مرد من
بوی پرتقال میدهد
وقتی سرش را تکیه میدهد به شانهام
در آینهی اتاق
مرد من
بوی بسترهای پُر یاس میدهد
وقتی میغلتد روی تخت
و مرا میکشاند به درون خویش
مرد من
بوی نعنای ساییده شده میدهد
و من مدهوش
در آستانه در میایستم
تا بیاید
و با سه بوسه
تمامی درها را باز کند!
آنچه مرا تا زیر آن پل عظیم میکشاند
آنچه مرا به استمرار روزهای بیآینده میکشاند
زندگی نیست.
آنچه مرا به سوی تو میکشاند
نیستی است،
جنونی نابودگر.
آنچه این رودخانهی زیبا
زیر باران بهاری به ما تقدیم میکند
مرگ است.
ما شانههایمان را میاندازیم بالا
و میگوییم:
برگرهایش آبدار بود
بروکلیهایش تازه
بعد تو میروی به سمت جنوب
و من در مسیر شمال گم میشوم.
مدیریت زمان
مدیریت مکان
مدیریت یک وضع بیسامان
مدیریت ذهن پریشان
مدیریت یک روح سرگردان
این یک شعر نوست
با مقادیر زیادی «ان».
۲۱ اکتبر ۲۰۱۱
حالا دل من همه جاست
کافی است چشم ببندی
و دستت را بگذاری روی نقشه
حالا دل من همه جاست
و دیگر تنگ نمیشود
حالا گزگز میکند دل من
تو که غلت میزنی
صبحها رو به رودخانه گلآلود
حالا غنج میزند دل من
تو که زنگ میزنی عصرها
از کوچه هفتم مخابرات
حالا آشوب میشود دل من
وقتی گوشی زنگ نمیخورد
شنبهها ظهر
حالا دل من همه جاست
و حفرهای خالی
زیر سینهی چپم
به آسمان نگاه میکنم
و خورشید برگها را
می تاباند در چشم من
به آسمان نگاه میکنم
و باد ابرها را
میرباید از چشم من
به آسمان نگاه میکنم
و آبی وسیع
میکشد مرا
و برگها را
و ابرها را
در خود
من نمیدانم
آنچه دنیا را گاه زیبا میکند،
روزها را مطبوع
و شبها را خنک و مرموز
من نمیدانم
در من که میتنی
چه میشود
که به درختان رو میکنم
و به دنبال سنجابها میگردم
من نمیدانم
چگونه دلتنگ میشوم
برای آن لحظات
که باید از خاطر
محو شده باشند
من نمیدانم
باران که میبارد چرا
قلم میلغزد روی این دفتر
و شعر میگوید برای تو
در پیچ کوچهی سنت مری
بادهای شرقی شبیخون زدند
بیدرنگ در حفرههای دلم تاختند
اما غنیمتی نیافتند
به انتهای کوچه نرسیده
از نفس افتادند
و آرام
روی شمشادها
جان دادند