- اعظم جون دیر که نیومدم؟... آخه میدونی برای من سه یا چهار هفته زیاد با هم فرق نمیکنه، چون اصلاً پر مو نیستم. تازه از وقتی میام پیشت دیرتر هم درمیان. فقط توروخدا حواست باشه مومش زیاد داغ نباشه. آخه نه اینکه پوستم سفید و نازکه، حساسیت میده و قرمز میشه. دفعهی پیش تا دو روز پاهام دون دون بود... یادته؟ عروسی یکی از دوستام بود. ... ولی اعظم جون واقعاً ما زنها گناه داریمها! یعنی میخوای تمیز و مرتب هم باشی باید درد بکشی... میخوای خوشگل بشی باید درد بکشی... میخوای زن بشی باید درد بکشی... میخوای مادر بشی باید درد بکشی... میخوای عاشق باشی باید درد بکشی...کلاً چون زنی باید درد بکشی! ... آی... اعظم جون این تیکه هنوز تمیز نشده ها، آره ببین...یه چندتا اینجا مونده! ... نه، با موچین نمیشه، یه بار دیگه موم بزن روش! ... بدبختی یکماه بعد بازم درمیان. دوباره سر سیاهشون میزنه بیرون. اینهمه دردسر میکشی، یک روز تمام هم عین لبو قرمز میشی، دلت هم خوشه که ترو تمیز شدی! بعدش کمتر از یکماه دوباره شروع میکنن به دراومدن. اعظم جون کاش میشد همهشون رو لیزر کرد. آخه لامصب گرون هم هست، نمیشه! ... آخ... نمیدونی وقتی از اینجا میرم بیرون چه حس خوبی دارم... وقتی دست میکشم روی پوستم، صاف و نرم و لطیفه. ... چرا دوباره درمیان؟ چرا تا میایم یه نفس راحت بکشیم درمیان؟ سر سیاهشون میزنه بیرون... گند میزنه به زندگی آدم. مدام میکَنیشون، مدام درد میکشی، اونا هم مدام درمیان! ... اعظم جون، آروم! به خدا خسته شدم! ... گرون که نکردین تازگیها؟... خوبه، خوب شد. یه کم یخ داری بذارم روش؟... دارم میسوزم. همه جام داره میسوزه اعظم جون! یخ بذار روش! توروخدا یه کم یخ بذار روش!
زندگی؟
همینطور؟
با دل خوشی های کوچک؟ با اتفاقات ساده و گذشت موزیانهی زمان؟
با چند خاطرهی پررنگ و هزاران لحظهی رنگ و رو رفتهی ثبت شده؟
از دور به زندگیم نگاه میکنم. از سه هزار کیلومتری. انگار برای همه چیز دیر شده است.
یا بر عکس٬ انگار همیشه میشود یک زندگی تازه شروع کرد. یک راه تازه رفت.
میخواستم در تنهایی فکر کنم. اما اینجا تنها در خلاء هستم. سرم را خالی کردهاند. گاه به گاه صدای باد میآید و باران. و باران. ذهنم بازیگوشی نمیکند. چیز تازهای نمیسازد. روزها زود تمام میشوند . من گوشه ای نشسته ام و به صدای باران گوش میدهم. تمام روز را. و صدای باد.
دیشب در خواب زنی را در آستانهی سی سالگی دیدم که نمیدانست باید برود یا بماند. اما می دانست دارد پیر میشود. عشق می خواست.
دیشب خواب زنی را دیدم که با باران حرف میزد. بیدار شدم. به زندگیم نگاه کردم و دیدم هم خالی٬ هم پر است.
آمدهام اینجا تصمیم بگیرم. ترک کنم. فاتح شوم. نمیدانم چقدر موفق خواهم بود!
آن یک روز که قرار بود بیاید٬ نیامد. او هم که شبیه هیچکس بود٬ همینطور.
زندگیمان را با کتابهای جادویی و شعرهای عاشقانه میساختیم؟
زندگی؟
همینطور؟
با دوراهی های تمام نشدنی و تصمیم های دوست نداشتنی؟
بی عشق؟