-
جستجوی عصرانه
یکشنبه 13 شهریور 1390 23:42
چشمهایم میگردند مدام توی کوچهها ورودی خانهها حتی روی تبریزیهای دور اما تنها چیزی که پیدا میکنم لنگه گوشوارهای است با دو ستارهی نقرهای ریز که او هم گم شده است.
-
مردن در جزیره - چهار
یکشنبه 6 شهریور 1390 22:33
دَنیل، من او را مانند جنازهای در یک پارچهی زخیم پیچیدم، بعد هم در نایلونی زخیم. این دولایه را با طنابی محکم گره زدم و بسته را توی کارتنی گذاشتم؛ آرام جوری که انگار ممکن است از خواب بیدار شود. دورتادور کارتن را با نوارچسبی پهن به هم چسباندم. دیگر هیچ درزی باز نبود. هیچ منفذی نبود. حالا او تنها گوشهای از انباری است....
-
آخرین قهوه
دوشنبه 31 مرداد 1390 13:04
پیادهروی خیس از شیشهی کافه پیداست آن زنی که زیر باران نمی دود منم زنی که دیگر بر نخواهد گشت آن زنی که دیگر نمیبینمش بعد از پیچ کوچه
-
نوشین
شنبه 29 مرداد 1390 23:21
زنده موندن کار سختیه. کار طاقتفرساییه که باید هر روز از اول شروعش کنی. بین یه عالمه اخبار بد. با یه عالمه نِک و ناله. با شرایط نامعلوم و زیر پای نامطمئن. بابا میگه دیگه مشکل ما اینروزا همش ویزاس. از اول که آیا می گیره یا نه. ویزای این یکی، ویزای اون یکی! کدوم تمدید میشه، کِی تمدید میشه! اما مشکل ما زندگی کردن روز به...
-
آب و رنگ
سهشنبه 25 مرداد 1390 02:57
خانم تِیت قبل از اینکه وارد نمایشگاه بشم گفت «احیاناً راهنمای صوتی نمیخواین؟» من هم مودبانه گفتم «نو تنک یو!». بعدش دوباره صداش اومد که «اما اطلاعات خوب و به دردبخوری داره راجعبه هرکدوم از نقاشیها!» من گفتم «یس آی نو بات، نو تنک یو!» اما چون اون زبون نفهمتر از من بود شونههاشو بالا انداخت و گفت «به هرجهت اگر...
-
بینام
دوشنبه 17 مرداد 1390 01:58
با زخمه هایت بر روی آن تار سپید گشت این تار موی ای بی قرار این دل پریشان، آن سر به نسیان راهی به او نیست ای جان بیمار
-
بیا
جمعه 14 مرداد 1390 14:09
سرانگشتانت میسوزند روی گودی کمر نفسهایت روی گردن پیکرم زبانه میکشد گلدان چینی لاجوردی میلرزد به خود روی میز اطلسیها ما را میبینند
-
باد ما را برد
پنجشنبه 13 مرداد 1390 22:11
روزها نباید شبیه هم باشند. باید شب ها از خستگی مُرد و کپید! این دو، تنها راهحلهای روزمرگیها و پریشانحالیهای دههی سیسالگی من است. نشستهام و ملغمهای از سیب زمینی، زیتون، قارچ و فلفل سبز را میلنبانم. وقتی باید مواد غذایی توی یخچال را زودتر استفاده کنی تا خراب نشوند، مجبوری از این غذاهای بدون اسم بخوری. راستش...
-
A poem for a sister
جمعه 7 مرداد 1390 00:06
Do you remember the time? Before knowing all those people who came and gone Do you remember the laughter? Before knowing all those heart-breakings that made us suffer and healed Do you remember the nights? Before knowing all those prayers to return our beloved ones or give us a peaceful death!
-
حتما در فصلی جا ماندی
سهشنبه 14 تیر 1390 01:47
آقا من به یاد نمی آورم شما را در آن شب های زمستانی من فراموش کرده ام پیغام های پی در پی پرشورتان را آقا آغوشتان نیست به خاطرم توی خطی های شهرک تنها چیزی که در ذهنم مانده روزهای خوش و خرمی است که دارم و شادی وصف ناپذیر همیشگی و خوشبختی تمام نشدنی و رضایت... آقا باور کنید دروغگویی من به پای شما نمی رسد
-
دوازده میهمان
یکشنبه 29 خرداد 1390 17:42
زردآلوهای شیرین و یاقوتی های ترش گوجه سبزها پخته اند و لپ هایشان گل انداخته به میوه های تابستانی نمی توان دل خوش کرد حالم دگرگون می شود وقتی میوه ها را می ریزم توی تشت و آب را با فشار باز می کنم شناور می شوند روی آب بعد می غلتند توی سبد تمام این ها که تمام شد وقتی همه شان توی یخچال خنک می شوند باز می نشینم سر زندگیم و...
-
مردن در جزیره - سه
چهارشنبه 4 خرداد 1390 01:03
دنیل، من از خانه گریختم. من از جایی که تو در آن نبودی گریختم؛ از جایی که به آن باز نمی گشتی. چمدانم را برداشتم و شبانه پرواز کردم. اینبار صندلی کنار راهرو را گرفتم. صندلی شماره 13. آنرا یک ماه قبل از پرواز انتخاب کرده بودم. دنیل، دیگر صندلی های کنار پنجره فایده ای برایم ندارند. وقتی ارتفاع می گیری، ابرها دیگر نمی...
-
سه شنبه در لندن
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1390 01:08
امروز شش فروند غاز از روی قطار ما عبور کردند و درست همان موقع خانم سیاه پوستی که پاپیون سیاه به سرش زده بود و کت و دامن و جوراب شلواری و کفش سیاه پوشیده بود و حدوداً شش ماهه حامله بود عطسه کرد. من داشتم به لیست خریدم نگاه می کردم که از صدای عطسه اش پریدم. زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خودم گفتم الان است که ویروس ها پخش...
-
نه، من به مردن فکر نمی کنم
جمعه 23 اردیبهشت 1390 23:15
برایم چه می نویسی؟ چند بسته قرص نارنجی یا سبز؟ یا شاید توصیه می کنی به خوردن چند جرعه و افتادن روی تخت با پاهای باز به شکل عقربه ها وقتی ساعت یازده است یا یک؟ پیشنهاد می دهی دفترچه خاطرات بنویسم؟ یا کمی به روزتر، وبلاگ نویسی کنم؟ می گویی آرام بگیر روی صندلی، تکیه بده عقب و یک نفس عمیق بکش. آنهم در اتاقی که حتی یک...
-
من همه چیز را خواهم نبشت
یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 15:07
هرچه می بینیم شعر است هرچه برما می گذرد هرچه می بارد از آسمان گر کمرشکن باشد یا بوی مرگ بدهد یا حتی زخم های کهنه را بگشاید
-
مردن در جزیره - دو
شنبه 17 اردیبهشت 1390 03:23
دَنیل، وقتی گریه می کنم، وقتی دردهایم آنقدر شدید است که تورا در اتاق می بینم، ایستاده ای روبروی پنجره، پشت به من. ضدنور شده ای و سایه ات که افتاده روی قالیچه ی سفید، چهارشانه است. دنیل، امروز وقتی داشتم زندگی اَندل را می ریختم توی کیسه های زباله تا اسبابش را بکشد فکر می کردم چطور یک آدم می تواند بدون چمدان زندگی کند؟...
-
مردن در جزیره - یک
چهارشنبه 14 اردیبهشت 1390 23:27
دَنیل، دو روز است که صبح ها، درست ساعت پنج و نیم، خورشید با چنان شدتی می ریزد توی اتاق که من هربار فکر می کنم مُرده ام و در بهشت بیدار شده ام. فکر می کنم شاید چیز مقدسی در اتاقم ظهور کرده یا شاید ستاره ای افتاده! امروز بعد از هفت ماه که در این اتاق زندگی می کنم، پرده را باز کردم. دُم روبان زرد را از یک طرف آرام کشیدم...
-
همیشه می شود ایستاد؟
یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 03:04
این خستگی ها و پریشان حالی ها بهانه های منند برای فرار وگرنه همیشه می توان ایستاد و صدای خرد شدن روح را شنید صدای درد درون را که می خواهد عزتش را حفظ کند چه کسی می پندارد که رفتن راه ساده تری است؟ چه کسی مرا ملامت خواهد کرد؟ چه کسی می گوید که کار درستی نبود؟ وقتی تنها راه برای «نجات» همان یکی است!
-
کسی از ایران نیست؟
جمعه 9 اردیبهشت 1390 00:54
ما هشت نفر بودیم. شاید هم نُه نفر! نشسته بودیم روی تپه ی پارلیمنت، روی چمن های سبز انگلیسی. بادبادک ها بالای سرمان توی هوا شنا می کردند. گاهی باد می افتاد و پشت سرش باران بادبادک بود که بر ما می بارید. علی از مسابقات بادبادک پرانی پاکستان می گفت و اینکه تازگی ها ممنوع شده. می گفت دلیلش بادبادک های چینی است که انگار نخ...
-
قرارم نیست
شنبه 3 اردیبهشت 1390 15:05
بالاخره آدم باید یک جا با خودش کنار بیاید. نمی شود که یک عمر با خودت دربیفتی. یعنی می شود اما خیلی فرسایشی است. پدر دربیار است. من هم برای همین فکر کردم باید یک بار برای همیشه خیالم را راحت کنم. باید قبول/اعتراف کنم که من هیچوقت از زندگی خودم راضی نخواهم بود. اینطوری دیگر دنبال رضایت نخواهم گشت و خودم را بی جهت خط خطی...
-
دیگر کسی دل به دریا نخواهد زد
سهشنبه 30 فروردین 1390 03:15
من ساکن بلندترین فانوس دریایی جهانم در دور افتاده ترین جزیره در انتهای دریایی که دیگر هیچ زورقی حتی راهش را گم نمی کند
-
257
شنبه 27 فروردین 1390 23:38
تعطیلات ایستر (عید پاک) است. تا دو هفته. من الان در وضعی نیستم که تعطیل باشم چون خودم حالم جوری است که یکی باید مرا هی تکان تکان بدهد و در جهت فعالسازی من آستین بالا بزند. حالا زده و رسوب فصلی ما هم خورده به تعطیلات ایستر. کسل می باشم ایهاالناس! برنامه گذاشتم از دوشنبه شروع کنم کارهای پایان ترم را انجام دادن اما امروز...
-
نیمه جان در غروب
دوشنبه 22 فروردین 1390 01:13
اشک ها ریمل ها کرم پودرها همه را باهم از چهره می شویم زار زدن های یکشنبه همان دلتنگی های جمعه هاست که در دلم مانده و سر باز می کند به افق جایی در غرب دستم را روی کاشی های سفید می فشارم می فشارم می فشارم خاطره ای نمی ماند دیگر زیر دوش یکشنبه شب همه را آب با خودش برد
-
از لندن چه خبر؟
شنبه 20 فروردین 1390 23:20
من و وِندی از روز اول وجه اشتراک های زیادی داشتیم. هر دو توی این محیط جدید غریبه بودیم. اولین کلاسمون رو هم توی دانشگاه باهم توی یه دوشنبه ی ابری و مزخرف شروع کردیم. البته من و وندی دوتا فرق خیلی بزرگ هم باهم داریم. اول اینکه اون امریکاییه و من ایرانی، دوم اینکه اون استاده و من دانشجو. برآیند این نقاط مشترک و اختلافات...
-
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
جمعه 12 فروردین 1390 01:03
دلم می خواد برگردیم به ده سال پیش. من طاق باز بخوابم روی اون تختی که کنار پنجره بود. تو بشینی روی گبه ات و برام حمید مصدق بخونی. ما همچین خاطره ای باهم نداریم. اما من دلم می خواد یه امشب رو برگردیم به اون زمان و اون اتاق بزرگ آبی و این خاطره رو باهم بسازیم. تو از رو کتاب بخونی و من زیر لب زمزمه کنم: با من اکنون چه...
-
در شکوفه باران
یکشنبه 7 فروردین 1390 01:21
ما در شکوفه باران ما در شکوفه باران می میریم عشق من همراه با سوز سردی که از زمستان به جا مانده است همصدا با پرنده ای که به خانه اش برمی گردد ما در شکوفه باران عشق می ورزیم به روزهای روشنی که هرگز ندیده ایم به آغوش های سرشار از لذتی که هرگز نچشیده ایم ما در شکوفه باران می میریم همچو سنگی که در این نهر گل آلود غرق می...
-
ریسمانم گسست و مهره هایم غلتید
دوشنبه 23 اسفند 1389 02:45
اتوبوس ۱۲۵ می رود و اتوبوس ۱۲۱ می آید. سر تقاطع نگاهی به هم می اندازند، حق تقدم را رعایت می کنند و بعد هر کدام به راه خودشان می روند. آدم هایی که طبقه ی دوم اتوبوس ها نشسته اند یک جوری مرا نگاه می کنند که انگار می خواهند از راه پنجره تشریف بیاورند توی اتاق. صدای چرخ چمدانی روی سنگ فرش پیاده رو قِرقِر صدا می دهد. صدا...
-
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
جمعه 20 اسفند 1389 21:07
من نفهمیدم کی بهار شد. یعنی یهو دیدم درختا پر از شکوفه ن! غافلگیر شدم. متحیر مونده بودم که مگه میشه بهار شده باشه. انگار قرار نبوده هیچوقت سرما تموم شه. انگار باورم شده بوده که زمستون رفتنی نیست و دیگه از این به بعد همینه که هست!
-
پیچیدگیهای خَشَنگ
یکشنبه 15 اسفند 1389 13:54
12.00 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA این آخر هفته فیلم آپارتمان رو دیدم. برندهی اسکار بهترین فیلم سال 1960 با بازی جک لمون و شرلی مکلین. برام خیلی جالب بود دیدن فیلمی که پنجاه سال پیش پنجتا اسکار برده! انگار این فیلم ها مال یه دنیای دیگه بودن. فیلم یه طنز اجتماعیه. یه فیلم فوق العاده ساده و بی آلایش...
-
مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟*
سهشنبه 10 اسفند 1389 20:54
دیروز یکی از بدترین سوتی هامو دادم از وقتی اومدم اینجا. سوتی دادن در بلاد فرنگ کلا خاطره می شه و خنده داره و مفرح ذات! اما سوتی دیروز من باعث شد خیلی خجالت زده بشم. (هرچند باز هم برای دوستان مفرح ذاته احتمالا!) دیروز با یکی از همکلاسی های اتریشی ام داشتیم راجع به زندگی مستقل حرف می زدیم و اینکه مشکلات شریکی زندگی کردن...