وقت ندارم سرم را بخارانم و اتفاقا این روزها چقدر هم میخارد. راههای بسیاری از جمله حمام رفتن، شامپو کردن، از شویندههای اسیدی و غیراسیدی استفاده کردن، همه را امتحان نمودهام اما باز همچنان بیوقفه به خارش خود ادامه میدهد.
هان داشتم چی میگفتم... داشتم میگفتم که برای سرخاراندن هم وقت ندارم ولی برای خیالبافی چرا، برای اینکه خودم را در آغوش این و آن ببینم چرا (البته بیشتر در آغوش «آن»)، برای 64 بار گوش دادن پشت سرهم به آهنگ «بیا فردا را فراموش کنیم» فرانک سیناترا چرا، برای مرور 30 گیگابایت عکس قدیمی چرا، برای شِر کردن 2500 تا عکس و نکته بامزه روی دیوار کتاب چهرهها (؟) چرا!
خلاصه که این تجربیات همه بر این موضوع تاکید دارند که انسان موجودی واقعا پیچیده و گاهی اوقات بیخودی است. من این توانایی را دارم که زیر بار حجم بهمنوار کار و مشغله، حوصلهام سر برود و با خودم سوت بزنم. البته این سوت زدن بیشتر یک جور تشبیه است از نوای غم انگیز درون!
یک عدد حسن یوسف هم به جمع خانواده اضافه شده اما متاسفانه این عضو جدید هم مثل فِرِدی زبان نفهم است و نمیشود شبها نشست و باهاش اختلاط کرد. اما تا دلتان بخواهد برگ میدهد و هی میرود بالا! یعنی سرعت رشدش به صورت برگ در ساعت محاسبه میشود اما حرف نمیزند و وقتی ازش سوال میکنم که آیا میزان نور و آب دریافتیات خوب است چیزی نمیگوید. شبها هم یکهو وا میرود. اوایل فکر میکردم شاید فشارش میافتد پایین اما تازگی فهمیدم که طوریش نیست، فقط میخوابد بچه!
من فکر میکنم دورههای افسردگی فصلیام تبدیل به دورههای قاطزدگی فصلی ارتقاء درجه پیدا کرده است و همین حالا که این سطور را مینگارم و دوباره میرم از سر خط میخوانم تا یادم بیاید چی میخواستم بگویم، به این نتیجه میرسم که خیلی چت زدهام و از حالت دپرشن به دیپرشن نزول کردهام و رسیدهام به عصب! شاید هم تمام این نگرانیها بیجهت باشد و این عدم تعادل از فرورفتگی تشک تختم سرچشمه بگیرد که چون اکثرا سمت چپ مینشینم کمی شیبدار شده. تشک را در یک حرکت نمادین چرخاندم و حالا سمت راست بیشتر تورفتگی دارد. تا چند ماه دیگر این دوطرف همسطح میشوند ولی من بعید میدانم که تکلیفم به این آسانیها روشن بشود!
آبها از آسیاب افتادهاند
معشوقهها از چشم
حالا میتوان آسوده
رختهای تمیز را
از دستان پرهوس باد جمع کرد
و در سکوت،
درون کمدی بزرگ خزید
تا بیدها برسند
و آرام آرام
تاروپودها را بجوند
از ننگ چه گویی
که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی
که مرا ننگ ز نام است
حافظ
بعضیا همه چیزشون زیادیه! زیادی باهوشن، زیادی بلندن، زیادی خرخونن، زیادی فضولن. مشکل بعضیای دیگه اینه که هیچیشون زیادی نیست. یعنی انگار یکی نشسته پیمانه گرفته دستش همه چیزو یه مقدار ریخته تو کاسه. اما همهی این بعضیا که یه جورایی بین ۴۰ تا ۶۰ درصد پراکندهن، اصلا متوجه نیستن که «متوسط» بودن یکی از دردهای بزرگ عالمه! مخصوصا وقتی وارد دهه سی میشی و میبینی اون چهرهای که از خودت ساخته بودی حتی «با لبخند هم زیباتر» نیست.
من نشستم زیر دست تام و میگم کوتاهش کن، تا زیر گوش. اون میگه آخه چرا؟؟؟ میگم بحث نکن با من. هوا گرمه و منم خسته شدم. میخوام کوتاهش کنی. میپرسه چه مدلی و کفر منو بالا میاره. مریم جون با آدم بحث نمیکرد اصن. قیچی رو برمیداشت و تا میومدی براش توضیح بدی چه مدلی میخوای کارش تموم میشد. حالا تام مجله به دست اومده و میگه من بدون پلن (نقشه) نمیتونم شروع کنم. میگم تام این نقشه گنج نیست، این کلهی منه و اگر تا امروز فکر میکردم واقعا شاید از توش یه گنج دربیاد، دیگه امروز این فکرو نمیکنم. مجلهها رو به زور میذاره تو دامنم. البته در اصل دامنشلواریه اما خوب دامن واسه یه متن ادبی مناسبتره به نظرم. (متن ادبی بزنه به کمرت!)
بعد من هرچی ورق زدم دیدم این اصلا مدل موی کوتاه توش نیست. فقط عکس و خبرهای چاخان یه عده سلبریتی بود. گفتم ببین کوتاه کن تا زیر گوش. اگه میتونی پشتش رو یه کم گرد دربیار و جلوش رو کوتاهتر کن. چشماش برق زد و گفت حالا یه پلن داریم! من دوباره بحث گنج رو پیش نکشیدم. فکر کنم چون اولین بار بود یه مرد قیچی به دست بالاسرم وایساده بود، یه کم دچار حجبوحیا شده بودم.
۴۵ دقیقه لفتش داد. آخر سر هم نیمه راست از نیمه چپ بلندتر شد. کدوم احمقی به این گواهی آرایشگری داده؟ احتمالا برادر همونی که به من گواهی رانندگی داده! شیرین دوسانت اختلاف طول داشتیم. بهش که گفتم تازه دقتش رو به عمل آورد. ریده بود توی پلن!
یه بیست دقیقه دیگهام هی آب پاشید روی نیمه راست و هی قیچی زد به هم. اما الان که نگاه میکنم هنوز نامیزونه. آخر سرهم عصبانی شد گفت چرا نذاشتی بلودرای کنم؟ نمیدونم چرا هروقت یکی میگه بلودرای من یاد بلو.جاب میفتم! میخواستم بگم آخه گوسپند، اینکه تو نمیتونی یه کات ساده رو انجام بدی چه ربطی داره به همون بلو فیلان؟ به خدا راهزنن، فقط میخواست چند پوند بیشتر بگیره.
من حوصله ندارم زیاد توی آرایشگاه بشینم. یا بذار علمی توضیح بدم: من همونقدر که بچگیهام از آسانسور میترسیدم از آرایشگاه هم همونقدر واهمه دارم. تا مجبور نباشم پامو نمیذارم توش. پاشدم اومدم بیرون. با موهای پریشون زیرگوش. بعد فکر کردم تف به این زندگی وقتی متوسطترینی. متوسطترین با کجترین موهای تازه اصلاح شدهی عالم.