-
ترسهایم را میسوزانم!
شنبه 18 خرداد 1392 18:15
من مشخصا از هفت چیز میترسم. البته اگر ترسهای کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفتتا میشود. اما اصلیها همان هفتتان. راستش تا امروز نمیدانستم تعدادشان چندتاست که حالا میگویم چطور شد که همچین شد! برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تکنفرهی خودم تازگیها یک بازی در پیش گرفتهام که باعث شد...
-
مردن در جزیره - یازده
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 00:05
دنیل، باید از اشیا استفادهای به جز کاراییشان کرد. باید در کاسهی سفالی کوچک سوپخوری، صدفهای دریای شمال را نگه داشت. باید فیل تزئینی را گذاشت روی کارت پستالها که باد به راحتی بلندشان نکند. باید روی برگههای چسبدار صورتی دفتر وکیل، شعر نوشت و چسباند روی پنجرههای رو به رودخانه. این کاری بود که من کردم. دیشب آمدم...
-
جنگ مغلوبه
یکشنبه 25 فروردین 1392 16:31
در پیچ کوچهی سنت مری بادهای شرقی شبیخون زدند بیدرنگ در حفرههای دلم تاختند اما غنیمتی نیافتند به انتهای کوچه نرسیده از نفس افتادند و آرام روی شمشادها جان دادند
-
خلاص
شنبه 24 فروردین 1392 03:48
در آشپزخانه در خواب در لفافه تو را دوست میدارم.
-
زندگی مرا ربوده است!
دوشنبه 12 فروردین 1392 05:06
بیلچهام را گم کردم. امروز بعد از گذشت دوماه از اسباب کشی، توانستم کیسههای باقی مانده را خالی کرده و به صورت منظمتری توی کشوها بچپانم. البته یک کیسه پر از کاغذ و جعبه هم گذاشتم دم در که داشتم فکر میکردم اگر همه این آت و آشغالها را زودتر گذاشته بودم دم در اینهمه خرت و پرت بیخود بار نمیکشیدم با خودم از آن خانه به...
-
«کشیدن» به معنای واقعی کلمه!
دوشنبه 23 بهمن 1391 01:51
از روی خط آبی تیره رفتم روی خط مشکی. البته شما یک «رفتم» میشنوید اما همچون الاغ بارکش چمدانها را کشیدیم به هنمان و با اتوبوس و ماشین و پای پیاده بالاخره این اسبابها را جابهجا کردیم. در میان روزنامهها و کیسههای پلاستیکی و ساکهای IKEA مدفون شدیم! این اولین باری بود که من داشتم به تنهایی اسبابکشی میکردم. البته...
-
یک خاکسپاری طولانی
یکشنبه 1 بهمن 1391 15:10
بعضی وقتها میترسم همهی کسانم، همهی عزیزانم یکجا، دسته جمعی، یک روز مانند نهنگها، بزنند به ساحل و تمام! امروز با درد گلو بیدار شدم، غلتی زدم و دیدم برف میآید. بهمن شروع شده است. حتی چای داغ هم به سختی راه خودش را پیدا میکرد برود پایین. بعد عکس را دیدم. توی پارکی که ما کلی خاطره داریم، توی پارکی که برای من یعنی...
-
تق
جمعه 22 دی 1391 03:03
میخوام بگم که این مردم خیلی نفرتانگیزن. منظورم از مردم، این خارجیان الان! یعنی زندگی آدم رو جهنم میکنن. صبح ساعت ۶ پامیشن و لباس مخصوص میپوشن و با دوچرخه تا سر کارشون که اون سر شهر باشه، رکاب میزنن. یا مثلا شب خسته و داغون وقتی دارن از سر کار برمیگردن خونه و توی قطار جای نشستن هم نیست و باید ۱۰ تا ایستگاه رو...
-
برو این دام بر مرغی دگر نه
شنبه 2 دی 1391 05:16
دلم میخواد پریوش رو ببینم. نه اینکه خدای نکرده دلم براش تنگ شده باشهها، دلم میخواد یه بار دیگه باهاش روبهرو شم و بهش بگم «آره، حق با تو بود. من اون موقع خودمم نمیدونستم چی میخوام. ولی میدونستم اون چیزی که دارم رو هم نمیخوام!» پریوش مدیر لات و معتاد سماسیمجم بود! شاید الانم باشه. حتی فامیلیش یادم نمیاد اما...
-
مرگ بر همه دولتهای «کش»دار!
چهارشنبه 8 آذر 1391 13:55
از شینا پرسیدم میدونی طلوع خورشید تو این خراب شده کِیه؟ گوگل کرد و گفت هفت و نیم صبح. فکر کردم میتونم بیدار شم؟ میتونم بیدارشم! ساعت هفت فرداش هوا تاریک بود هنوز. انقدر سرد بود که نشسته بودم توی تختم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم بالا، دو طرفش رو هم از دو سر شونهام داده بودم پشت. فقط دست راستم بیرون بود که تلفن رو...
-
آخر شبی...
دوشنبه 29 آبان 1391 16:04
میدانم، آنجا که تو نیستی چگونه است: روزها تنها آدم را پیرتر میکنند و شعرها غمگینتر میدانم.
-
بگذار آسمان فرو بریزد *
یکشنبه 21 آبان 1391 14:26
هوا آفتابیه و حتما دلیلش اینه که من امروز برنامه نداشتم پامو از خونه بذارم بیرون! چون دیروز که باید میرفتم اثر انگشتم رو در خدمت قلمرو پادشاهی بریتانیای کبیر بگذارم، داشت یه بارون نمناک خر میاومد و اتوبوسها هم از آدم لبریز بودن. من تا حالا ۶ بار انگشتامو به اینا نشون دادم و اینا چک کردن که احیانا تروریستی چیزی...
-
یک گزارش دورهمی - کنسرت همای و مستان در لوگان هال لندن
دوشنبه 15 آبان 1391 04:13
بعضی کتابها شما رو تسخیر میکنن. ممکنه تو زندگیتون کتاب خوب زیاد خونده باشین، اما یکی و تنها یکی از بین اونا هیچوقت شما رو ترک نمیکنه. آدم یه حس «هامون»وار بهش دست میده بعد خوندن اون کتاب! اما اصلا من امشب نمیخواستم راجع به کتاب حرف بزنم. میخواستم بگم امروز رفتم یه کنسرت صددرصد ایرونی که چهل دقیقه دیرتر از...
-
به نقاط حساس نزدیک میشوید
پنجشنبه 11 آبان 1391 01:52
من هیچوقت هیچی رو صددرصد دوس ندارم. شما دارین؟ حالا ممکنه بعضی آدما رو اینطوری تموم و کمال دوس داشته باشم اما بقیه چیزا رو نه. مثلا آدم میتونه دوستار یه نویسندهی باحال باشه، اما به هرحال اون نویسنده هم یه جاهایی زر زیادی زده دیگه، نمیشه همهش نبوغ ۹۸٪ باشه که. دیشب فیلم « بانو » رو دیدم. یه فیلم درباره آنگ سان سو...
-
زغن
دوشنبه 8 آبان 1391 01:47
باران میبارد اینجا همیشه باران میبارد حتی روزهای آفتابی سوز میآید اینجا همیشه سوز میآید حتی روزهای ساکت و گرم تابستانی خاکستری است اینجا همیشه خاکستری است چون دیگر عشقی در شریانهایش نمانده است مرده است اینجا پر است از گورهای بینام با صدای گریهی نوزادان بیشمار خواب میبینم که یک روز از اینجا عروج میکنم بیدار...
-
قاطی منو ندیدین!
جمعه 21 مهر 1391 00:07
بیاین بشینین میخوام امشب حکمهای کلی صادر کنم. میخوام براتون تعریف کنم که ما بهمنیها چه آدمهای دقیقه نودی خوبی هستیم! و تو چه میدانی که دقیقهی نود چیست؟ دقیقه نود از هزار ماه بهتر و برتر است. حالا الان همهتون برمیگردین میگین برو بابا، ما همهمون کارامون رو دقیقه آخر انجام میدیم. اما نمیدونین که اون کاری که...
-
این همان است که شما کشتید!
سهشنبه 11 مهر 1391 02:11
آی آدمها! امشب من از تمامی شما نفرت دارم. و میتوانم این را از ته حنجره فریاد بزنم تا جایی که گلویم خراش پیدا کند و به سوزش بیفتد. میتوانم بر نام همهی شما لعنت بفرستم و با بدترین دشنامها شما را از خود برانم. بعد، خودم را مانند آن زمانی که دخترک بیقوارهی هفت سالهای بیش نبودم، روی تختخواب بیندازم و هقهق گریه...
-
مردن در جزیره - ده
جمعه 7 مهر 1391 01:24
دَنیل، دختر نشسته بود روی صندلی سوم از سمت چپ. تقریبا روبهروی من بود، یک صندلی آنورتر. موهای کوتاه و لخت قهوهای. خسته بود. خیره شده بود به دستهی چتر خانم مسنی که کنار من نشسته بود. در حقیقت چیزی نمیدید؛ انگار خواب باشد. دنیل، چهار پرستوی نقرهای در زنجیر گردنبند دختر گیر افتاده بودند. هرکدام به سمتی پر کشیده...
-
هشت سال و نیم
شنبه 11 شهریور 1391 23:39
آدمی چه میتواند بکند فرسنگها دور از نوازشهای آشنا گاهی تنها کافیست کسی کنار تختت بنشیند تنها، بیصدا کنار تختت بنشیند تا بخوابی! از صداها دور افتادهام و دیگر نمیخندم از پشت خط میگوید: زنانگیات کجاست؟ من آشفته نگاهی میاندازم به اندام خمودهام هراسان میگویم: اینجا نیست!
-
کموبیش ایستا!
پنجشنبه 9 شهریور 1391 01:58
آقای مهدی غبرائی ترجمه کرده «آن مرد کموبیش ایستاد». اما به نظر من انسان نمیتواند کموبیش بایستد. انسان یا راه میرود و یا میایستد. البته انسان میتواند سرعت راه رفتنش را کم و زیاد کند و مثلا قبل از ایستادن آهستهتر راه برود ولی کموبیش ایستادن را من یکی نمیفهمم. کلا من نمیفهمم که چرا یک مترجم باید یک جوری...
-
قرمز
سهشنبه 7 شهریور 1391 02:57
- به سلامتی - به سلامتی - نگفتی، کلا چطوری؟ - خوبم، اما بهتر از اینم بودم. - حرص میزنی. یادت باشه دختر ایرونی باید قانع باشه! - نیستم. - تا صد سال پیش سنگسارتون میکردیم. - الان میگذرین ازمون؟ - نه، شوهرتون میدیم! - به سلامتی - به سلامتی - شوهر دادن نسل ما همچین کار آسونی هم نیست! - حالا کدوم رو ترجیح میدی؟ سنگسار...
-
در الکساندریا
شنبه 4 شهریور 1391 14:29
در الکساندریا هواپیماها روی ما فرود میآمدند. نور چراغهاشان مثل نور ماه میافتاد روی رودخانه پوتوماک و تمام مسیر تا فرودگاه را روی آب مواج میرقصید. همه، به غیر از من، روی اسکلهی چوبی خوابیده بودند و ستارهها را نگاه میکردند. آسمان بدون ابر بود اما آنچنان که باید شفاف نبود و عملیات تشخیص خرس بزرگ و خرس کوچک را سخت...
-
دشتهای سبز*
سهشنبه 6 تیر 1391 21:16
قهوه را شیرین نکردم. خواستم تلخی در تلخی مثبت شود. هنوز هم این ریاضی لعنتی! خواب بدی دیدم. بیهوا نیمه روز خوابم برد. رفتم به دنیای میانی، به جایی که عذاب میدهند، جایی که حقایق را گلدرشتتر میزنند توی صورتت. توی خواب زدم از خانه بیرون، از بس که هرچه بدم میآمد و میترسیدم سرم آمده بود. حتی قوری شکسته بود از نیمه،...
-
چه کسی پنیر مرا با آدامس خرسی عوض کرد؟
چهارشنبه 31 خرداد 1391 21:24
وقت ندارم سرم را بخارانم و اتفاقا این روزها چقدر هم میخارد. راههای بسیاری از جمله حمام رفتن، شامپو کردن، از شویندههای اسیدی و غیراسیدی استفاده کردن، همه را امتحان نمودهام اما باز همچنان بیوقفه به خارش خود ادامه میدهد. هان داشتم چی میگفتم... داشتم میگفتم که برای سرخاراندن هم وقت ندارم ولی برای خیالبافی چرا،...
-
زمان قویتر از ماست
یکشنبه 21 خرداد 1391 15:40
آبها از آسیاب افتادهاند معشوقهها از چشم حالا میتوان آسوده رختهای تمیز را از دستان پرهوس باد جمع کرد و در سکوت، درون کمدی بزرگ خزید تا بیدها برسند و آرام آرام تاروپودها را بجوند
-
دل ویرانه
سهشنبه 16 خرداد 1391 02:12
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است حافظ
-
تر ترین!
یکشنبه 7 خرداد 1391 05:44
بعضیا همه چیزشون زیادیه! زیادی باهوشن، زیادی بلندن، زیادی خرخونن، زیادی فضولن. مشکل بعضیای دیگه اینه که هیچیشون زیادی نیست. یعنی انگار یکی نشسته پیمانه گرفته دستش همه چیزو یه مقدار ریخته تو کاسه. اما همهی این بعضیا که یه جورایی بین ۴۰ تا ۶۰ درصد پراکندهن، اصلا متوجه نیستن که «متوسط» بودن یکی از دردهای بزرگ عالمه!...
-
مردن در جزیره - نه
یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 22:40
دنیل، دنیا مرا دوباره گیج کرده است. در تقلا برای معنا دادن به زندگیم گیج و تنها ماندهام. میان میدانی ساکت، در بعدازظهر آفتابی یکشنبه. گرمای مطبوعی گونههایم را نوازش میدهد و من که هنوز تحت تاثیر مسکنهای قوی شب گذشته هستم، چشمانم را میبندم و بیوزن میشوم. دنیل، اگر قرار بر این باشد که هربار برای گرفتن حقمان از...
-
آبی، سیاه، خاکستری
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 22:20
این باران نیست که میبارد دریاست که به این حوالی برگشته پنجره را باز میکنم این من نیستم که پر میکشد مرغ دریایی است که به زادگاهش برگشته لندن، 10 اردیبهشت 1391
-
هر چیز که در جستن آنی، آنی؟
یکشنبه 27 فروردین 1391 23:55
اولین کاری که هر روز صبح انجام میدهم این است که کلید کتری برقی را میزنم پایین: «تق»، بعد هیولای توی کتری از اینکه از خواب پراندمش عصبانی میشود و شروع میکند خُرخُر کردن، منهم در میروم و میپرم توی دستشویی. سعی میکنم بین شیر آب سرد و گرم که از هم جدا هستند تعادل برقرار کنم و صورتم را بشورم، دندانهایم را مسواک کنم...