دنیل، باید از اشیا استفادهای به جز کاراییشان کرد. باید در کاسهی سفالی کوچک سوپخوری، صدفهای دریای شمال را نگه داشت. باید فیل تزئینی را گذاشت روی کارت پستالها که باد به راحتی بلندشان نکند. باید روی برگههای چسبدار صورتی دفتر وکیل، شعر نوشت و چسباند روی پنجرههای رو به رودخانه.
این کاری بود که من کردم. دیشب آمدم توی آشپزخانه، نشستم پشت میز کوچک فلزی نارنجی رنگی که باید برای یک صبحانهی کامل انگلیسی استفاده شود، یا دو فنجان قهوهی عصرانه، یا... اما من آمده بودم داستان بخوانم. من از این میز برای فرار از اتاقم استفاده کردم. اتاقی که مرد روی تخت آن خوابیده بود و به آرامی نفس میکشید. من نشستم روی صندلی و صفحهای از مجله را تصادفی باز کردم. داستان پاموک را میخواندم که از ویترینهای شیشهای میگفت.
دنیل، حتی از آدمها هم میشود استفادههای دیگری کرد. از آدمها هم میتوان آشنایی زدایی کرد. من از این مرد برای پر کردن نیمهی خالی تخت استفاده میکنم. برای استفاده از بشقاب دوم سر میز، برای زدن گیلاسم به گیلاسی دیگر. برای آنکه منتظر کسی باشم.
دنیل، آن شب نیمهی تخت پر بود و نگاه من خالی، خیره روی داستانی از پاموک.
زمانی که کارایی چیزها را تغییر میدهیم انگار در کار خلقت دست میبریم. انگار موجوداتی تازه به وجود میآوریم که خودمان هم اسمی برایشان نداریم. من اسمی برای این مرد ندارم و در حالی که می توانم تورا همچنان هزاران بار با شور صدا کنم، به او میگویم مردی که نیمهی تخت را پر کرده و فردا دیگر اینجا نخواهد بود.