-
باد که میاد رد شه بره...
یکشنبه 4 اسفند 1387 21:02
امروز باد بیهوا زد زیر گوش ابرها و یکهو یک مشت برف پاشید روی ایوان ما و کاج کوچه. آنقدر ناگهانی اتفاق افتاد که خورشید وقت نکرد درست حسابی خودش را پشت ابرها جا کند و اینطوری شد که کوچه ناهید آفتابی بود و کوچه سیاوش برف می بارید.
-
هاش
شنبه 3 اسفند 1387 00:03
دلم می خواهد بگویم این هفته٬ هفته بدی بود. پر از احساسات مشوش٬ مرگ٬ غم٬ افسردگی و کمی درد جسمانی. دلم می خواهد بگویم که روزهای بدی بود این چند روز. و من در همین چند روز سی ساله شدم. می گفت٬ با تبسم مادرانه٬ که این حالت ها مربوط به همان افسردگی خاص سی سالگی است٬ همه تجربه می کنند. اما مطمئن نیستم. چون زیاد برایم مهم...
-
روزنگار
شنبه 26 بهمن 1387 01:28
هنوز چند روز مانده به سی سالگی، به طرز زیبا و جاراری سورپریز می شویم٬ اندر رستوران پاستا فکتوری (با آن لازانیاهای جگرش!). چراغها را خاموش کردند و یک کیک آوردند که دوتا شمع بامزه رویشان می سوختند. یکی آبی می سوخت و آن یکی ارغوانی. (به دلایل نامعلوم امسال رنگ ارغوانی همه جا با من بود و از طرف دوستان هم مورد استقبال قرار...
-
به من می گفت استامبولی!
یکشنبه 20 بهمن 1387 10:04
- وقتی بچه بودیم چی کار می کردیم؟ - من روزی ۵ تومن ازت می گرفتم و کتابهای تن تن ام رو بهت قرض می دادم. - بعد اینکه ۵ تومنی رو می ذاشتم رو میزت، می شستیم روی مبل و باهم بلندبلند می خوندیم: کاپیتان هادوک: «لعنت به قوزک پای شیطون!» - وقتی بچه بودیم چی کار می کردیم؟ - من کتاب طالع بینی چینی رو می خوندم برات و می گفتم که...
-
شبانه (2)
پنجشنبه 17 بهمن 1387 13:09
واقعاً «چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچهای غربت» ؟
-
گوشواره های نارنجی
سهشنبه 15 بهمن 1387 01:32
درست در ساعت دوصفر دوصفر٬ گوشواره هایم را درمیاورم و می گذارم روی میز. گوشم را که درد گرفته کمی میمالم. به گوشواره ها نگاه می کنم که بین دیکشنری و گوشی موبایل دراز کشیده اند. روی کاناپه مخصوص خودم دراز می شوم. ماه مثل یک قاچ هندوانه نقره ای آن بالا می تابد. امشب انقدر هوای تهران تمیز است که می شود ستاره ها را دید. توی...
-
سیاره کوچک تو
یکشنبه 13 بهمن 1387 03:18
خیلی فکر کردم به اینکه اگه یه دفه دیگه به دنیا بیام می خوام چکاره بشم؟ اما همیشه حتی توی همین زندگی الانم هم نمی دونستم می خوام چکاره بشم! می دونستم دلم می خواد چه کارایی بکنم اما به عنوان یه شغل و حرفه ثابت ... فکر کنم اصل مسئله سر همین «ثابت» بودنشه. آخه کاری که ثابت باشه به درد من نمی خوره! آخه من اصلا نمی تونم یه...
-
پیروزفرانه
جمعه 11 بهمن 1387 01:01
دیروز رفتم نورنگار که کادوی تولدم رو بخرم (!). خب پولشو گرفتم که خودم برم چیزی که دوس دارم بخرم. اونم ۲۰ روز جلوتر از بس که هول بودم. عاشق دوربینم شدم جداْ. خیلی جینگولیه. سری اچ سونی سایبرشات. اچ.۵۰ اونجا که بودم پارسا پیروزفر رو دیدم. اومده بود یه خریدی داشت که نفهمیدم چی بود! تا حالا ۳ چهار بار جاهای مختلف دیدمش....
-
صحنههایی در شب
دوشنبه 7 بهمن 1387 03:24
دورا - ازت متنفرم... ازت متنفرم... ازت متنفرم نه٬ دیگه بهم نگو که زمان همه چیز رو درست می کنه... من باور نمی کنم که زمان همه چیز رو درست می کنه. زمان فقط می تونه زخم های قابل درمان رو شفا بده. همین. زمان فقط می تونه اون کاری رو که از عهده اش بر می آد بکنه٬ نه بیشتر. بخشهایی از نمایشنامه «پیکر زن همچون میدان نبرد در...
-
دور تا دور دنیا
سهشنبه 24 دی 1387 01:48
و اینک٬ ۵ کتاب دیگر از مجموعه نمایشنامه های «دور تا دور دنیا» توسط نشر نی چاپ شده است! امروز دیدمشون. اسم منم که هست و به به... یعنی ویراستار به این گُلی کی دیده؟! احساس می کنم یه جلد دیگه هم باید چاپ می شد اما هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کدوم!!! یعنی راستش امروز مغزم به هیچ عنوان کار نمی کنه. امروز دلم هیچی نمی خواد....
-
آنچه گذشت
شنبه 21 دی 1387 12:27
ما (من و شولی) سالی یه بار ممکنه همدیگرو ببینیم، اونم باید ساعت ۸ صبح روز عاشورا باشه؟ یعنی در یک اقدام انتحاری، ساعت ۲ صبح تصمیم گرفتیم بریم پارک طالقانی پیاده روی. منم دیدم واقعاْ احتیاج دارم به هوای تازه و بالاخره یه همپای موقت گیر آوردم واسه راه رفتن، با کمال میل قبول کردم و زدم قدش! هوا خیلی خوب بود و با اینکه ۱...
-
شبانه(۱)
پنجشنبه 19 دی 1387 00:08
این خشم از من میروید اما تخمش را تو کاشتهای
-
بحران اقتصادی یا آخرین بار کی فرزند خود را بوسیدهاید؟
یکشنبه 15 دی 1387 02:02
- خب... بابا جان٬ برای تولدت چی می خوای؟ - دوربین. - قیمت این دوربینه چند هست حالا باباجان؟ - ۹۰۰ تومن. - من نمیدونم مگه تو خودت کار نمیکنی؟ من تا کی باید خرج قرتی بازیهای شماها رو بدم؟؟؟
-
برای میم و درخت شاتوت
جمعه 13 دی 1387 01:56
هنوزم اورا دوستتر میدارم که به خاطر من٬ فقط به خاطر دل من٬ میرفت روی لبهی دیوار تا شاتوت بچیند. اورا دوستتر میدارم که دوستم داشت و هنوز آنقدر بچه بود که تبدیل به هیولایی نشده باشد. همه به ما حسودیشان میشد. چه روزهای خوبی بود وقتی هنوز نفهمیده بودی در دنیای آدم بزرگها٬ مفهومی به نام عشق٬ آنطور که تو فکر میکنی...
-
در انجمن عشق
چهارشنبه 11 دی 1387 23:06
سهم من از زندگی چقدر است؟ سهم من از این دنیا؟ سهم او از این ۹۰ سال چه بوده است؟ درس خوانده٬ کار کرده٬ با مرد مورد علاقه اش ازدواج کرده و زمانی که اولین فرزندش سه ساله بوده شوهرش را از دست داده. دیگر ازدواج نکرده و همراه تنها دخترش به زندگی ادامه داده است. کار کرده٬ سفر کرده٬ کتاب خوانده و حالا چشمهایش به شدت ضعیف شده...
-
همزادان
شنبه 7 دی 1387 17:08
- نظرت راجع به نبوغ چیه؟ - نمی دونم عزیزم٬ تا حالا نابغه نبودم. - خب حالا بگو نظرت چیه؟ - چی شده؟ کسی توی وبلاگ برات کامنت گذاشته که نابغه ای؟ - نه٬ چه ربطی داره؟ من فقط... - خب٬ پس لابد نوشته سرسوزنی هم نبوغ نداری؟ - نه! گیر دادیا! - خوشگلم تو به نابغه ها گیر دادی٬ من که فقط یه آدم عادی ام. - اصلاْ با تو نمی شه دو...
-
و آیا دلم تنگ میشود؟
جمعه 6 دی 1387 21:19
* روح من آنقدر نیرومند است که بدترینها را تاب میآورد روح من آنقدر ظریف است که با تلنگر نُتی درهم میشکند روح من گاهی به تنم گشاد میشود و گاهی حتی به تنم نمیرود گاهی در خیابان که راه میروم میخواهد بالاتر بپرد و ناگهان با ضربهای فرو میرود در غاری تنگ٬ در عمق تاریک قلبم منبسط و منقبض میشود شادمان و غمگین و تن من...
-
دیگران
جمعه 29 آذر 1387 21:04
امروز یه فیلم آلمانی دیدم که وقتی فهمیدم ۵۸ تا جایزه مختلف برده به اضافه یه دونه اسکار٬ خیلی احساس شرمندگی کردم که تا حالا ندیدمش. «زندگی دیگران» یه فیلمه با یه فیلمنامه عالی و بازی های عالی و کارگردانی عالی. داستانش مربوطه به زمان خفقان حکومت دولت سوسیالیست آلمان شرقیه٬ قبل از فروریختن دیوار برلین. از اون مدلها بود...
-
بازگشت به سرزمین رویاها
یکشنبه 24 آذر 1387 00:49
آخر هفته پیش٬ فیلم «بعد از خواندن بسوزان» رو دیدم٬ امروز هم فیلم «یکبار». بعد از مدتها یه بازی خوب و دوست داشتنی از براد پیت دیدم. حالم داشت بهم می خورد از بس فقط تیپ ارائه می داد توی اوشنها! توی این فیلم باحال بود واقعاْ. نقش غیرمنتظره. فیلم هم نه عالی اما خیلی دوست داشتنی بود. باحال بود. شخصیتها توپ بودن!...
-
سنگین
چهارشنبه 20 آذر 1387 00:35
بعضی وقتها فقط باید کمد لباس ها رو خالی کرد و از نو چیدش! بعضی وقتها این تنها راهه. یک چیزی درون من سنگینی می کند. شاید یک بغض باشد که می خواهد بیاید بالا و یک جا بیموقع بترکد. اما چون حالم را بد کرده ترجیح می دهم زودتر سر و کله اش پیدا شود. چه کسی داوطلب می شود مرا گریه بیندازد؟ از آن مدل های درست حسابی که یک ضجهی...
-
بیایید کرگدن نباشیم
سهشنبه 19 آذر 1387 15:01
* نه خیلی خوب و نه خیلی بد. تئاتر کرگدن به نظرم اینجوری بود. زحمت زیادی برای دکور کشیده بودند و عروسک های کرگدن. اما بعضی دیالوگ ها ایراد اساسی داشت. کاش آئیش کمی مشاوره و کمک بگیرد از کسی و زحمت و توانایی هایش را اینقدر حیف نکند. بهترین بازی متعلق به شهاب حسینی بود که واقعا مرا شگفت زده کرد. انتظار چنین بازی قوی ای...
-
بانو جان
شنبه 16 آذر 1387 17:55
بانو رویش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد. درست لحظه ای که از روبه روی رستوران می گذشتیم، «کریس دی برگ» هم داشت «لیدی این رد» را می خواند. من نپرسیدم که آیا یادت هست؟ نپرسیدم که همزمانی را فهمیدی؟ بانو خودش می دانست. من نپرسیدم اما او آرام پاسخ داد: «عشقم را، نفرتم را، تمام احساسات گونه گونم را ریخته ام توی کار. هرچه...
-
در آن روز که پاییز تمام می شود
یکشنبه 10 آذر 1387 19:29
من هر روز اینجا خوابیدهام. هر روز سال را اینجا خوابیدهام. و تو با آن چکمههای میخدار لگدم می زنی، من که نمناک، و پوشیده از برگهای سرد و زرد اینجا خفته ام. و تو با چکمه های میخدار... نرم شده ام بس که پا زده ای. یک روز میخهایت در بطنم گیر میفتند. یک روز دیگر لگدپرانی هایت تمام می شود یک روز در قلب من سبز می شوی.
-
تعبیر کن
شنبه 9 آذر 1387 23:30
زنه حدود سی سالش بود٬ یا شایدم یه چندسالی بیشتر. خودشو مثل این کولی هایی درست کرده بود که توی پارک بهت گیر میدن و می خوان فالتو بگیرن. اما یه جورایی تصنعی بود (درست مثل گریم تابلوی فیلم سه زن که زن دهاتی با آرایش کامل و لباسای نو داشت توی کویر می دوید!). خوشگل هم بود. چشمهای میشی درشت و ابروهای تیره خوش فرم. موهای...
-
نهنگ
پنجشنبه 30 آبان 1387 17:00
ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار میتوانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرندهای را که عاشقش بود!...
-
ملوسی
سهشنبه 28 آبان 1387 00:06
دیشب یه مراسم عروسی دعوت داشتیم. از اون مجالسی که فقط به درد این می خوره بشینی و مردم رو دید بزنی و پشت سرشون چرت و پرت بگی!!! مثلاْ اینکه «عجب دماغی عمل کرده این عروسه» یا مثلاْ «این جیگر٬ لباس پوشیده یا مایو؟» یا اینکه «اینهمه خرج کردن اما توی بیابون گرفتن عروسی رو؟ داریم یخ میزنیم!» نمی دونم اما به نظرم همش خیلی...
-
لحظه ها را بشمریم؟
جمعه 24 آبان 1387 22:04
انتظار سرد است انتظار خاکستری است گس است چسبناک و لزج انتظار عین تمام روزهایی است که صبح با سردرد بیدار میشوم چون دوستش ندارم دلگیر و کشدار انتظار مثل آدمهایی است که مدام زر می زنند تمام نمی شود انگار مثل نان کپک زده حالم را به هم می زند انتظار عین سوزن ته گرد جزوه هایم که افتاده روی فرش هی فرو می رود توی پا انتظار...
-
یه موش بودش کوچولو...
پنجشنبه 23 آبان 1387 15:53
اتفاقاْ دوستی اصلاْ مسئلهی ساده ای نیست. دوستی هایی هم که عمر بیشتری دارند٬ پیچیده ترند. مخصوصاْ آنهایی که فراز و نشیب بیشتری دارند٬ زدوخورد بیشتر! آنشب همه توی میهمانی جمع بودند. بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوز هم با همیم. حالا بعضی هایشان دوتا شده اند. اما هنوز هم با همیم. زندگی هایمان عوض شده و گرفتاری ها و بهانه هایمان...
-
بی قراری
دوشنبه 20 آبان 1387 22:51
کلافه ام. یه آدم شیکمو که نتونه غذا بخوره و هی مجبور باشه مایعات بخوره کلافه میشه خب. دک و دهنم سرویس شده ها! (شرمنده ام اما خب٬شده دیگه) لبم یه کم داره بهتر میشه اما فک و دندونم درد می کنه. ببین٬ این فیلم «عشق سالهای وبا» خیلی چرت بود! یعنی خود داستان بیشتر چرت بود تا خود فیلم. من کتابش رو نخوندم اما خود داستان...
-
لبهای قلوهای خونی
یکشنبه 19 آبان 1387 17:49
ساعت ۶:۳۰ صبح- گوروپــــــــــــــــــــــس! در مسیر دبلیو.سی غش کردم! چشمهامو که باز کردم دیدم بابام سرمو گرفته تو بغلش و خواهرم پامو گرفته بالا٬ مامانم هم یه بالشتک آورده بذارم زیر سرم. با صورت خورده بودم زمین. دندونم رفته بود تو لبم و جرش داده بود اساسی! گونه چپم خیلی درد می کرد٬ دندونم هم همینطور. هنوزم درد...