بلی من یک بزدل میباشم! و «میباشد» غلط میباشد اما مثل کسی که زخم خودش را میخاراند دارم انگشت میکنم تو سوراخ ویراستاریم (!). الان رادیو جَز داره مینوازه و من به صورت کمی تا قسمتی خمار، لَش کردهام روی تخت و فکر میکنم به اینکه بهتره گاهی زیاد فکر نکنم.
اینکه انسان بدبین باشه خیلی طبیعی به نظر میرسه و آدمهای باهوش زیادی پیدا نمیشن که شما رو به خاطر نداشتن اعتماد به هیچکس و هیچچیز سرزنش کنن. ولی اعتماد کردن یه کار عجیبیه وقتی از ته چاه انزوای خودت قلاب میندازن و میکشنات بالا. اعتماد کردن یه کار غیرطبیعیه، اعتماد کردن یعنی دوتا انگشتت رو برای چندمین بار بذاری رو سنگات و فاتحه خودت رو بخونی. اعتماد کردن یعنی زخمها رو باز کنی و منتظر باشی تا نمکها رو بپاشن، اعتماد کردن یعنی بپری قبل اینکه عمقش رو اندازه گرفته باشی... اعتماد کردن کار عجیبیه، اعتماد کردن یعنی وقتی چراغهای اتاق نشیمن رو خاموش میکنه و توی تاریکی میبردت تا اتاقخواب، تو چشمهاتو ببندی، انگشتهاتو گره کنی توی انگشتاش و مطمئن باشی که همهچی خوبه، همهچی درسته.