-
دنبالهی برنامه تا هروقت دلم خواست
چهارشنبه 23 فروردین 1391 01:50
من طربم، طرب منم؟ آیا شما هم از صبحهای بهاری میترسید یا این تنها منم که همچین حس هولناک و توامان مضحکی دارم؟ صبحهای بهاری یک خنکی شیطانی دارند که بدجور مرا گول میزنند. یعنی همیشه با هر غلتی که در رختخواب میزنم بهم میگوید بخــــــــــــــواب بخــــــــــــواب! تازه به همین هم بسنده نمیکند و یک فکرهای بیسروتهای...
-
سیمپتوم ایستر
دوشنبه 14 فروردین 1391 02:26
بله، این ایستر است که بازمیگردد و ترتیب ما را میدهد! آدم باید مودب باشد با روزهایی که مسیح مصلوب میشود و بعد در روز سوم برمیگردد. اما مشکل من با مسیح از آنجا شروع شد که من آمدم فرنگ و درس خواندم و بعد در اولین ایستر زندگیام در خارج از میهن اسلامی، به فاک فنا رفتم! یخ میکنم، فشارم بالا و پایین میشود و تقریبا...
-
از یاد بردهام
شنبه 12 فروردین 1391 16:25
یک صفحهی خالی بود زندگی توی دفتر دویست برگ خطدار یک صفحهی نه چندان بزرگ که روزی پر میشد از کلمات . . . یک صفحهی خالی است زندگی توی دفتر یادداشت بیخط یک صفحهی نه چندان کوچک که پر نخواهد شد به این آسانی با قلمی که اسیر شده در دستان زنی تنها!
-
روز آرشا
دوشنبه 7 فروردین 1391 04:32
من همیشه موقعی مینویسم که واقعا کلمهها دارن از سروکولم بالا میرن! یعنی مجبورم بنویسمشون. راجع بهشون کلی قبلش فکر کردم. یا مثلا یهو اومدن سراغم. اما امشب فرق داره. یا بهتره بگم به ندرت مثل امشب میشم که حس میکنم حالم چندان خوش نیست، نمی تونم اصلا تمرکز کنم رو چیزی، با وجود یه عالمه کار ضروری یه روز تعطیل کامل رو...
-
شخصیتشناسی- اَندرو
دوشنبه 22 اسفند 1390 02:14
نشسته بودیم کیک سیب میخوردیم. هوا خیلی دم داشت ولی اَندرو با همون لباسی که بیرون تنش بود، نشسته بود و شیرجهها رو تماشا میکرد. من واقعا دلم میخواست بیکینی تنم بود اونموقع، حتی با اینکه هیچوقت لب دریا هم بیکینی تنم نیست! بگذریم... اندرو دو متر قدشه، پوستش در حد سفیدبرفیه و موهای جینجر داره. آره، میمیرم بگم نارنجی...
-
این آفتاب دروغین
دوشنبه 15 اسفند 1390 14:23
آن درخت که در زمستان میشکفد خواهد مُرد آن مسافر که به راه تو قصد میکند طوفان خواهد کُشت من که در گردابی سخت دست و پا میزنم به دست شیطانی پیر نجات خواهم یافت و تا آخر در سردابی تاریک، خاموش خواهم ماند.
-
سارینا من گریه کردم باهات
سهشنبه 9 اسفند 1390 18:47
زمان، یه دقه صبر کن! من هنوز توی هفتهی گذشته جا موندم. من هنوز دارم به پریشب فکر میکنم. زمان، یه دقه بتمرگ یه جا! من میخوام بشینم یهکم فکر کنم با خودم راجع به یه چیزایی. راجع به خیلی چیزایی! بیحسی... این چیزیه که امروز اینجاست. توی این ارگانهای زنده. توی این انگشتایی که دارن تایپ میکنن توی این ادیتور مزخرف...
-
مردن در جزیره - هشت
یکشنبه 23 بهمن 1390 14:59
12.00 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA دَنیل، غریبهها همواره غریبه خواهند ماند، حتی اگر سالها با آنها بر سر یک میز بنوشیم و در آلبومهای قدیمی بارها بر هم لبخند زده باشیم. این روزها، برخلاف طبیعتم عمل میکنم. خودم را میاندازم میان غریبهها. کسانی که تلفظ نامشان گاهی برایم ناممکن و گاهی تفریح است. آنچه...
-
قلب یخی رسید
یکشنبه 16 بهمن 1390 02:36
«من همچنان سقوط میکنم»ِ آلیشیا کیز را انداختم توی لوپ مدیا پلیر و برف میبارد. انگار این آهنگ را برای تیتراژ روی این برف ساخته باشند. یک دلم میخواهد برود بیرون و جفتک بیندازد اما دل دیگرم میگوید توی کانادا به اندازه کافی برف دیدهام و به اندازه کافی سرما خوردهام. اما دل دیگرم میگوید که برای بیرون رفتن زیر برف...
-
پارانرمال اکتیویتیززز
جمعه 14 بهمن 1390 03:17
به همین زودی جمعه شد؟ شوخی میکنی! من همچنان تو فکر این بودم که یه هفتهی کامل دارم که به کارهام سروسامون بدم و حالا میبینم که فقط یه جمعه برام مونده، یه جمعهی دیگه! تازگیها همش به این فکر میکنم که زمان کمی مونده، کلاً، زمان کمی مونده و باید ازش استفاده کرد. اما راستش شرایط «قشنگ» مملکت عزیزم اجازه نمیده خیلی به...
-
The winner takes it all
شنبه 8 بهمن 1390 03:46
I don't wanna talk about things we've gone through, Though it's hurting me, now it's history. I've played all my cards and that's what you've done too, Nothing more to say, no more ace to play. The winner takes it all, The loser standing small beside the victory, that's her destiny. I was in your arms thinking I...
-
ما اروپایی نیستیم
جمعه 7 بهمن 1390 16:06
جولیا به مِهمِت گفت «میدونی چرا اوکراین عضو اتحادیه اروپا نمیشه؟ چون آمار جرم و جنایت توش بالاس. میگن دلیلش اینه» و یه قلپ شراب قرمز رفت بالا. بعد دوباره گفت «میدونی چرا ترکیه رو نمیذارن عضو بشه؟ چون مسلموناش زیادن! اروپاییها هم که الان ضد اسلام شدن شدیدا!» و دوباره یه قلپ دیگه رفت بالا. علی گفت تو چیزی نمیخوری؟...
-
خیلی دور، خیلی نزدیک
پنجشنبه 6 بهمن 1390 01:17
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود!
-
هعی
دوشنبه 3 بهمن 1390 03:36
گذشت اون زمونا که دست میکردم تو جیب دوهزارتومن میدادم اون خانومه که نرگس رو از همه جا گرونتر میفروخت سرمیرداماد، و یه دسته میخریدم. حالا اینجا یه دسته نرگس تخمیشون درمیاد نُه هزارتومن که خب میشه باهاش یه وعده غذا خورد! مغز خر که نخوردم، گُل بخوره تو سرم، دنیا داره میخوره تو سرم البته!
-
مردن در جزیره - هفت
سهشنبه 27 دی 1390 03:40
دَنیل، حالا من میدانم که اگر اقیانوس اطلس را هم طی کنم، مشکلی حل نخواهد شد. در سرزمین افرا، وقتی آرام و بیصدا برف میبارید، من همچنان سایههای نحس تردید را در زندگیم میدیدم. از آنها میگریختم. اما سرما مرا گیر میانداخت. دَنیل، آنجا بود که باور کردم وقتی در سرمای وجودت به خواب بروی، دیگر برنخواهی گشت.
-
یک هزار جدایی!
سهشنبه 27 دی 1390 01:34
همیشه پشت تلفن با لحن بچه کوچولوها، نُنُری، به مامانم میگفتم «دلم برات تنگ شده مامانی»، اونم یه جوری دستم مینداخت، مسخرهام میکرد و یه چیزی میگفت موضوع عوض بشه. امروز بهش زنگ زدم و جدی گفتم «مامانی دلم برات تنگ شده»، یه مکثی کرد و کلافه گفت «آره منم، اما خب دیگه...» بعدش من مُردم!
-
شب بیست و سوم
شنبه 24 دی 1390 15:57
دیشب حرف اول نامت را بیاختیار نوشتم روی صفحهی تقویم که کنده بودم ایستادم کنار پنجره انگار صدایم زده باشی یا صدای پایت را شنیده باشم رویش آرام خط کشیدم خطهای مورب از گوشهی چپ به گوشهی راست بعد برعکس با حالتی مست یا مسخ چهمیدانم در هوا چه بود! من حرف اول نامت را نوشتم و بعد باد سرد مرا به خودم آورد برگهی تقویم...
-
بازگشت
چهارشنبه 21 دی 1390 15:07
من بی تو میان ابرها من بی تو میان امواج من بی تو میان این مردم من بی تو چه فرق می کند کجا تنهایم تنها . . .
-
It's round
پنجشنبه 15 دی 1390 04:03
You want to know me? I make things out of things. I take things from the reality and make something else into the unreality! I imagine... I whisper... I look at you in the eyes while there is a storm going on inside me! It is not easy but it's unique. You want to know me? It requires courage and a brilliant mind! -...
-
الان من چهجوریم؟
جمعه 25 آذر 1390 04:43
12.00 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 چادر نماز مامان توی باد تکون میخوره. فِردی روی یخچال نشسته توی یه جاشمعی سفالی و مثل همیشه لبخند میزنه. فردی همیشه راضیه. همیشه انگار نیروانا اَت لَسته! من به صبح سلام میکنم و میگم یه روز دیگه شروع شد. یه روز تازه. اما چطور یه روز...
-
مردن در جزیره - شش
شنبه 19 آذر 1390 02:41
دَنیل، باغ مرده است. همه چیز در گرُولند زیر ضرب سوز دسامبر خفته است. با این حال، سگ سفیدی که دنبال صاحبش میدود، لحظه ای سر برمیگرداند و مرا مهربان نگاه میکند. چشم در چشم میشویم. چشمهای قهوهای درشت و پرسشگری دارد. مرغابی بزرگی در آب شیرجه میزند و تا آن لحظه که از پشت درخت بید رد میشوم بالا نیامده است. آسمان باز...
-
مردن در جزیره - پنج
سهشنبه 24 آبان 1390 13:42
دَنیل، نوامبر هیچ معنای خاصی برایم نداشت. نوامبرِ پیش از تو، تنها معادل نامانوسی برای ماه آبان بود، گوشهی تقویم. نوامبرِ پس از تو اما، یعنی مه، یعنی آتش بازی، یعنی برگها زیر پا، یعنی ها کردن توی سرمای شب، یعنی شال پشمی ساغر، یعنی غروب در چهار بعدازظهر. دنیل، مفاهیم با زمان تغییر میکنند، مفاهیم با مکان تغییر...
-
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد
جمعه 20 آبان 1390 01:55
من آن فریب که در نرگس تو میبینم آن فریب که در نرگس تو فریب در نرگس تو من که در نرگس تو آن فریب میبینم
-
یک برنامهی صلح آمیز مولکولی
چهارشنبه 18 آبان 1390 17:57
هر روز صبح که بیدار میشم ساعتها رو میشمرم. فکر میکنم به اینکه چندساعت میتونم کار مفید انجام بدم تا شب. هشت ساعت؟ یا حتی دوازده ساعت برای روزهایی که کلاس ندارم و خونهام. اما نمیشه. هیچوقت اونطور که میخوام پیش نمیره. رو برنامه نمیرم جلو و هر شب که میخوابم عذاب وجدان دارم. و در عین حال متعجبم که چطور زمان انقدر...
-
very unusual way
یکشنبه 15 آبان 1390 16:21
In a very unusual way, one time I needed you. In a very unusual way, you were my friend. Maybe it lasted a day, Maybe it lasted an hour, But somehow it will never end. In a very unusual way, i think I’m in love with you. In a very unusual way, i want to cry. Something inside me goes weak, something inside me...
-
داستان لاته
جمعه 13 آبان 1390 15:39
مِری یه روز مزخرف رو گذرونده بود. وقتی آقای بَنکس خسته از سر کار جلوش ایستاد، مِری رنگش پریده بود و خداخدا میکرد زودتر این روز نفرت انگیز تموم بشه. با یه صدای خسته که بیشتر شبیه ناله بود و یه لبخند ساختگی غیرقابل تحمل از آقای بنکس پرسید میتونم کمکتون کنم؟ آقای بنکس سفارش یه لیوان چای ارلگری داد با یه برش رولت...
-
و آنگاه پینگ پنگ!
شنبه 7 آبان 1390 23:16
دیشب وقتی کِلِر داشت بازی دومش رو میباخت، بلند داد کشید: «کلر تو یه الاغ تمام عیاری!» درست همون موقع بود که فهمیدم چقدر من و کلر شبیه همیم! ما هردومون الاغهای تمام عیاری هستیم چون با یه تلنگر، کل بازی رو به حریف واگذار میکنیم. چونکه خودمون رو به همون توپ اول میبازیم و اصلا حالیمون نیست که ده برابر طرف مقابل آمادگی...
-
اُکتبر گرم هذیان میبافد
دوشنبه 2 آبان 1390 00:33
آن لحظاتی که منتظریم تا دوباره زندگیمان آغاز شود. درست همان لحظات است که زندگی نمیکنیم. یک جواب، یک نتیجه، یک نامه! اینها میتواند ما را به عرش برساند یا به عمق تاریکی ببرد. ما اما قبل از اینکه نتیجهی یک امتحان یا تصمیم ادارهی مهاجرت بیاید زندگیمان را باختهایم. نه، درستتر اینست که ما بازی میخوریم. ما فریب...
-
کس دیگری بود آنکه مرا میدید
سهشنبه 19 مهر 1390 23:38
حالا من مدام مینویسم. صبحها روبروی پنجره، روی پلهبرقیهای مترو، فشرده میان آدمهای توی قطار، سبد به دست توی فروشگاه بزرگ و شبها خسته بالاسر سینک ظرفشویی. حالا مدام مینویسم توی مغزم. همه جا مینویسم، الا توی وبلاگ. بعد که مینشینم برای نوشتن، میبینم همهی داستانهای ناب گریختهاند. تمام تشبیهات بکر، تمام لحظههای...
-
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
سهشنبه 15 شهریور 1390 03:03
شعر میخوانم. منظورم فقط امشب نیست. دارم روی یک برنامهی منظم (حالا نه صددرصد) شعر میخوانم. با خودم هفت جلد کتاب شعر آوردم. همه شعر نو و معاصر... یعنی خیلی معاصر! قدیمیترینشان شاید مال سه سال پیش باشد مثلاً. (اطلاعات دقیقم از خودم) اولین کتاب، «سطرها در تاریکی جا عوض میکنند» گروس عبدالملکیان بود، چاپ هفتم: گرگ ها...