. من هم مثل شبح اپرا همهجا بودم. با یک رز سیاه داشتم دنبال یک تیکه میگشتم که تور کنم.
احساس میکردم دماغم درد میکند. هوس پاستای مرغ با سس قارچ کردم و رفتم توی بیابان و شروع کردم دویدن و یکی را صدا زدن اما مفهوم نبود چه کسی را صدا میزنم. انقدر داد زدم که تشنهام شد. صدایم برای خودم مفهومتر شد «آ....ب».
چشمهایم باز شد و دیدم لیوان آب خالی٬ دست شاگرد مغازه است و قطرات آب از سروصورتم جاری است.
چطور من به این سنگینی را تا مغازه آورده بودند؟ توی شیشه یخچال مغازه٬ دماغ عزیز بادکردهام را دیدم و خونهای خشک شده را پاک کردم. به سختی. هرچه اصرار کردند حاضر نشدم بریم درمانگاه. گفتم خوبم. و دوباره شروع کردم خیابان را به سمت شمال پیاده راه رفتن.
شدید هوس پاستای مرغ با سس قارچ کرده بودم!
باکرهای در یک بعدازظهر از روزهای پایانی تابستان٬ همچنان که نسیم پردههای اتاق را آرام به عقب و جلو میکشید٬ خواب دید روسپی خوش قلبی است که پسرک معصومی عاشقش شده.
دلش میخواست «دلش» را به پسرک ببخشد بیدرنگ. اما تردید داشت که میتواند دلی داشته باشد یا نه. و واهمه داشت از برملا شدن رازش که این سعادت را به او زهر کند روزگار.
باکره انگار از خواب میانروز کم کم بیدار میشد. در خواب و بیداری نگران پسرک بود. نگران دل او و دل خودش. پلکهایش نیمه باز شدند و دوباره از سنگینی روی هم افتادند. یک لحظه بین دو شخصیت ماند. نتوانست این دو پوسته را از هم جدا کند. مثل دو روی سکه. نفهمید در این لحظه باکره است یا روسپی. وجودش پسرک را خواست. موهای مشکی مجعدش را و چشمان بیحالت تیره اش را.
خوابش دوباره عمق پیدا کرد. کسی تهدید کرد که رسوایش خواهد کرد. کسی که پیشتر با او خوابیده بود؟ نفهمید. کسی تهدید کرد که عشق پسرک را از او خواهد ربود. چگونه؟ نفهمید. نسیم که شدت گرفته بود٬ در اتاق را به هم کوبید و باکره با تکان شدیدی از خواب پرتاب شد به بعدازظهر یکی از روزهای پایانی تابستان.
زندگی پر از تهدید و رسوایی و دلشکستگی بود. و موهای مشکی مجعد هیچ پسرک عاشقی به دست نمیآمد.
صف مورچهها از شکاف بین سرامیکهای کنج دیوار تا میز اتاق نشیمن کشیده شده. یک خطِ جنبندۀ سیاه روی سرامیکهای شیرکاکائویی. خرده بیسکوئیتهای صبح اینها را اینطور به جنب و جوش انداخته. با انگشتم نظمشان را به هم میزنم. شیطنت میکنم. انگشتم را میگذارم جایی میان این خط. مرا دور میزنند. جای انگشتم را عوض میکنم. چشمم میخورد به یکیشان که معلوم است از بقیه کنجکاوتر است. همینطور میاید نزدیکتر. با شاخکهایش انگشتم را چک میکند. نفسم را حبس میکنم. کمی دور انگشتم میچرخد و بعد یکهو شروع میکند بالا آمدن. نزدیکهای آرنج برمیگردد و همچون پسرک شیطانی که با سوت دوستانش را صدا میکند، صف را خبر میکند. من همانطور که روی کاناپه درازکشیدم تکان نمیخورم.
مورچه کنجکاو انگار مرا میچشد، کمی قلقلکم میآید. زیاد میشوند. یک صف مشکی پررنگ از روی انگشتانم میآیند روی بازو و بعد گردن و بعد سرازیر میشوند روی سینه و شکمم. حالا پاها. زیاد میشوند، خیلی زیاد. مورمورم میشود. فکر میکنم اینهمهشان توی همین شکاف دیوار زندگی میکنند؟ یک لحظه به خودم نگاه میکنم و میبینم که از مورچههای سیاه پوشیده شدهام. حالا همهشان درجا تقلا میکنند. پاهایم گزگز میکند و بعد بی حس میشوم. تمام بدنم انگار بیوزن شده است. مورچهها از سمت انگشتان پا شروع به کم شدن میکنند. هر کدام تکهای کوچک به دهان گرفته اند. همانطور که به خط منظم از کاناپه پایین میروند و خلوت میکنند میبینم اثری از انگشتان پاهایم نیست، زانوها، رانها... کمکم شکمم هم ناپدید میشود. سینههایم، انگشتان دست، آرنجها، بازوها... همه با رفتن مورچهها ناپدید میشوند. بی حسم. فقط چشمانم میچرخند. مورچه کنجکاو را میشناسم که از روی گلویم بالا میآید از روی چانه میآید روی لبها و بعد میایستد روی سکوی دماغم. پشتش یک گردان آماده صدور فرمان او هستند. از حرکاتش میخوانم که خرده بیسکوئیتها را کاملاً فراموش کردهاند. مورچه شاخکهایش را تکان میدهد و فرمان را صادر میکند.
شبی که تازه 28 ساله شده بودی- نزدیکهای نوروز- از من پرسیدی: «حال و هوای تهران این روزها چگونه است؟» و من که آن روزها میل به پوچگراییام شدت گرفته بود به تلخی پاسخ دادم: «حال و هوای خاصی ندارد. عیدها برای من فقط چند روز تعطیل است، همین! » تو به بدخلقی من اعتنایی نکردی و معصومانه گفتی: «آخر، قدیمترها تهران حال و هوای خاصی پیدا میکرد، مردم توی خیابانها مشغول خرید بودند. شهر جلوهی دیگری میگرفت.» و من بدون آنکه تو بفهمی به قدیمترها فکر کردم.
استاد برنامه نویسی،بدنسازی کار میکند.اندامش ظریف است اما رفته است توی فرم (فرم گلدانی!).
میزاول دختر 18 ساله سر جایش تکان تکان می خورد،آنهم بصورت موزون! استاد می پرسد:
« پگاه جان می خوای بری WC ؟»
پگاه جان نمی شنود، پس بلند داد میزند:
« هان؟؟؟»
استاد خوشتیپ مخفی با آن پلیور راه راه سفید و نارنجی می رود بالای سرش و میگوید:
« ناراحتی که انقدر تکان می خوری؟»
و پگاه خنده کنان با دست میزند روی پایش (پای خودش البته!) و جواب میدهد:
« استاد جان، این MP3 Player که توی گوشمه رسیده به آهنگهای 6و8 . قر در کمر آدم خشک میشود!
استاد خیالش راحت میشود و به درس ادامه میدهد.
میز دوم دو دختر 20 ساله ،دوستان نزدیکتر از جان دانشگاهی که مدام در گوش هم پچ پچ میکنند ناگهان از خنده منفجر میشوند.
استاد که دارد روی تخته چیزی مینویسد از جا می پرد و با لطافت خاصی میگوید:
« از میز سوم یاد بگیرید ببینید فلانی چقدر ساکت است!»
میز دومی ها جواب میدهند:
« به نظر ما کسی که حرف نزند مریض است!» و باز هم ریسه می روند.
میز چهارم عمدتاً خالی است. پسر 18 ساله میز چهارم پدر،مادر،استاد و کلاس را می پیچاند و به قول خودش جاهای خوب خوب میرود و کلاس نمی آید.
میز پنجم که پسر 25 ساله با هوشی است و از 18 سالگی کار کرده و روی پاهای خودش بوده مشغول تمرین کردن است.
میز سوم فلانی که 27 سال را رد کرده اما زیر بار نمی رود که دیگر 28 سالش شده از روی درس استاد یادداشت بر میدارد.سوال می پرسد. سوالهای استاد را جواب میدهد و ذهنش در آن واحد به 6 جهت متفاوت کشیده میشود:
+ به کارهای ترجمه ای که باید تمام کند
+ به کتابهای جدیدی که باید بخواند
+ به طرحهایی که می تواند قصه شود
+ به آرزوهایی که هنوز محقق نشده
+ به نسلی که آن جلو نشستند و او نمی فهمدشان
+ و به چیزهایی که گفتنی نیست!
آقای دکتر به اسکن مغزی متفکرانه می نگریست. دختر خیلی متین روی مبل چرمی مطب نشسته بود و با
اعتماد به نفس یک پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود . رو به دکتر گفت:
- آقای دکتر لطفاً خیلی روراست و بی تعارف نظرتون رو بگید .من از اون مریضهای خیلی منطقی و کوول هستم!
دکتر که انگار یادش رفته بود کسی در اتاق نشسته به خودش آمد و به سمت دختر برگشت :
- راستش رو بخواهید مغز شما مشکلی نداره! یعنی حداقل از لحاظ فیزیکی مشکلی نیست.اما….
- اما چی؟
دکتر مکث میکند.و با لحن نا مطمئنی جواب میدهد:
- آخه یه چیز خیلی عجیبی این تو هست که اصلاً قابل توضیح نیست!
- خب حالا شما سعی کنید ساده توضیح بدید.همه میگن من باهوشم. زود میگیرم!
دکتر کاملاً معذب جواب میدهد:
- توی این عکس یه تعدادی سلول مغزی هستن که تکون می خورن!!!
- ای بابا پس فکر کردین من برای چی به شما مراجعه کردم؟
- نه آخه ببین عزیزم این عکسه!!! فیلم که نیست!!! مگه میشه تو عکس چیزی متحرک باشه؟؟؟
دختربه قول خودش خیلی کوول جواب میدهد:
- حالا که شده!
- یعنی چی؟؟؟ اصلاً ممکن نیست...یعنی توضیح علمی و منطقی نداره!
- خب حالا من چکار کنم؟ این حرفا یعنی شما نمی تونین کمکم کنین؟
- چه کمکی؟
- ای بابا ! آقای دکتر من اومدم پیش شما که این مشکل منو حل کنین.دوایی...عملی...چیزی بالاخره!
دکتر کاملاً حود را باخته است. خودش رابه مبل بزرگ و راحتش می رساند. بعد عینکش را کمی جابه جا میکند،نفس عمیقی میکشد:
- میشه دقیقاً برام بگی مشکلت با این سلولها چیه و من چکار میتونم بکنم؟
- خب مشکل من همینه که اینها یه سری محتویات قدیمی توشون دارن...مثلاً یه سری خاطره! اما مثل بقیه سلولها آروم نمیشینین و هی این محتویات قدیمی رو میارن جلو چشم آدم.هی ورجه وورجه میکنن.تمرکز آدمو می گیرن...شما چی میگین؟..آهان آدمو دیپرس میکنن! عین این سایتها که آپدیت شدن اما بعضی وقتها صفحه قبلیه بازم برات باز میشه! من می خوام اینا ساکت شن! اصلاً گم شن! نمیدونم یه جوری بشن که رو نرو من نرن! دیگه چطوریش در تخصص شماست!
دکتر کله تقریباً کچلش را می خاراند:
- خب آخه این از نادر موردهایی است که من داشتم! باید خوب بررسی بشه.باید اصلاً دید میشه کاری کرد یا نه!
- دکتر ،علم هر روز داره پیشرفت میکنه.لابد یه راهی هست! البته من خودم یه راهی به ذهنم رسیده که اگه اجازه بدین بگم!
- چی؟
- همینطور که میبینین اینروزا همه جا پر شده از لیزر درمانی. پوست و مو و خال و خیلی چیزهای دیگه! من میگم خب این سلولها رو هم لیزر کنیم بره! جیزززززززز بسوزونیمشون! هان؟ چی میگین؟
دکتر میداند که شاخ در نیاورده است اما اگر درآورده بود هم تعجب نمیکرد:
- آخه به همین سادگی؟ ممکنه چیزهای خوبی رو هم از بین ببره؟ آسیبی بزنه! عوارض جانبی...
- ببینید دکتر ، آسیب ماسیبش الان که اینطوری دارن زندگی منو می خورن بیشتره! عوارض جانبیش رو هم بیخیال شین! حالا مثلاً من توی 60 سالگی ممکنه یه چیزیم بشه! به جهنم! الان که جوونم رو باید نجات بدم. شما موافق نیستین؟!
- - والا چی بگم؟ شایدم ...
- آخ جون! پس حله؟ کی وقت میدین واسه لیزر؟
- من نظرم اینه که یه کم روش تامل کنیم شاید...
- نه نه! به هیچ وجه! باور کنین من خودم به اندازه کافی روشون همه کار کردم،تامل انگشت کوچیکشونه! دفترچه بیمه هم دارم .ارزون حساب کنین!
دکتر تسلیم است. فکر میکند نیاز دارد از خودش هم یک اسکن بگیرد!
- 5شنبه هفته دیگه خوبه؟
- عالیه!
اولین دوستت یادت هست؟
نه گاگول منظورم اولین نفری نیست که بهش شماره دادی!!!
من یادمه.
5سالم بود.صبحها بعد از صبحانه می رفتم پنجره راهرو رو باز میکردم.باید روی نوک پاهام وامیستادم و خودمو حسابی کش میدادم تا قدم به دستگیره پنجره برسه. بعدش دستم رو میزدم زیر چونه ام و منتظر مینشستم تا بیاد. چند دقیقه بعدش یه پنجره عین مال خودمون اونطرف کوچه باز میشد. یه دختر همسن و سال خودم میومد تو چارچوب و ریز می خندید. به هم دست تکون میدادیم. بعد اون عروسکاشو میاورد و شروع میکرد جلوی من باهاشون بازی کردن. گاهی هم به من لبخند میزد که یعنی حواسم بهت هست.
من همینطور نگاهش میکردم و از بازی کردنش لذت می بردم. آرزوم این بود که اجازه داشته باشم باهاش بازی کنم،بتونم برم خونه شون یا اون بیاد پیش من . قیافه اش برام خیلی جالب بود: موهای مشکی فرفری،چشمهای درشت سیاه و یه صورت کوچیک و با نمک. خودمو توی آیینه نگاه میکردم: موهای بور و چشمهای روشن. چقدر لوس بودم! نمیدونم اون از من خوشش میومد یا نه.
هیچوقت اجازه نداشتم با بچه های غریبه بازی کنم و یا خونه همسایه ها برم. توی کوچه رو که اصلاً حرفشو نزن. اما بالاخره بعد از یه مدت طولانی تونستم از مامانم اجازه بگیرم که اون بیاد خونه ما. صبحش از این طرف پنجره داد زدم: " از مامانت اجازه بگیر و بیا خونه ما"
نیم ساعت بعد اون پیش من بود. کلی بازی کردیم.اسمش شیوا بود. خیلی مظلوم و آروم بود. عصر که مامانش اومد دنبالش دلم نمیومد که بره، بغض کردم، اونم نمی خواست بره ولی خب...رفت.
اونشب قبل از خواب تمام فکر وذکرم این شده بود که فردا چه بازیهایی باهم بکنیم. اما ما دیگه نتونستیم همدیگر رو ببینیم و یکهفته بعد از اون محل رفتیم بدون اینکه کسی به من اجازه بده با شیوا خداحافظی کنم.
هفته پیش توی بزرگراه یه ماشین عروس جلوی ما بود که راهو بند آورده بود. فیلمبردار هم توی ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و هی به عروس و داماد میگفت چیکار کنن. من کلافه شدم و از سمت راست ازشون سبقت گرفتم.از کنار ماشین که رد میشدم یه نگاه خشمناک به عروس کردم و...میتونم قسم بخورم که شیوا بود. اون بیچاره نفهمید که چرایهو نگاه غضبناک من تبدیل به یه لبخند ملیح مسخره شد ولی من تا خونه یه احساس بی وزنی غیر قابل توصیفی داشتم. *
--------------------------------------------------------------------------------------------
* این مطلب در تاریخ 13 بهمن 1379 نوشته شده و چون من دفتر قدیمیم رو بعد از 6 سال به طور تصادفی پیدا کردم،فکر کردم بد نیست یه کم قلم دیروز و امروز رو بگذارم کنارهم.