دنیل، دنیا مرا دوباره گیج کرده است. در تقلا برای معنا دادن به زندگیم گیج و تنها ماندهام. میان میدانی ساکت، در بعدازظهر آفتابی یکشنبه. گرمای مطبوعی گونههایم را نوازش میدهد و من که هنوز تحت تاثیر مسکنهای قوی شب گذشته هستم، چشمانم را میبندم و بیوزن میشوم.
دنیل، اگر قرار بر این باشد که هربار برای گرفتن حقمان از زندگی، جانمان را کف دستمان بگذاریم و به دنیا حمله کنیم و بعد برگردیم به نقطهای که از آن شروع کرده بودیم، به جز زخمهای عمیقتر و پوچی بیشتر چیزی برایمان نمیماند که بتوانیم بعدازظهرهای یکشنبه را به شب برسانیم.
من این را از جایی میگویم که تو روزی ایستاده بودی و چای عصرانه میریختی و میگفتی باید زندگی را پر کرد، با یک فنجان چای داغ! و حالا من با تمام فنجانهای سرد و بیسکوئیتهای نمکشیدهی آن روز نشستهام و آزرده خاطر از پر کردن این آبانبار سوراخ، خودم را در نقطهی شروع میبینم.
دنیل، دنیا جایی برای انصاف و عدالت نیست و تنها دلیلش هم اینست که ما خودمان پایههایش را اینگونه گذاشتهایم. ما ظالمانه بر خودمان میتازیم آنگاه که فکر میکنیم بر دنیا تیغ کشیدهایم. دنیا مکارهای است با آینهای به پهنای یک عمر. آینه را میگیرد سمت من، من کور، من در غفلت، تیغ میکشم بر خود. خون میریزم بر روحم و آنگاه که از نبرد بازمیگردم، در مییابم که جنگ مغلوبه است. جنگی که من هیچگاه مجالش را پیدا نخواهم کرد و در عین حال هربار زخمی و بیمارتر از پیش از آن بازمیگردم.
این چنگ زدنها دنیل، این دستوپا زدنها، ما را خوش اقبال نخواهد کرد.
این باران نیست که میبارد
دریاست که به این حوالی برگشته
پنجره را باز میکنم
این من نیستم که پر میکشد
مرغ دریایی است که به زادگاهش برگشته
لندن، 10 اردیبهشت 1391