-
بین خطوط برانید
دوشنبه 13 آبان 1387 14:26
با خواهر گرامی توی یک تاکسی روی پل کریمخان گیر افتاده بودیم. از میدان ولیعصر تا هفت تیر قفل شده بود. ترافیک سنگین شامگاهی!!! آقای راننده گرامی حدود ۵۰ ساله٬ درشت اندام٬ با ریشی جوگندمی٬ به نظر خطری و عصبی و داغان میامد. ما هم خفهخون گرفته بودیم که نکند راننده گرامی ما را در یک حرکت انتحاری روی همان پل پیاده کند و...
-
دمت گرم
جمعه 10 آبان 1387 18:41
در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد: خیابان را به سمت شمال میآمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه میکردم. مغازه ها را دید میزدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و میتوانم راه بروم. از کوچهای میگذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه میکردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم...
-
آخیش!
سهشنبه 7 آبان 1387 01:56
پای مامان جونم خوب شده تقریباْ. عمل خواهرم انجام شده و آوردیمش خونه. (عجب روزی بود تو بیمارستان! چقدر من عاقلم که دکتر نشدم!!!) کار ِ کتاب ۶۰۰ صفحهای که دستم بود تموم شد. امروز یه حس خوب سبکی داشتم. چون «مجبور» نبودم کاری رو حتماْ انجام بدم. عجلهای نداشتم٬ موعد تحویل کار نداشتم! و تازهشم یه کار جدید هم بهم پیشنهاد...
-
نیامدی
شنبه 27 مهر 1387 02:16
* بیا اینجا. دستت را بگذار روی پیشانیم. ببین تب دارم که اینگونه هذیان میگویم؟ بیا اینجا. دستت را بگذار روی چشمهایم. ببین تب دارم که اینگونه کابوس میبینم؟ بیا اینجا. بیا اینجا. بیا... تو که بیایی حالم خوب میشود و میخندم. دستت را بگذار روی لبهایم. ببین خوب شدهام؟
-
ارتقاء
جمعه 26 مهر 1387 02:05
دیروز دچار مرگ مغزی شدم. نه به آن معنی پزشکی اش٬ به آن معنی «من درآوردی اش»! از سینما که آمدم بیرون این اتفاق افتاد. فیلم «سه زن» فیلم بیخودی بود. کمی هم توهینآمیز شاید. این آشفتگی و سردرگمی زنانه را آنقدر سطحی به تصویر کشیده بود که حالم را بهم زد. از کوه و صحرا فیلمبرداری کرده بود که مثلا فیلم عمق پیدا کند؟ این...
-
دعوت- پندار- جرارد باتلر
سهشنبه 23 مهر 1387 13:21
گفته بودم این فیلم «دعوت» حاتمی کیا جای بحث زیاد داره. این بحث زیاده رو که نوشتم میتونین اینجا بخونین! * سایت پندار دوباره راه افتادهها! به هوش باشید! * ببینید من کی گفتم که این آقاهه جیگره ها! بعداْ نیاین ادعای کاشف بودن بکنین!
-
درد همگانی
یکشنبه 21 مهر 1387 18:04
«میدونی خیلی وقتها چی کمکم میکنه؟ اینکه فکر میکنم درسته که ما آدمها همه تنهاییم؛ اما حداقل همه توی این تنهایی شریکیم!» از دیالوگهای فیلم: «پ.ن. دوستت دارم»
-
شبح میخوام!
دوشنبه 15 مهر 1387 23:58
امشب فیلم موزیکال « شبح اپرا » رو دیدم. نمیدونم دیدین یا کتابشو خوندین؟ نمیشه گفت فیلم شاهکار بود اما... اما ای داد بیداد... من شبح میخوام! این مرتیکه شبحه خیلی دوست داشتنی بود و من اگر جای دختره بودم بدون صدم ثانیه درنگ اونو انتخاب میکردم و باهاش میرفتم. از فیلمهای روی پرده هم «کنعان» و «دعوت» رو دیدم. دعوت جای...
-
تعبیر کن
شنبه 13 مهر 1387 22:03
خواب دیدم باران میبارد. از آن بارانهای زیبا و دوست داشتنی که همه چیز را درخشان میکند. که هوا را لطیف میکند. که بوی خاک و سبزه بلند میکند. بعد از باران دویدم توی حیاط خانهی مادربزرگ و دیدم دانههای باران٬ همه تیلههای شفاف و براقند. سبز و نارنجی٬ آبی و بنفش. هر رنگ و طیفی. زیبا و باورنکردنی! زمین و باغچه پر بود...
-
در راه ابیانه
شنبه 6 مهر 1387 21:58
کوه پشت کوه سایهی ابرها بر کوهها دشت٬ روشن آه٬ نگاه کن! انعکاس خورشید بر قطعهای آهن؟ دشت پر است از ضد هواییهای مستتر.
-
بازی پس از ابیانه
جمعه 5 مهر 1387 13:31
من نمیدونم اینجا وبلاگستانه یا شهربازی! دو دقیقه از اینا غافل میشی یه بازی راه میاندازن. (دو نقطه دی) من اگر نامرئی بشم چکار میکنم؟ والا من اگه نامرئی بشم حسابی از کار و زندگیم میفتم. به خاطر اینکه همش دلم فضولی و کنجکاوی میخواد. هی میخوام سرک بکشم یه سری جاهایی که نمیتونستم موقع مرئی بودن برم. اما یه فایده...
-
روزنگار
یکشنبه 31 شهریور 1387 00:22
این چند روز نامههای سارتر به سیمون دوبوار را میخوانم و فکر میکنم چه حیف است که جواب این نامهها از طرف سیمون در کتاب نیست تا آدم بفهمد جواب این قربان صدقه ها و بقیه چیزها را چطور میدهد این خانم خانمها! یاد نامه های دوران دبیرستان و دانشگاه افتادم که به هم مینوشتیم. البته کمی جنس نوشتنهایمان فرق داشت مسلماْ اما...
-
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
شنبه 23 شهریور 1387 03:04
امشب آمدم که فقط بگویم: «بله!... معجزه واقعاْ وجود دارد.» با تشکر از تمام دستاندرکاران و دوستان و خانواده محترم «وکیلی» (دو نقطه دی)
-
دوری
جمعه 22 شهریور 1387 01:18
حالا که فکر می کنم٬ میبینم چقدر همه چیز دور است. و من چقدر از همه چیز دورم. از تمام آن لحظاتی که مرا در خود میفرسودند و آن خاطراتی که مرا میسوزاندند به کندی و تمام آن شکنجههایی که روحم بیصدا می پذیرفت. من حالا٬ از تمام آنها آنقدر فاصله گرفتهام که حتی نمیتوانم با چشم غیرمسلح ببینمشان! شاید برای همین است که...
-
عشق
شنبه 16 شهریور 1387 02:51
باکرهای در یک بعدازظهر از روزهای پایانی تابستان٬ همچنان که نسیم پردههای اتاق را آرام به عقب و جلو میکشید٬ خواب دید روسپی خوش قلبی است که پسرک معصومی عاشقش شده. دلش میخواست «دلش» را به پسرک ببخشد بیدرنگ. اما تردید داشت که میتواند دلی داشته باشد یا نه. و واهمه داشت از برملا شدن رازش که این سعادت را به او زهر کند...
-
ای شب تیرهی من
چهارشنبه 13 شهریور 1387 03:12
* کسی شانههایش را آغوشش را به من میدهد یک امشب؟ کسی انگشتانش را آرام و مهربان از میان پیچش گیسوانم میگذراند یک امشب؟ کسی قلبش را روحش را با قلب و روح من میآمیزد٬ تمامی شبهای پیش رو؟
-
Hurt
یکشنبه 10 شهریور 1387 01:56
دیشب اتفاق بامزهای افتاد. یهو گفت تا حالا با دو نفر همکار بوده که خیلی خیلی از کار باهاشون لذت برده و همکاری خوبی داشته. یکی تو ٬ یکی من ! و بدون اینکه چیزی بدونه٬ اسم من و تو رو گذاشت کنار هم. وقتی پرسید «میشناسیش؟» دلم خواست یه عالمه حرف بزنم. از اون حسهای احمقانه! دلم میخواست بگم چقدر میشناسمت. اما نگفتم. جواب...
-
فغانسه ستیزی
شنبه 9 شهریور 1387 02:28
بله آقا جان! بنده با این زبان مشکل دارم. یعنی چی که اینهمه حرف رو مینویسیم ولی نمیخونیم؟ مگه بیکاریم یا... ؟ استغفرالله! این زبان اصلاْ دشمن محیط زیست محسوب میشه. میدونین چقدر کاغذ باید حروم شه که نخونیم چیزارو؟!!! آهای ایهاالناس بیاین یه پتیشن پر کنیم بفرستیم سازمان ملل بگیم این زبان رو عوضش کنن! تازه این که...
-
تا ده میشمارم
جمعه 8 شهریور 1387 02:21
یک روزهایی دلم میخواهد فرار کنم. جواب تلفن و ایمیل و سلام کسی را ندهم. نه مثل وقتی قهر میکنیم ها٬ مثل وقتی که انگار کسی را نمیشناسیم. انگار غریبهایم با همه. انگار غریبهاند همه. یک روزهایی با اینکه هنوز همه را دوست دارم اما دلم میخواهد بپیچانمشان و بروم تنهایی هرکار دلم خواست بکنم. حتی اگر آن کار یک «رانی هلو...
-
خاطرات کتابی
چهارشنبه 6 شهریور 1387 22:14
* خانم بر و باریک و شیک و پیکی آمد تو. یک نگاهی به دیوانهای اشعار کرد و بعد از مکثی پرسید: - مثنوی معنوی و کلیات شمس رو دارین؟ مادام سین تایید کرد. بلافاصله اضافه کرد: - از این جلدهای بزرگ و سنگین و گرونش رو بدین لطفاً! * نیلوفر 3 ساله با مامان و بابا آمده بودند کتاب خری! (ایول ترکیب) این نیلوفره از اون بچههای...
-
دوست معمولی
شنبه 2 شهریور 1387 01:02
- این هفته دارم میرم با مامانش اینا صحبت کنم. با مامان اینای خودمم حرف زدم. - به سلامتی٬ مامانت چی گفت؟ - گفت اگه تو رو میخواستم بگیرم همین فردا با سر میومد. دل مامان منو کی بردی تو؟! - وای چه بامزه! مامانت بهترین مادر شوهر دنیا میشد برای من... - ... و من مزخرفترین شوهر دنیا برای تو. - خدا وکیلی این یه بار حق با...
-
تو ای ساغر هستی
چهارشنبه 30 مرداد 1387 00:56
هایده گوش میدهم. بعد از دو هفته سفر مالزی٬ برگشتهام توی اتاقم و میخواهم وبلاگم را آپدیت کنم. هر سفر هرچقدر که کوتاه باشد آدم را تغییر میدهد. به آدم چیزهایی میدهد که هیچ جور دیگری نمیشود پیدا کرد. یک عالمه حرف دارم برای گفتن که همهشان با هم قاطی شده و سر هیچ کلافی پیدا نیست! مسلماْ باید از سینما رفتنهایم...
-
ام ام یو
یکشنبه 20 مرداد 1387 21:52
آخه آدم به دانشگاهی که امتحان پایان ترمش رو ۸ شب میگیره ولی جشن فارغ التحصیلی اش رو ۸ صبح٬ چی بگه؟؟؟ امروز ۵:۳۰ صبح پا شدیم که بریم جشن دمی . روح و روانمون شاد شد واقعاْ! ۴ سال پیش بود که تنهاش گذاشتم اینجا و رفتم. امروز حس جالبی داشتم. حس مادرانه به جای خواهرانه!
-
New Interchange
دوشنبه 14 مرداد 1387 06:23
در فرودگاه اتفاق افتاد: How many watch do we arrive to malezi? old man asked - Seven watch!!! the boy answered-
-
روزنگار
پنجشنبه 10 مرداد 1387 02:03
امروز یه فیلم دیدم به نام «یک زن خوب». توش یه جمله داشت که خیلی به دلم نشست: "هر قدیسی گذشتهای دارد و هر گناهکاری، آیندهای!" * دلم غُرغُر میخواهد. از آن مدلهای غیرقابل تحمل! دلم یک دوست میخواهد. یک عالمه دوست خوب دارم، نه اینکه تنها باشم. (هرچند همه ما به هرحال تنهاییم) اما دلم یک دوست در دسترس...
-
ستارهام میخندد
سهشنبه 8 مرداد 1387 00:51
من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟ اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه میشنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار میکنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو میخواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی میکنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق...
-
شاعرانه در میدان(!)
سهشنبه 1 مرداد 1387 03:52
باد میوزد باد میوزد آفتاب٬ آتشین میتابد و گشت ا.ر.شاد گوشهی میدان پارک میکند. گره روسریام را سفت میکنم اما چتریهایم را چه کنم؟
-
ناز مکن... ناز مکن... ناز مکن...
شنبه 29 تیر 1387 01:40
امشب شنیدم که دلم آرام میگفت: «میخواهم کسی بیاید و بلرزاندم!» نمیدانم. شاید واقعاْ آماده است! باید صبر کرد و دید.
-
یا در طرب یا در طلب
چهارشنبه 26 تیر 1387 01:28
و یکهو میبینی هیچکس نیست. شب تعطیل از نیمه گذشته و چراغ هیچکس توی یاهو مسنجر روشن نیست. به جز یکی که آنهم جلوی آیدیش ورود ممنوع زده! که تازه ۳ سال است با هم ۳ جمله هم حرف نزدهاید. توی جیمیل هم کسی نیست. توی وبلاگ هم کامنت جدید نداری. فکر کنم آن ده نفری هم که اینجا را میخواندند٬ به پنج نفر تقلیل یافتهاند!!! (که...
-
نوستالژی(۲)
شنبه 22 تیر 1387 22:36
You Can Win If You Want You packed your things in a carpet-bag Left home - never looking back. Rings on your fingers paint on your toes music wherever you go. You don't fit in a small town world But I feel you are the girl for me. Rings on your fingers paint on your toes You're leavin' town where nobody knows. You can...