مرد من
بوی پرتقال میدهد
وقتی سرش را تکیه میدهد به شانهام
در آینهی اتاق
مرد من
بوی بسترهای پُر یاس میدهد
وقتی میغلتد روی تخت
و مرا میکشاند به درون خویش
مرد من
بوی نعنای ساییده شده میدهد
و من مدهوش
در آستانه در میایستم
تا بیاید
و با سه بوسه
تمامی درها را باز کند!
آنچه مرا تا زیر آن پل عظیم میکشاند
آنچه مرا به استمرار روزهای بیآینده میکشاند
زندگی نیست.
آنچه مرا به سوی تو میکشاند
نیستی است،
جنونی نابودگر.
آنچه این رودخانهی زیبا
زیر باران بهاری به ما تقدیم میکند
مرگ است.
ما شانههایمان را میاندازیم بالا
و میگوییم:
برگرهایش آبدار بود
بروکلیهایش تازه
بعد تو میروی به سمت جنوب
و من در مسیر شمال گم میشوم.
حالا دل من همه جاست
کافی است چشم ببندی
و دستت را بگذاری روی نقشه
حالا دل من همه جاست
و دیگر تنگ نمیشود
حالا گزگز میکند دل من
تو که غلت میزنی
صبحها رو به رودخانه گلآلود
حالا غنج میزند دل من
تو که زنگ میزنی عصرها
از کوچه هفتم مخابرات
حالا آشوب میشود دل من
وقتی گوشی زنگ نمیخورد
شنبهها ظهر
حالا دل من همه جاست
و حفرهای خالی
زیر سینهی چپم