قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

مردن در جزیره - دوازده

دنیل، چگونه پاره‌ای از واقعیت رویا می‌شود برای ما؟

چگونه تکه‌ای از آن رنگ می‌بازد و تکه‌ای رنگ می‌گیرد؟ چگونه رویا می‌میرد در ما؟

صبح سردی بود که در جاده‌ی بالارد به این‌ها فکر می‌کردم. منتظر بودم تا ماشین‌ها بایستند و اجازه عبور دهند به طرف ایستگاه. مردی با بارانی بلند سیاه کنارم ایستاده بود. سرش را آرام به طرفم چرخاند و به یقه‌ی ژاکتم نگاه کرد که زیر بندهای کیفم تا خورده و نامرتب بود. من ناخودآگاه خط نگاهش را دنبال کردم و بعد...

ماشین‌ها ایستادند، مرد از خیابان رد شد، من گوشه‌ای ایستاده بودم و همچنان که صورتم را میان دستانم پنهان کرده بودم می‌گریستم. آیا روزی همچون امروز ایستاده بودیم در برابر هم و تو یقه‌ی ژاکتم را از زیر بند‌های کیف آزاد می‌کردی، در حالی که برگه‌های پرواز را در چنگ‌هایم می‌فشردم؟

۲۲ و ۱۵ دقیقه برای تو یک ساعت است همچون بقیه ساعت‌ها. برای من زمانی است که رویاها پایان می‌گرفت. زمانی که خورشید می‌رفت به نیمکره شمالی، و چمدان‌ها دوباره تهی می‌شد از عشق، شور و معجزه!


مردن در جزیره - یازده

دنیل، باید از اشیا استفاده‌ای به جز کارایی‌شان کرد. باید در کاسه‌ی سفالی کوچک سوپ‌خوری، صدف‌های دریای شمال را نگه داشت. باید فیل تزئینی را گذاشت روی کارت پستال‌ها که باد به راحتی بلندشان نکند. باید روی برگه‌های چسبدار صورتی دفتر وکیل، شعر نوشت و چسباند روی پنجره‌های رو به رودخانه.

این کاری بود که من کردم. دیشب آمدم توی آشپزخانه، نشستم پشت میز کوچک فلزی نارنجی رنگی که باید برای یک صبحانه‌ی کامل انگلیسی استفاده شود، یا دو فنجان قهوه‌ی عصرانه، یا... اما من آمده بودم داستان بخوانم. من از این میز برای فرار از اتاقم استفاده کردم. اتاقی که مرد روی تخت آن خوابیده بود و به آرامی نفس می‌کشید. من نشستم روی صندلی و صفحه‌ای از مجله را تصادفی باز کردم. داستان پاموک را می‌خواندم که از ویترین‌های شیشه‌ای می‌گفت.

دنیل، حتی از آدم‌ها هم می‌شود استفاده‌های دیگری کرد. از آدم‌ها هم می‌توان آشنایی زدایی کرد. من از این مرد برای پر کردن نیمه‌ی خالی تخت استفاده می‌کنم. برای استفاده از بشقاب دوم سر میز، برای زدن گیلاسم به گیلاسی دیگر. برای آنکه منتظر کسی باشم.

دنیل، آن شب نیمه‌ی تخت پر بود و نگاه من خالی، خیره روی داستانی از پاموک.

زمانی که کارایی چیزها را تغییر می‌دهیم انگار در کار خلقت دست می‌بریم. انگار موجوداتی تازه به وجود می‌آوریم که خودمان هم اسمی برایشان نداریم. من اسمی برای این مرد ندارم و در حالی که می توانم تورا همچنان هزاران بار با شور صدا کنم، به او می‌گویم مردی که نیمه‌ی تخت را پر کرده و فردا دیگر اینجا نخواهد بود.


مردن در جزیره - ده

دَنیل، دختر نشسته بود روی صندلی سوم از سمت چپ. تقریبا روبه‌روی من بود، یک صندلی آن‌ورتر. موهای کوتاه و لخت قهوه‌ای. خسته بود. خیره شده بود به دسته‌ی چتر خانم مسنی که کنار من نشسته بود. در حقیقت چیزی نمی‌دید؛ انگار خواب باشد. دنیل، چهار پرستوی نقره‌ای در زنجیر گردنبند دختر گیر افتاده بودند. هرکدام به سمتی پر کشیده‌ بودند، پای در بند. دختر آرام بود، پرستوها آرام، من منقلب شدم. زنجیر ظریف بود و بر گردن گندمگون دختر می‌درخشید. سرش را که می‌چرخاند، پرستوها اندکی بالا می‌رفتند، اندکی پایین می‌آمدند... اوجی در کار نبود، مهاجرتی در کار نبود.

دوازده ایستگاه، دختر همانطور نشسته بود روبه‌روی من. و من روی برمی‌گرداندم. به آدم‌های ایستاده نگاه می‌کردم. خیره می‌شدم به کتانی‌های سفیدم یا چشمانم را می‌بستم و به پاییز فکر می‌کردم. اما راه فراری نبود. ما در حلقه‌های زنجیر نقره‌ای دختر گیر افتاده بودیم. تو به سمت گوش، من به سمت سینه، پر می‌کشیدیم.

قطار ایستاد. ایستگاه دوازدهم، خیابان هالووِِی. دختر خم شد، کیف پارچه‌ایش را برداشت، کوله پشتی‌اش را برداشت، چترش را برداشت. همینطور که دوباره صاف می‌شد و همزمان کوله‌اش را می‌انداخت روی دوشش و آدم‌ها را کنار می‌زد تا پیاده شود، زنجیر گسست. تا به خود بیاید، درها بسته شد. من آزاد شده بودم کف قطار، تو آزاد شده بودی بر سکوی ایستگاه! زنجیر، زیر ریل‌ها همچنان می‌درخشید.

مردن در جزیره - نه

دنیل، دنیا مرا دوباره گیج کرده است. در تقلا برای معنا دادن به زندگیم گیج و تنها مانده‌ام. میان میدانی ساکت، در بعدازظهر آفتابی یکشنبه. گرمای مطبوعی گونه‌هایم را نوازش می‌دهد و من که هنوز تحت تاثیر مسکن‌های قوی شب گذشته هستم، چشمانم را می‌بندم و بی‌وزن می‌شوم. 


دنیل، اگر قرار بر این باشد که هربار برای گرفتن حقمان از زندگی، جانمان را کف دستمان بگذاریم و به دنیا حمله کنیم و بعد برگردیم به نقطه‌ای که از آن شروع کرده بودیم، به جز زخم‌های عمیق‌تر و پوچی بیشتر چیزی برایمان نمی‌ماند که بتوانیم بعدازظهرهای یکشنبه را به شب برسانیم.


من این را از جایی می‌گویم که تو روزی ایستاده بودی و چای عصرانه می‌ریختی و می‌گفتی باید زندگی را پر کرد، با یک فنجان چای داغ! و حالا من با تمام فنجان‌های سرد و بیسکوئیت‌های نم‌کشیده‌ی آن روز نشسته‌ام و آزرده خاطر از پر کردن این آب‌انبار سوراخ، خودم را در نقطه‌ی شروع می‌بینم.


دنیل، دنیا جایی برای انصاف و عدالت نیست و تنها دلیلش هم اینست که ما خودمان پایه‌هایش را اینگونه گذاشته‌ایم. ما ظالمانه بر خودمان می‌تازیم آنگاه که فکر می‌کنیم بر دنیا تیغ کشیده‌ایم. دنیا مکاره‌ای است با آینه‌ای به پهنای یک عمر. آینه را می‌گیرد سمت من، من کور، من در غفلت، تیغ می‌کشم بر خود. خون می‌ریزم بر روحم و آنگاه که از نبرد بازمی‌گردم، در می‌یابم که جنگ مغلوبه است. جنگی که من هیچگاه مجالش را پیدا نخواهم کرد و در عین حال هربار زخمی و بیمارتر از پیش از آن بازمی‌گردم.


این چنگ زدن‌ها دنیل، این دست‌و‌پا زدن‌ها، ما را خوش اقبال نخواهد کرد.

مردن در جزیره - هشت

دَنیل، غریبه‌ها همواره غریبه خواهند ماند، حتی اگر سال‌ها با آنها بر سر یک میز بنوشیم و در آلبوم‌های قدیمی بارها بر هم لبخند زده باشیم. این روزها، برخلاف طبیعتم عمل می‌کنم. خودم را می‌اندازم میان غریبه‌ها. کسانی که تلفظ نامشان گاهی برایم ناممکن و گاهی تفریح است. آنچه در تو بود را در آنها جستجو نمی‌کنم. دیگر هرگز آنچه تو را «آشنا» کرده بود در دیگری جستجو نمی‌کنم. دنیل، این عهد با ناامیدی دخلی ندارد. این روزها، که زمین، آسمان و حتی چهره‌ام در آینه غریبگی می‌کنند، بیشتر پی می‌برم که آنچه ما در جستجویش بودیم، در ابهام نیازهایمان گم می‌شد و ما درمانده - و ناشیانه - به نامی می‌خواندیمش!

دنیل، آشنایی ما از چه بود؟ شاید حالا دسترسی به کتاب معانی مبهم بشر را داشته باشی. شاید آنجا که تو هستی سوال بی‌جوابی نباشد و روح غریبه‌ای سرگردان از میان پیکرهای بی‌جان عبور نکند. شاید آنجا که تو هستی »اطمینان» باشد، شاید «ایمان

برای من، اینجا، تعاریف هر ساعت غیرواقعی‌تر می‌شوند. همه چیز ساختگی‌تر می‌شود. هرچه آنرا مقدس، زیبا، غیرقابل توصیف می‌نامیدیم؛ همه‌ی آنچه بر آن سوگند می‌خوردیم جز فریبی زشت زاده‌ی ذهن ما نبود.

غریبه‌ها دنیل، زندگی با غریبه‌های یک روزه یا حتی چند ساعته آسان‌تر است. فقدان یک غریبه را چه کسی حس خواهد کرد؟ آنچه نمی‌توان تاب آورد سکوت سنگین «آشنایی» است که رفته، آشنایی که باز نخواهد گشت.

 

مردن در جزیره - هفت

دَنیل، حالا من می‌دانم که اگر اقیانوس اطلس را هم طی کنم، مشکلی حل نخواهد شد. در سرزمین افرا، وقتی آرام و بی‌صدا برف می‌بارید، من همچنان سایه‌های نحس تردید را در زندگیم می‌دیدم. از آنها می‌گریختم. اما سرما مرا گیر می‌انداخت. دَنیل، آنجا بود که باور کردم وقتی در سرمای وجودت به خواب بروی، دیگر برنخواهی گشت.



مردن در جزیره - شش

دَنیل، باغ مرده است. همه چیز در گرُولند زیر ضرب سوز دسامبر خفته است. با این حال، سگ سفیدی که دنبال صاحبش می‌دود، لحظه ای سر برمی‌گرداند و مرا مهربان نگاه می‌کند. چشم در چشم می‌شویم. چشم‌های قهوه‌ای درشت و پرسشگری دارد. مرغابی بزرگی در آب شیرجه می‌زند و تا آن لحظه که از پشت درخت بید رد می‌شوم بالا نیامده است.

آسمان باز است. آسمان عمیق است اما باغ مرده. انگار آسمان هرچه زندگی در باغ بوده را به درون خود کشیده و بعد همه چیز مثل اول عادی شده. آسمان آبی یک فریب است. سکوت میان شاخه‌های لخت، زنی که برای اردک‌ها خرده نان می‌ریزد؛ اینها همه فریبند. هیچ چیز در دنیا آرام نیست. درون من یک قیامت است. قیامتی که روی دیوار بیرونی‌اش مونالیزا آویزان کرده باشند.

اینجا کلاه را باید تا روی گوش‌ها کشید پایین. نه برای محافظت از سرمای زمستان، برای نشنیدن این همه نیستی. برای ندیدن این همه سکوت. دنیل، من هم دلم می‌خواهد گوشه‌ی روزنامه‌ی رایگان صبح شعر بنویسم و غروب که به خانه برمی‌گردم کاغذ را با دست پاره کنم و بیندازم در چاله‌های پر باران. دنیل، من هم دلم می‌خواهد نسخه‌ای از مرگ را خلق کنم.

مردن در جزیره - پنج

دَنیل، نوامبر هیچ معنای خاصی برایم نداشت. نوامبرِ پیش از تو، تنها معادل نامانوسی برای ماه آبان بود، گوشه‌ی تقویم. نوامبرِ پس از تو اما، یعنی مه، یعنی آتش بازی، یعنی برگ‌ها زیر پا، یعنی ها کردن توی سرمای شب، یعنی شال پشمی ساغر، یعنی غروب در چهار بعدازظهر.

دنیل، مفاهیم با زمان تغییر می‌کنند، مفاهیم با مکان تغییر می‌کنند. من دیگر به اینکه همه چیز نسبی است ایمان آورده‌ام و در عین حال ایمانم را به هرچه هست از دست داده‌ام.

اینجا نوامبر، روزِ من شب می‌شود و من خودم را برای یک خواب طولانی زمستانی آماده می‌کنم. خوابی که همچنان اطمینان ندارم در میانه‌ی آپریل از آن بیدار شده باشم!

مردن در جزیره - چهار

دَنیل، من او را مانند جنازه‌ای در یک پارچه‌ی زخیم پیچیدم، بعد هم در نایلونی زخیم. این دولایه را با طنابی محکم گره زدم و بسته را توی کارتنی گذاشتم؛ آرام جوری که انگار ممکن است از خواب بیدار شود. دورتادور کارتن را با نوارچسبی پهن به هم چسباندم. دیگر هیچ درزی باز نبود. هیچ منفذی نبود.

حالا او تنها گوشه‌ای از انباری است. زیر اسباب و اثاثیه‌ای که کسی ازشان خبر ندارد. زیر گردوخاکی دوساله. گاهی انگار که عزیزی را زنده در گور کرده باشم، در خواب قلبم تیر می‌کشد، صدایی می‌شنوم. بیدار می‌شوم و همینطور که به سقف نگاه می‌کنم و نور نارنجی چراغ کوچه که سقفم را به دو نیم کرده، فکر می کنم من بخشی از خودم را در انباری گذاشتم. بخشی از رویاهایم را در نایلونی پیچیدم، بخشی از آرزوهایم را در کارتنی گذاشتم که هیچ منفذی به هوای آزاد ندارد. و همه‌ی این‌ها را برای بخش دیگرم کردم. تمام این فداکاری را...

دنیل ما مدام قربانی می‌کنیم و قربانی می‌شویم. از دید من اسماعیل و ابراهیم هر دو قربانی آن روزی هستند که خداوندشان از قربانی کردن پسرک پشیمان شد. آن کابوس با آنها ماند تا وقت مرگ.

بیا بنشین اینجا. بیا و دولاچنگ‌ها را بنواز. بگذار انگشتانت را ببینم که روی کلیدها با سرعتی حیرت‌آور می‌رقصند. من حالا و همیشه حسرت انگشتان تورا می‌خورم که روی این کلیدها می‌خرامند و آنها را رام خود می‌کنند. من حالا و همیشه مفتون این نوای دل انگیزم که ترکیب شما باهم می‌آفریند. من انتخاب کردم که قربانی کنم بخشی از دلم را، تنها برای آزادکردن بخشی دیگر.

مردن در جزیره - سه

دنیل، من از خانه گریختم. من از جایی که تو در آن نبودی گریختم؛ از جایی که به آن باز نمی گشتی. چمدانم را برداشتم و شبانه پرواز کردم. اینبار صندلی کنار راهرو را گرفتم. صندلی شماره 13. آنرا یک ماه قبل از پرواز انتخاب کرده بودم. دنیل، دیگر صندلی های کنار پنجره فایده ای برایم ندارند. وقتی ارتفاع می گیری، ابرها دیگر نمی گذارند مسیر رود را ببینی یا ماشین های ریز را بشماری. مزرعه هایی که مثل لحاف چهل تکه روی زمین دوخته شده اند، دیگر پیدا نیست.

من به مامور فرودگاه نگاه کردم و محکم گفتم «می روم خانه». اما در دم دلهره ای به دلم راه پیدا کرد که صدایم را لرزاند. من از خانه ای می گریختم و به سوی خانه ای دیگر می شتافتم.

دنیل، ما سدی را شکسته ایم؛ ما تا ابد آواره ایم.