جعبه جادویی میگوید یک لیست بنویس از بوی خاطرات مورد علاقهات!
بعد من همینطوری هاج و واج میمانم که چیچی وگویی؟
چشمهام رو میبندم و فکر میکنم به آخرین بوی خوبی که یادم میاد: بوی عطر او روی بالش. تمام روز هی رفتم بالش را فرو بردم توی صورتم و عمیق نفس کشیدم. عطر خوبی بود، عطر حضورش.
چشمهام رو باز کردم و اینبار با چشمهای باز فکر کردم. به یاسهای بنفش که منو دیوونه میکنن چون منو میبرن به کودکی. بعد بوی شیرینی فروشیای که پدر شیرینیهای ارمنی میخرید ازش، توی سپهبد قرنی. یادم نیست اسمش.
بعد یکهو هجوم خاطرات بود به حس بویایی من.
صبح یاسهای چیده شده توی نعلبکی سفید. بوی یاسهای خانه ۶۰۰ متری نیما روی بالش صورتیام.
بوی جوجهکباب تابهای در خانهی شهرک.
بوی برنج... بوی برنج دم کشیده که ته دیگاش دارد برشته و خوشمزه میشود و مامان میگوید یک ربع دیگر ناهار میخوریم!
بوی دوناتهای شکلاتی توی سینی روی کلهی عباس آقا که میآمد توی مدرسه سارا و ما همچون مگسها دورش میچرخیدیم تا سینی را بگذارد زمین و به هرکداممان یک دانه بدهد.
بوی پیراشکیهای ولیعصر بعد از کلاس زبان که تینا میگفت مامانم نفهمد که دعوا میکند.
بوی نرگس... بوی نرگس سرمیرداماد، میدان ونک، بوی نرگس همهجا!
بوی کاریهای عبدل.
بوی رطوبت دوبی وقتی پایت را از فرودگاه میگذاری بیرون، بوی اولین هماغوشیها!
بوی عطر اسپیریت که شروین از نیویورک پست کرد به تهران و بعد از آن دیگر اسپیریت آن عطر را تولید نکرد!
بوی کبابی سر دولت که خرابش کردند تا خیابان را گشاد کنند.
بوی مامان روی ملافهها وقتی میرفتم روی تختش میخوابیدم.
بوی بهار وقتی آرام میوزید توی اتاق از آن تراس رو به تهران. بوی بهار وقتی درخت توت جوانه زده بود.
بوی پای سیبهای مامان توی پیرکس گردمان وقتی تازه از فر درآمده بود و مامان میگفت صبر کن خنک شه!
بین اینها یک عالمه بوی دوستنداشتنی هم یادم میآید اما جعبه بازی میگوید فقط خوبها را بنویس. هدف از بازی این بود که من را سرحال بیاورد. اما من نشستهام وسط تخت و هی بو میکشم و تمام صورتم منقبض میشود از به یاد آوردن تمام اینها. بالش را دوباره بو میکنم. دیگر هیچ عطری ندارد، جز بوی شویندهی تازهای که با تخفیف سی درصدی خریدهام.
من مشخصا از هفت چیز میترسم.
البته اگر ترسهای کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفتتا میشود. اما اصلیها همان هفتتان. راستش تا امروز نمیدانستم تعدادشان چندتاست که حالا میگویم چطور شد که همچین شد!
برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تکنفرهی خودم تازگیها یک بازی در پیش گرفتهام که باعث شد برسم به این لیست هفتتایی. یکی از دوستانم یک لیست از ۱۰۱ ایده برایم فرستاده که هرکدام در یکی از خانههای یک جدول بزرگ روی یک صفحه سفید نوشته شدهاند. اینها را تک تک قیچی که بکنید و بیندازید توی یک قوطی یا سبد یا شیشه یا کوفت (!) هر روز میتوانید با چشم بسته یکیشان را درآورید و بازی کنید. مثلا یک روز درمیآید که «برو جلوی آینه و مسخرهترین شکلک را در بیار»، یک روز دیگر میگوید «امروز به همهی فرصتها جواب مثبت بده»، دیروز هم گفت «همهی ترسهایت را روی کاغذ بنویس و بسوزان»!
من هم نشستم و به سوسک فکر کردم که یک زمانی باعث میشد از دیدنش جیغ بزنم و لخت از حمام بدوم بیرون! یا مثلا به تکانهای شدید هواپیمای ایران ایر فکر کردم وقتی روی خلیج بنگال میخواست که بیفتد اما امداد غیبی ما را زنده نگه داشت!
به هرحال آدمی باید بترسد و بعد به آنها غلبه کند که بهش بگویند شجاع. توی این ایمیلهای فورواردی باید تا به حال هشتصدوپنجاه و چهار بار خوانده باشید این جمله را. من البته از کنترل گذرنامهی بریتانیا هم خیلی میترسم و همینطور از ساس یا همان بدباگ خارجیها.
از طرفی از نوشتن ترسهای اصلیام هم طفره میرفتم یعنی می ترسیدم که اگر بنویسم همان موقع اتفاق بیفتد. البته نه اینکه من اصلا خرافاتی باشمها، اصلا! (جان عمهات) ولی خب یک چیزهایی از توی مغز که میخواهد در بیاید بشود کلمه و بعد جمله اصلا ترسناکتر میشود. آقا جان هزار بار گفتهاند کلمه قدرت دارد انقدر با من بحث نکنید.
خلاصه دانه دانه نوشتمشان و چون یکی از ترسهایم سوختگی ۹۰٪ بود نمی دانستم الان چطور این تکه کاغذ را بسوزانم. از اینکه شد هفتتا هم تعجب کردم اما هرچه فکر می کنم نمیدانم به نظرم کمتر از چیزی بود که فکر می کردم یا بیشتر. فقط انگار چون حالا یک عدد داشتم برایشان، کمی عجیب به نظر میآمد.
خلاصه که کاغذ در سینک ظرفشویی سوخت. آنهم بعد از آتش زدن ۳ کبریت جدا که هرکدام با حادثهای یا روشن نشدند یا زود خاموش شدند. در میان عملیات هم جعبه کبریت از دستم دمر افتاد کف آشپزخانه و نصف کبریتها ریخت بیرون. بعد من فکر کردم قسمت نیست لابد که بسوزانیمشان! اما بالاخره ماموریت انجام شد و کلماتی مثل «افتادن»، «مردن»، «شکستن» بود که میسوخت و خاکستر میشد.
نتیجه اخلاقی این ماجرا اصلا این نیست که بعد از سوزاندن این کاغذ بنده دیگر از آن هفت مورد نمیترسم و خیلی قهرمانم و خیلی پندهای اخلاقی میدهم. من همان بزدل بیست دقیقه پیش هستم، خوشبختم، خانم بچهها خوبن؟
اما نکته اینست که شجاعت این که اینها را بیاورم روی کاغذ و بهشان زل بزنم و بهشان فکر کنم و ببینم چندتان دقیقا، حس خوبی داشت. انگار درون خودم را بهتر دیدم و خب هدف اصلی بازی هم که سرگرم کردن من بود به دست آمد.
خدا رحم کند فردا از توی این قوطی چی در میآید!