-
۷۶۵
یکشنبه 25 مرداد 1388 13:56
- نگا کن... خط سفیدای جاده دارن از وسط ماشینمون رد میشن! - پس باید از کجا رد شن؟ - آخه باید بین خطوط برانیم. - دلت براش تنگ میشه؟ - همیشه... - می خوای همین الان برگردیم و برش گردونیم؟ - نخیرم. من دوست دارم بره کشف کنه، زندگی کنه، شادی کنه، اما... - اما تو هم نزدیکش باشی! - اوهوم... نیگا، خط سفیدای جاده هنوزم دارن از...
-
شب های بی خورشید
چهارشنبه 21 مرداد 1388 01:08
- از دست من ناراحتی؟ - نه! - همه چی درست می شه. - همه چی که نه... اما بعضی چیزا چرا، درست می شه. - باشه. هر چی تو بگی. حالا برام یه لبخند بزن... به امید روزی که «بعضی چیزا» درست می شن!
-
فقط خودت
جمعه 16 مرداد 1388 23:29
خدایا نجاتم بده.
-
تماشاخانه ای
پنجشنبه 8 مرداد 1388 19:34
ببینید، نمایش «سگ-سکوت» نمایش جالبی بود! کلمه «جالب» شاید از معدود کلماتی باشد که بتواند احساس من را درباره این نمایش بیان کند. صادقانه من نفهمیدم که موضوع نمایش چی بود! بعضی لحظات پیش خودم گفتم «آهان! خط نمایش را پیدا کردم و فهمیدم!» اما به چشم برهم زدنی فهمیدم که نخیر زر زدم! یعنی الان اگر کسی بپرسه این نمایش راجع...
-
سایه روشن
دوشنبه 5 مرداد 1388 02:10
این روزها؟ کار می کنم. یک جوری آهسته و پیوسته و بی سروصدا، کار می کنم. خانه مان هنوز بی سروسامان است. نزدیک دوماه بنایی و حالا یکماه هم نقاشی در پیش. چه باک! یک مودم داریم و یک لپ تاپ که هی می کشیم این ور اتاق و آن ور اتاق. هوا داغ است و بی حالی را می شود حواله داد به هوای مرداد. هر چند که تمام بی حوصلگی ها از «خرداد»...
-
بی لیاقت ها
سهشنبه 30 تیر 1388 01:53
آشغالای زندگی تون رو زودتر بگذارید بیرون. چون همه چی رو آلوده و مسموم و غیرقابل تحمل می کنن.
-
جایی برای رفتن نیست
دوشنبه 22 تیر 1388 15:56
... زمانی دراز سپری شده و ما همچنان بی خبریم. می دانم که خط مقدمی وجود ندارد و می دانم که جنگی در کار نیست. کاش وجود می داشت. اگر جنگی بود، می شد تمام شود و تو برگردی پیش من. نمی دانم کجایی. تو همان جایی که منم، ولی هرگز نه همزمان. عزیزترینم، زندگی از ما می گریزد مثل خون از زخم. یعنی هیچ وقت می شود که دوباره با هم...
-
با من حرف نزن
چهارشنبه 17 تیر 1388 00:33
- دلم می خواد پرواز کنم - کجا بری؟ - مهم نیست، فقط پرواز کنم - آخه مثلا از کجا بپری پایین؟ بعدش بری کجاها سرک بکشی؟ - اه... چه فرقی می کنه؟ اون سبکی پروازه که لذت بخشه! - با این وزن زیادت پرواز سبکی نمیشه ها... هه هه هه - الهی بری زیر گِل! - الهی بپری!
-
بود آیا که در میکدهها بگشایند
دوشنبه 15 تیر 1388 01:17
بود آیا که در میکدهها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند نامه تعزیت دختر رز بنویسید تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند در...
-
شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۲)
یکشنبه 7 تیر 1388 21:13
دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند. صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز...
-
شاید خانه را رنگی تازه زدیم (۱)
دوشنبه 1 تیر 1388 01:13
در بالکن با صدای بلندی بسته شد. آقا اخم کرد و رو به پنجره گفت: «حالا انقلاب شد!». ابراهیم که تا آن لحظه روی زمین نشسته بود و سیگار می کشید، لوله ای را که توی دستش بود بالا برد و سیگارش را با دست دیگرش از دهان دور کرد و گفت: «به جان بچه ام دیشب نمی دونین چه خبر بود محله ما! هرشب دارن یه بسیجی رو می کشن. من خودم...
-
درباره الی...
چهارشنبه 20 خرداد 1388 20:07
«یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه» توی شلوغی کلافه کننده انتخابات رفتیم فیلم درباره الی رو دیدیم. وقت بدیه برای اکران این فیلم که بی شک یکی از بهترین های امسال خواهد بود. (با تشکر از مدیران برنامه دیروز!) فیلم جوندار و زنده است. طوری که کاملا تو رو می کشه توی داستان. دیالوگ ها و فیلمبرداری بهترین کمک رو می کنه...
-
هر بودی بودا شده بود
شنبه 16 خرداد 1388 10:44
و باز رفتیم مالزی! مثل همیشه از مالزی که برگشتم سرما خوردم. هربار بدون استثنا، تغییرات آب و هوا منو مریض می کنه. موقع رفتن حس خاصی نداشتم چون چهارمین بار بود می رفتم اونجا. سفر هوایی ۸ ساعته روی اعصابم بود. اما با وجود اینکه نتونستم تمام شب توی هواپیما بخوابم، عوضش صحنه جالبی دیدم که به بی خوابیش می ارزید. شب که...
-
روزنگار
شنبه 26 اردیبهشت 1388 23:46
باران، سوزن سوزن می خورد روی پوستم. قطره های باران از توری پنجره که رد می شوند، سوزن سوزن می خورد روی پوستم و من چشمانم را می بندم و آرام نفس می کشم. امروز هم روزی است. نه، امروز هم روزی بود که گذشت: سردرد- بیمه- سردرد- باد- سردرد- خواب- ببری- باران- شب * امروز از میان پارک که رد می شدم چند پسربچه دبستانی داشتند باهم...
-
زیر این مهتاب... مرا دریاب
شنبه 19 اردیبهشت 1388 03:35
و دلم زیر این مهتاب اشکبار است و چشمانم زیر این مهتاب همچون پاره ای آتش می سوزند زیر این مهتاب تنهایم و هیچکس نیست هیچکس که آرامم کند که گوش دهد هیچکس نبوده تاکنون که دلم رو به او باز شود که آغوشش «اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن » باشد و دلم زیر این مهتاب پاره پاره می شود و چشمانم زیر این مهتاب خونبار است...
-
دنیا همان یک لحظه بود
جمعه 18 اردیبهشت 1388 02:32
من چندسالی می شه که سریال های تلویزیونی ایرانی رو نمی بینم. البته یه استثنا هست و اون هم کلاه قرمزی ۸۸ ه! اما موسیقی تیتراژ سریال مدار صفر درجه رو از چند نفر شنیدم که خیلی زیباست و همون موقع ها پیداش کردم و دانلود کردمش. یه موقع هایی مثل امشب یه آرامشی می ده بهم. یه حال و هوای عاشقانه و دردناک خاصی داره که بهم آرامش...
-
در غمی بزرگ...
یکشنبه 13 اردیبهشت 1388 01:46
دلم نمی خواهد سوالش را جواب بدهم. چون نمی فهمم پشت سوالش چیست؟ پشت سوال های او، تنها یک ندانستن و پرسیدن ساده نیست. هیچوقت نبوده و هرگز نخواهد بود. روی خط قرمزها لی لی می کند. باز هم بازیگوشی های غیر عمدی؟ باز هم دلشکستگی های اتفاقی؟ دروغ های سهوی؟ و شوخی های همینجوری؟ پر کردن تنهایی؟ فریب غم یا مرور قلب؟ دلم نمی...
-
توروخدا بزرگ شو!
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1388 02:04
خیلی حس بدیه که آخرین و تنها امید یه نفر باشی! واقعاْ رقتباره.
-
در سایه و باران
چهارشنبه 9 اردیبهشت 1388 00:09
روزهای ابری مهربانتر باش روزهای آفتابی، مهربان. روزهای ابری گرمتر باش روزهای آفتابی، سایه تر. روزهای ابری کنارم باش روزهای آفتابی به یادم.
-
استقلال، آزادی
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 00:37
دیگه وقتشه. دیگه وقتشه یه خونه نقلی واسه خودم بگیرم و برم تنها زندگی کردن رو تجربه کنم. واقعاْ دیگه وقتشه! یه گلدون کوچولوی خوشگل بگیرم براش، بذارم او گوشه. دوتا آباژور نانازی با چندتا قاب عکس کوچیک و بزرگ. یه میز دوطبقه که یه کشو هم داشته باشه. یه کاناپه گنده و راحت که بشه روش همه کار کرد (همه کار!). یه قالیچه خوش...
-
نشنیده بودی؟
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 04:01
گفته بودم که عاشق عکس گرفتنهای «اِل» ام و خندههای از ته دل «دمی»؟ نه، کجا باید گفته باشم؟ مگر این روزها میشود حرفهای دلی را راحت هرجا به هرکس زد؟ دیگر نامه نوشتن و وبلاگ به روز کردن نوعی حرفه شده. حالا دیگر هرکسی مینویسد از دلش. از همان دلی که هرچه می نویسد باز هم دانههایش پیدا نیست! اما من انقدر یک چیزهایی را...
-
مثل آب خوردن
جمعه 28 فروردین 1388 20:58
- حالا این هفته انقدر حالت بد بود و سردرد و میگرن و اینا، واسه چی بود؟ - هیچی، باز از دست خودم خیلی عصبانی شده بودم که انقدر احمقم! - ای بابا. خب یه بار بشین تکلیفت رو با خودت کامل روشن کن و قبول کن که انقدر احمقی! - !
-
خداییش؟
پنجشنبه 27 فروردین 1388 17:06
میگم سهراب جان، همان بهتر که «دانههای دلشان» پیدا نیست. هان؟
-
بازگشت به موزه حیات وحش
یکشنبه 23 فروردین 1388 01:51
من هیچوقت نپرسیدم که چرا موزه حیات وحش رو اونقدر دوست داشت؟ احتمالاً پرسیدم ولی الان یادم نمیاد. خیلی چیزها رو دیگه یادم نمیاد و برعکسش خیلی چیزهارو هم دقیق یادم میاد! علاقه مندی های آدما چقدر عجیب غریبن. مثلاً من سعدآباد رو خیلی دوست دارم. اون دارآباد رو دوست داشت. هردوش «آباد» داره توش خب. (دارم چرت و پرت می گم؟ می...
-
تجربهی بهار
پنجشنبه 20 فروردین 1388 20:39
یک جور توهم دوست داشتنی. نه، انگار دوپاره میشوم. یکی، از این توهم گرم لذت میبرد مدام و دیگری فکر میکند درست نیست! دیگری فکر میکند این تنها یک فریب است، یک نسیم اهریمنی که میخواهد تو بخوابی. اما آن یکی غرق لذت میشود در آغوش خیال او. شاید اثر مسکنهاست. دو روز در بستر و مسکنهای قوی باید چنین عواقبی داشته باشد....
-
نتیجه در وقت اضافه
جمعه 30 اسفند 1387 21:58
امروز میشه نشست و استراحت کرد. امروز نباید زیاد شلوغ کرد و همه چیو جدی گرفت چون امروز نه پارساله و نه امسال! من از این خلاء این وسط همیشه خوشم میومده. عین «موچ» وسط بازی می مونه. راحت یه گوشه می شینی و لم می دی و با خودت حال می کنی چون یه سال کهنه تموم شده و سال جدیده که باید توش دوباره یه عالمه داستان جدید بسازی و...
-
سنگینی تحمل ناپذیر هستی
سهشنبه 27 اسفند 1387 00:14
- چرا سکوتی؟ - می دونی دلم می خواست چی باشم الان؟ - چی؟ - اژدها. - اژدها واسه چی؟ - که از دماغم آتیش بیاد بیرون! - که چی بشه؟ - اونجوری حتماْ حالم بهتر می شه. حتماْ اژدها هم وقتی از دماغش آتیش میاد بیرون یه کم حالش بهتر میشه نه؟ - گرفتی منو!
-
راهکار شخمی
دوشنبه 19 اسفند 1387 23:38
جمع رقمهای سال ۱۳۸۸ میشه ۲۰ ، پس سال خوبیه! جمع رقمهای سال تولد من میشه ۱۶ و جمع رقمهای ۱۶ میشه ۷، پس سال خوبی بوده! جمع رقمهای روز تولدم میشه ۱۰ و این یعنی من مستقل و رو پای خودم هستم! این یعنی من همیشه تک و تنهام. بیا همه چیو باهم جمع بزنیم و به هر عددی یه صفت خوب بدیم. بیا فقط همه چیو باهم جمع بزنیم و هیچ کاری هم...
-
دل با پیاز و رب گوجه!
چهارشنبه 14 اسفند 1387 01:41
بعضی وقتها تعجب میکنم که چطور برای آروم شدن یا تخلیه استرس و بیقراری نیاز شدید به یه سری کارهای خاص دارم. مثلاْ بعضی وقتها من باید آشپزی کنم! میفهمی؟ باید ! و هیچ لزومی هم نداره که گشنهام باشه یا موقع ناهار و شام باشه. حتماْ باید برم توی آشپزخونه و یه غذای درست حسابی درست کنم. حتی اگه بعد اینکه آماده شد بذارمش...
-
از متن نامه
چهارشنبه 7 اسفند 1387 23:05
هیچکس، هیچکس به عذابهای درونی ما آگاه نیست. نگاههای سنگینشان را می بینی و رویت را برمی گردانی طرف دیگر. نگاههای سنگین آنهایی که دوستت دارند، خیلی زیاد هم دوستت دارند. کسانی که تو تمام زندگیشان هستی چون زندگی خودشان یا تباه شده یا به نظر خودشان تمام شده. کسانی که به وقت خود، اشتباهات خودشان را در زندگی کرده اند اما به...