نمیدانم به خاطر ناهار مفصلی بود که خورده بودیم یا اینکه روز آخر کاری هفته بود، اما داشتیم در نهایت طمانینه زیر باران از رستوران میرفتیم سمت دفتر. با اینکه چترهایمان را همراه داشتیم اما باران را به هیچیمان حساب نمیکردیم و با مبارزه منفی کلهشقانهای بازشان نمیکردیم. دستهایش را کرد توی جیبش و گفت: «من برای شغل بعدیم میرم توی هتل کار میکنم. میرم پذیرش هتل!». دماغم را کشیدم بالا و گفتم: «من میرم ساندویچزن میشم. یک ساندویچزن ماهر! عین همونایی که تو آگهی روزنامهها میخوان!» بعد همینطور در سکوت راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم کوچه چرچ درایو که برعکس اسمش به جای کلیسا یک مسجد دارد توش. نماز ظهر تازه تمام شده بود و مومنان مهاجر داشتند پاشنه کفشهایشان را ورمیکشیدند تا برگردند سر کسب و کارشان.
فردایش دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم ما اینهمه خودمان را جر دادیم، اینهمه خرج کردیم، اینهمه داغان شدیم و همه چیز را تحمل کردیم که برسیم به یک همچین جایی که الان هستیم. هرکس هم بپرسد، تقریبا راضی هستیم - به جز غرهایی که به صورت طبیعی هر انسانی باید بزند- بعد یکهو وقتی میخواهیم به آینده فکر کنیم، دوست داریم از همهچیز بکشیم بیرون و برویم یک گوشهای یک کار یدی بکنیم، یک کار ساده و دور از تنش. یک کاری که از تکنولوژی دورمان کند.
از پنجره نگاهی انداختم به بیرون، دیدم دارد از آسمان قاصدک میبارد. دماغم را کشیدم بالا، این آلرژی لعنتی. کتری داشت غرغر میکرد. داد زدم «از آسمون داره قاصدک میباره!» با مسواک آمد توی اتاق، گفت: «این قاصدک نیست که، گرده و دونه این گیاهها و درختاست.»
دماغم را کشیدم بالا، گفتم: «قاصدکه، دستمال بده!»