من مشخصا از هفت چیز میترسم.
البته اگر ترسهای کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفتتا میشود. اما اصلیها همان هفتتان. راستش تا امروز نمیدانستم تعدادشان چندتاست که حالا میگویم چطور شد که همچین شد!
برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تکنفرهی خودم تازگیها یک بازی در پیش گرفتهام که باعث شد برسم به این لیست هفتتایی. یکی از دوستانم یک لیست از ۱۰۱ ایده برایم فرستاده که هرکدام در یکی از خانههای یک جدول بزرگ روی یک صفحه سفید نوشته شدهاند. اینها را تک تک قیچی که بکنید و بیندازید توی یک قوطی یا سبد یا شیشه یا کوفت (!) هر روز میتوانید با چشم بسته یکیشان را درآورید و بازی کنید. مثلا یک روز درمیآید که «برو جلوی آینه و مسخرهترین شکلک را در بیار»، یک روز دیگر میگوید «امروز به همهی فرصتها جواب مثبت بده»، دیروز هم گفت «همهی ترسهایت را روی کاغذ بنویس و بسوزان»!
من هم نشستم و به سوسک فکر کردم که یک زمانی باعث میشد از دیدنش جیغ بزنم و لخت از حمام بدوم بیرون! یا مثلا به تکانهای شدید هواپیمای ایران ایر فکر کردم وقتی روی خلیج بنگال میخواست که بیفتد اما امداد غیبی ما را زنده نگه داشت!
به هرحال آدمی باید بترسد و بعد به آنها غلبه کند که بهش بگویند شجاع. توی این ایمیلهای فورواردی باید تا به حال هشتصدوپنجاه و چهار بار خوانده باشید این جمله را. من البته از کنترل گذرنامهی بریتانیا هم خیلی میترسم و همینطور از ساس یا همان بدباگ خارجیها.
از طرفی از نوشتن ترسهای اصلیام هم طفره میرفتم یعنی می ترسیدم که اگر بنویسم همان موقع اتفاق بیفتد. البته نه اینکه من اصلا خرافاتی باشمها، اصلا! (جان عمهات) ولی خب یک چیزهایی از توی مغز که میخواهد در بیاید بشود کلمه و بعد جمله اصلا ترسناکتر میشود. آقا جان هزار بار گفتهاند کلمه قدرت دارد انقدر با من بحث نکنید.
خلاصه دانه دانه نوشتمشان و چون یکی از ترسهایم سوختگی ۹۰٪ بود نمی دانستم الان چطور این تکه کاغذ را بسوزانم. از اینکه شد هفتتا هم تعجب کردم اما هرچه فکر می کنم نمیدانم به نظرم کمتر از چیزی بود که فکر می کردم یا بیشتر. فقط انگار چون حالا یک عدد داشتم برایشان، کمی عجیب به نظر میآمد.
خلاصه که کاغذ در سینک ظرفشویی سوخت. آنهم بعد از آتش زدن ۳ کبریت جدا که هرکدام با حادثهای یا روشن نشدند یا زود خاموش شدند. در میان عملیات هم جعبه کبریت از دستم دمر افتاد کف آشپزخانه و نصف کبریتها ریخت بیرون. بعد من فکر کردم قسمت نیست لابد که بسوزانیمشان! اما بالاخره ماموریت انجام شد و کلماتی مثل «افتادن»، «مردن»، «شکستن» بود که میسوخت و خاکستر میشد.
نتیجه اخلاقی این ماجرا اصلا این نیست که بعد از سوزاندن این کاغذ بنده دیگر از آن هفت مورد نمیترسم و خیلی قهرمانم و خیلی پندهای اخلاقی میدهم. من همان بزدل بیست دقیقه پیش هستم، خوشبختم، خانم بچهها خوبن؟
اما نکته اینست که شجاعت این که اینها را بیاورم روی کاغذ و بهشان زل بزنم و بهشان فکر کنم و ببینم چندتان دقیقا، حس خوبی داشت. انگار درون خودم را بهتر دیدم و خب هدف اصلی بازی هم که سرگرم کردن من بود به دست آمد.
خدا رحم کند فردا از توی این قوطی چی در میآید!
احیانا اخر بازی سنسور دود خونه صدا نکرد سر و کله اتش نشانی پیدا شه؟؟
خوشبختانه از این قرطی بازیا نداره خونهمون :)