قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دوست معمولی

- این هفته دارم می‌رم با مامانش اینا صحبت کنم. با مامان اینای خودمم حرف زدم.

- به سلامتی٬ مامانت چی گفت؟

- گفت اگه تو رو می‌خواستم بگیرم همین فردا با سر میومد. دل مامان منو کی بردی تو؟!

- وای چه بامزه! مامانت بهترین مادر شوهر دنیا می‌شد برای من...

- ... و من مزخرف‌ترین شوهر دنیا برای تو.

- خدا وکیلی این یه بار حق با توئه! پس تو رو هم زن می‌دیم و راحت می‌شیم.

- نیت کردی همه‌ی پسرهایی که یه زمانی دوست داشتی یا دوستت داشتنو زن بدی بعد خودت...؟

- نیت نکردم. متاسفانه انگار مجبورم می‌فهمی؟؟؟ مجبور!!! :))

- خیلی عجیبه... تصور یه همچین روزی همیشه برام غیرممکن بود.

- چند ساله دوستیم؟ هشت یا نه؟

- نمی‌دونم به خدا... یه عمر! باهم بزرگ شدیم انگار...

- نه عزیزم اشتباه نکن. جنابعالی هنوزم بزرگ نشدی!‌ :)) منو پیر کردی فقط!

- یادت هست چند بار منو شستی و پهن کردی؟

- یادت هست چند بار دوباره اومدی با پر رویی منت کشیدی؟

- یادت هست چند بار نصف شب بهت زنگ زدم و درد و دل کردم؟

- یادت هست چند بار زنگ زدم بهت و برای یکی دیگه گریه کردم؟

- خیلی عجیبه... باور کن!

- باور می‌کنم.

- عروسیم میای؟

- نکنه تو هم به این لایحه‌ی «حمایت از خانواده» امید بستی؟

- من غلط بکنم به این چیزا امید ببندم. اما چطور می‌شه تو نباشی... توی مهم‌ترین شب زندگیم؟

- چطور می‌شه من نباشم؟

- خیلی عجیبه... باور کن!

- باور می‌کنم... باور می‌کنم.

تو ای ساغر هستی

هایده گوش می‌دهم.

بعد از دو هفته سفر مالزی٬ برگشته‌ام توی اتاقم و می‌خواهم وبلاگم را آپدیت کنم.

هر سفر هرچقدر که کوتاه باشد آدم را تغییر می‌دهد. به آدم چیزهایی می‌دهد که هیچ جور دیگری نمی‌شود پیدا کرد.

یک عالمه حرف دارم برای گفتن که همه‌شان با هم قاطی شده و سر هیچ کلافی پیدا نیست!

مسلماْ باید از سینما رفتن‌هایم بنویسم. توی دو هفته چهارتا فیلم دیدم که بهترینشان «شوالیه سیاه» فیلم جدید بتمن بود. بی شک یکی از بهترین فیلمهایی که تا به حال دیده‌ام و بهترین فیلم از سری بتمن. و تلخ... تلخ...تلخ!

انیمیشن «وال.ای» را دیدم که جالب بود اما زیادی آموزنده و بیشتر به درد سازمان محیط زیست می‌خورد. البته نباید ظرافت‌ها و خلاقیت‌های کم نظیر فیلم را ندیده بگیرم. خوشم آمد اما به نظرم در حد یک فیلم کوتاه شاید بهتر بود.

فیلم «۲۱» را دیدم که اقتباس از یک داستان واقعی بود. این هم فیلم خوبی بود اما چون از یک جای فیلم به راحتی می‌توان حدس زد آخر فیلم (که قرار است مثلاْ غافلگیرتان کند) چطوری تمام می‌شود٬ کمی آدم را مایوس می‌کند. اما دوستش داشتم. شیطنتی در فیلم بود که دوست داشتم.

فیلم آخر هم «با زوهان کل کل نمی‌کنی» بود. یک فیلم کمدی هزل در مورد اختلاف اسرائیلیان و فلسطینیان و نقش آمریکا در این جنگ طولانی. و البته نکات اخلاقی و آموزنده انسانی مثل دنبال کردن رویاها و آرزوها و صلح و دوستی و عشق! یک جاهایی شوخی های ج.ن.س.ی حال آدم را به هم می‌زد اما خوب خندیدیم ها. 

سرحال نبودم این چند روز. انگار تازه دارم به حال و هوای خودم برمی‌گردم. عکس‌های تازه‌ام را اگر حسش بود ببینید.

ام ام یو

آخه آدم به دانشگاهی که امتحان پایان ترمش رو ۸ شب می‌گیره ولی جشن فارغ التحصیلی اش رو ۸ صبح٬ چی بگه؟؟؟

 

امروز ۵:۳۰ صبح پا شدیم که بریم جشن دمی. روح و روانمون شاد شد واقعاْ!

۴ سال پیش بود که تنهاش گذاشتم اینجا و رفتم. امروز حس جالبی داشتم. حس مادرانه به جای خواهرانه!

New Interchange

در فرودگاه اتفاق افتاد:

How many watch do we arrive to malezi? old man asked -

  Seven watch!!! the boy answered-

روزنگار

امروز یه فیلم دیدم به نام «یک زن خوب». توش یه جمله داشت که خیلی به دلم نشست:

"هر قدیسی گذشته‌ای دارد و هر گناهکاری، آینده‌ای!"

*

دلم غُرغُر می‌خواهد. از آن مدل‌های غیرقابل تحمل!

دلم یک دوست می‌خواهد. یک عالمه دوست خوب دارم، نه اینکه تنها باشم.‌ (هرچند همه ما به هرحال تنهاییم) اما دلم یک دوست در دسترس می‌خواهد. با هم برویم پیاده‌روی، بستنی بخوریم، بخندیم. با هم شعر بخوانیم مثلاً، تئاتر برویم، فیلم ببینیم. با هم بحث نکنیم... حرف بزنیم خیلی زیاد حرف بزنیم. انقدر راحت و صمیمی که من همه‌ی محتویات مغز بیمارم را برایش تعریف کنم. یک دوست که من سرم را بگذارم روی پاهایش و او موهایم را بکشد! (بابا رومانتیک!)

*

این چند روز فقط به یک چیز فکر می‌کنم. اینکه بغلش می‌کنم. بغلش می‌کنم.

*

نمی‌فهمم. او هم لابد مرا نمی‌فهمد. از این بازی منزجرم و دیگر عقلم به جایی قد نمی‌دهد. پس دیگر سکوت می‌کنم در برابرش. چون نمی‌فهمم چرا؟

ستاره‌ام می‌خندد

 

من تازه پنجشنبه فهمیدم چرا ادبیات رو دوست دارم. البته نه اینکه اصلاْ حالیم نباشه چراها؟

اما به این شسته رفتگی رو٬ انگار باید از یکی دیگه می‌شنیدم که «چون با ناخودآگاهم ارتباط برقرار می‌کنه و تمام امیال سرکوب شده و تلنبار شده رو می‌خواد بکشه بیرون.» خلاصه با ناخودآگاه آدم بازی بازی می‌کنه (مثل فیلم)! اینه که منو غرق لذت می‌کنه! (البته تنها من که نه!)

*

معمولاْ عادت ندارم چندتا کتاب رو باهم بخونم. اما الان دارم اینکارو می‌کنم. امروز یه کتاب خوندم به نام «چهل سالگی» نوشته‌ی ناهید طباطبایی. داستان کوتاهه٬ ۹۰ صفحه٬ کشش خیلی خوبی داره داستانش. خوب چفت و جور بود. هرچند به نظر شخصیت‌هاش از درصد بالای روشنفکری برخوردار بودن که کمی باورش سخته (با اینکه همچین آدمهایی می‌تونن وجود داشته باشن). اما برای ایرانی٬ یه کم شخصیت‌ها زیادی ایده‌آل هستن. داستان پر از تصویرهای برجسته و موفق است. من دوسش داشتم. یه کم هم همذات‌پنداری کردم باهاش راستیتش!

*

انسان موجود عجیبیه (آخر جمله کلیشه)! ولی واقعاْ هست. یعنی در عین حال که یکی رو تهدید و تا حدی تحقیر می‌کنه٬ باز منتظره که سرو کله‌ی طرف پیدا شه که باز حالشو بگیره. با اینکه ته دلش نمی‌خواد طرف پیداش شه! یعنی جداْ فهمیدین چی می‌گم؟

شاعرانه در میدان(!)

باد می‌وزد

باد می‌وزد

آفتاب٬ آتشین می‌تابد

و گشت ا.ر.شاد گوشه‌ی میدان پارک می‌کند.

گره روسری‌ام را سفت‌ می‌کنم

اما

چتری‌هایم را چه کنم؟

ناز مکن... ناز مکن... ناز مکن...

امشب شنیدم که دلم آرام می‌گفت: «می‌خواهم کسی بیاید و بلرزاندم!»

نمی‌دانم. شاید واقعاْ آماده است!

باید صبر کرد و دید.

یا در طرب یا در طلب

و یکهو می‌بینی هیچکس نیست.

شب تعطیل از نیمه گذشته و چراغ هیچکس توی یاهو مسنجر روشن نیست. به جز یکی که آنهم جلوی آیدیش ورود ممنوع زده! که تازه ۳ سال است با هم ۳ جمله هم حرف نزده‌اید. توی جی‌میل هم کسی نیست. توی وبلاگ هم کامنت جدید نداری. فکر کنم آن ده نفری هم که اینجا را می‌خواندند٬ به پنج نفر تقلیل یافته‌اند!!! (که یکیش خودمم)

هیچکس نیست که اس‌ام‌اس بزنی: «بیداری؟» و بعد کمی باهاش گپ بزنی و چرت و پرت بگویی! عجیب نیست که ما اینهمه تنهاییم و اینهمه هم دوروبرمان شلوغ است؟!

آن دو نفر هم که میشد هر موقع بهشان یکجوری آویزان شد حالا پیوست آدم دیگری هستند و ممکن است یکجورهایی کارشان به دادگاه خانواده بکشد اگر بخواهی شبها برای امر باز شدن دل گرفته‌ات بهشان زنگ بزنی.

امروز به اندازه کافی فیلم دیده ام٬ کتاب خوانده‌ام٬ پیاده روی رفته‌ام و مطلب ویرایش کرده‌ام. حالا هم دلم می‌خواهد یکی باشد. که نیست. یعنی برویم بخوابیم دیگر؟ با زبان خوش یا هر زبان بیگانه‌ی دیگر!

نوستالژی(۲)

You Can Win If You Want
You packed your things in a carpet-bag


Left home - never looking back.
Rings on your fingers
paint on your toes

music wherever you go.
You don't fit in a small town world

But I feel you are the girl for me.
Rings on your fingers
paint on your toes

You're leavin' town where nobody knows.

You can win if you want
if you want it you will win

On your way you will see that life is more than fantasy.
Take my hand
follow me
oh

you got a brand-new friend for your life.
You can win if you want
if you want it you will win

Oh
come on
take your chance for a brand-new wild romance.
Take my hand for the night and your feelings will be right

Hold me tight.

Oh
darkness finds you're on your own

Endless highways keep on rollin' on.
You are miles and miles from your home

But you never want to phone your home.
A steady job and a nice young man

Your parents had your future planned.
Rings on her fingers
paint on your toes

That's the way your story goes.
You can win if you want
if you want it you will win
. . .

You can win if you want
if you want it you will win

Oh
come on
take your chance for a brand-new wild romance.
Take my hand for the night and your feelings will be right

Hold me tight.
You can win if you want
if you want it you will win

«مدرن تاکینگ»