از روی خط آبی تیره رفتم روی خط مشکی. البته شما یک «رفتم» میشنوید اما همچون الاغ بارکش چمدانها را کشیدیم به هنمان و با اتوبوس و ماشین و پای پیاده بالاخره این اسبابها را جابهجا کردیم. در میان روزنامهها و کیسههای پلاستیکی و ساکهای IKEA مدفون شدیم! این اولین باری بود که من داشتم به تنهایی اسبابکشی میکردم. البته سوتفاهم نشود، تنهای تنها نبودم وگرنه باید یکی میآمد نعشکشی هم میکرد. منظورم این است که خانه خودم بود. بعد از یک اتاق داشتم میرفتم به یک خانه! البته پیش خودتان بماند که اندازه این استودیو اندازه همان اتاقی است که داشتیم اما... اما... توالت، حمام و آشپزخانه مجزا دارد که من به تنهایی در این عالم بزرگ صاحبش هستم. و شما نمیدانید اینها که گفتم چه نعمتی است!
بعد یک پنجره دارد اتاق به یک باغ کوچک که زاغها میایستند نوک نوک درختانش و سنجابها گاهی روی درختها اینور آنور میپرند و گاهی هم خوراکیشان را میبرند یک گوشه زیر چمنها قایم میکنند و من که از آن بالا میبینم هوس میکنم بروم خوارکیشان را جابهجا کنم که گهگیجه بگیرند! بله، یک همچین آدم خبیثی هستیم. اما چون باید دو طبقه پله را پایین و بالا بروم، میگذارم به حال خودش باشد.
هنوز همهچیز نرفته سرجاش. اسباب به طرز باورنکردنی زیاد بود و این خانه هم به طرز بیشازاندازهای مجهز به همه چیز که من داشتم از قبل. کمی داریم با خانه چانه میزنیم. دو سوم مسائل به خوبی و خوشی حل شده و اگر امروز من دوساعت بعد از ناهار نمیخوابیدم (فکر کنم یک سالی میشد وسط روز نخوابیده بودم!)، احتمالا همهچیز مرتب میشد. اما به جاش خزیدم زیر پتو و بعد یادم افتاد ماشین رختشویی را تازه روشن کردم. خلاصه که شکم پر و صدای ماشین و ناخودآگاه دست به دست هم دادند و من چهار بار خواب دیدم که میروم توی خیابان، منتظر تاکسی هستم که بگیرم بروم شام پیش مامان و بابا و دمی جانم. بعد یکهو توی خواب همینطور که منتظر شکار تاکسی هستم... یادم میافتد اینها که اینجا نیستند، اینها همه آن سر دنیان! از خواب میپرم و باز این خواب را میبینم. خلاصه کار ماشین رختشویی که تمام شد. من بالاخره خرفهم شدم که من در این شهر تنهام و نمی توانم شام بروم پیش مامان و بابا و دمی جانم. پاشدم از حرص شلیل خوردم. گفتم شاید ویتامین باعث شود درجه افسردگیم کاهش پیدا کند.
برف گرفته. من آریان گوش میکنم. و این شب میگذرد.
بعضی وقتها میترسم همهی کسانم، همهی عزیزانم یکجا، دسته جمعی، یک روز مانند نهنگها، بزنند به ساحل و تمام! امروز با درد گلو بیدار شدم، غلتی زدم و دیدم برف میآید. بهمن شروع شده است.
حتی چای داغ هم به سختی راه خودش را پیدا میکرد برود پایین. بعد عکس را دیدم. توی پارکی که ما کلی خاطره داریم، توی پارکی که برای من یعنی معجونی یعنی ویسنییک یعنی فرمان آرا... توی همان پارک دو نفر را اعدام کردهاند. عکس سیاه همینطور دست به دست میشود. از دیوار این یکی سبز میشود روی دیوار دیگری. تب میکنم و برمیگردم به رختخواب. میترسم که یک روز، یکجا، همهی کسانم، همهی عزیزانم باهم بزنند به ساحل.
یک موقعی سلاخخانه ها توی قصهها بود، بعد آمد توی حرفهای مردم، بعد آمد توی مقالهها... حالا رسیده به ما. سلاخخانهها را آوردهاند توی خانهها. بیخ گوش ما. هرچه ما به سمت آنها نرفتیم، آنها آمدند به سمت ما. نزدیک و نزدیکتر. حالا جایی نزدیکتر از رگ گردن به ما، حالا مثل این گلودرد بستهاند راه بقا را.
بهمن است. برای من که یکسال پیرتر میشوم. مثل یک تابوت است. که رویش برف میبارد. وسط پارکی که ما از بکت و ویسنییک میگفتیم و قهوه مینوشیدیم. برای من، امروز یک روز مرده است. آغاز یک خاکسپاری طولانی، برای تمام کسانم، تمام عزیزانم که میترسم یک روز، یکجا، باهم بزنند به ساحل. و تمام!