من الان روی سیم آخرم و نمیدونم قدم بعدی رو که بردارم کجا میافتم!
۴۸ ساعت گذشته چشمام رو بستم و با سرعت رفتم تو یه جنگل پر دار و درخت. یه چیزایی رو له کردم زیر خودم و بعضی چیزا رو نصفه نیمه شکستم! حالا نشستم دارم نفس تازه میکنم و فکر میکنم که چند روز دیگه تازه معلوم میشه خسارت وارده چقدره!
اما من اهمیت میدم؟
الان نه، چون گرمم .ولی تاریخ نشون داده من دیوونه بازی که در میارم بعدش خودم تاوان تک تک لحظههای هیجان و لذتش رو هم میدم. بلد نیستم لذت ببرم، بلد نیستم دیوونه باشم اما نمیتونم هم مدام عاقل بمونم و این کار رو خیلی سخت میکنه!
زندگی عین این گیمهای کامپیوتری نیس که وقتی لِو ِل عوض میکنی با بوق و کرنا بهت بگه و یه مشت ستاره بریزه رو اسکرینت. تو زندگی وقتی میری مرحله بعدی بعضی وقتها با دور تند رفتی و بعد باید با دور ِکند بازی رو ببینی دوباره که بفهمی چندچندی. بعضی وقتهام برعکسه. یعنی انقدر زیرپوستی مرحله عوض میکنی که کلی باید دور شی از اون نقطه تا خودتو ببینی از کجا رفتی کجا.
مثل وقتی شدم که رفتم روی اون سرسرهی چند ده متری و پریدم روش تا با سرعت سر بخورم پایین و پرت بشم توی استخر! اون تکونها و هیجان و آدرنالین رو توی اون لحظات یادمه، اونا رو حس میکردم اما تا وقتی با پاهای لرزون از استخر نیومده بودم بیرون نمیدونستم چیکار کردم! من رفته بودم از بالاترین جایی که تا حالا رفته بودم، خودمو پرت کرده بودم پایین. یعنی یه دیوونه بازیای که همیشه ازش میترسیدم و همه ازش لذت میبردن.
حالا هم خیلی دور نیستم از اون روز. از منطقه امن خودم نخزیدم بیرون، موشک بستم به خودم عین کایوت زدم بیرون و احتمالش هست که با مغز برم تو یه صخرهی گنده توی گرند کنیون!
همیشه وقتی شما به کائنات حمله میکنین اون هم به شما حمله میکنه. الانم من تا اینجا اومدم، تا روی سیم آخر... و یونیورس پشت یکی از این بوته موتهها نشسته منو نگاه میکنه و انگشت سبابهاش روی اون دکمه قرمزهس. من خورد خورد نمیرم جلو... من قراره یهو بپرم پایین و نمیدونم دکمه قرمزه که فشار داده بشه چه صحنهای میبینم!
*
تاکسی ساعت ۱۲ شب با سرعت میدون رو میپیچه و من نزدیکه بیفتم روش اما خودمو تو هوا نگه میدارم. دستشو میاره جلو و انگشتاشو آروم گره میکنه توی انگشتای من: «خجالت نکش، دستمو بگیر. نمیفتی!»