با خواهر گرامی توی یک تاکسی روی پل کریمخان گیر افتاده بودیم. از میدان ولیعصر تا هفت تیر قفل شده بود. ترافیک سنگین شامگاهی!!!
آقای راننده گرامی حدود ۵۰ ساله٬ درشت اندام٬ با ریشی جوگندمی٬ به نظر خطری و عصبی و داغان میامد.
ما هم خفهخون گرفته بودیم که نکند راننده گرامی ما را در یک حرکت انتحاری روی همان پل پیاده کند و قید پولش را هم بزند!
بعد یکهو از توی آینه جلو به ما نگاه کرد و گفت:
«یه سوسکه قرص اکس میزنه٬ شب میره کنار دمپایی میخوابه!»
و بدین ترتیب٬ ترافیک روان شد و ما سهتایی تا خیابان ظفر توی تاکسی قاهقاه به سوسک متوهم خندیدیم!
در یک روز آفتابی پاییزی اتفاق افتاد:
خیابان را به سمت شمال میآمدم سرخوش و شیرین. موسیقی فیلم شبح اپرا را زمزمه میکردم. مغازه ها را دید میزدم. یک لحظه به فکرم رسید چه خوب است که سالمم و میتوانم راه بروم. از کوچهای میگذشتم که این فکر آمد سراغم. به چپ نگاه میکردم که ماشین نیاید. بعد که روبرویم را نگاه کردم دیدم شاگرد مغازهای که داشت جعبههای ماکارونی را از وانت پیاده میکرد٬ در وانت از دستش در رفت و بعد از طی یک زاویه ۹۰ درجه (!) محکم خورد توی صورتم و من روی آسفالتهای سرد خیابان پخش شدم!
بعد از آن داشتم خواب میدیدم. وقتی بیهوش میشویم خواب میبینیم یا باید بگوییم هذیان میبینیم؟! به هرحال خواب دیدم که عروسی برادر افشین است (خواننده ترانهی محبوب «یه ماچ دادی دمت گرم») !!!
توی عروسی یکی از مجریهای خوشتیپ(!) وی.اُ.ای هم بود. عروسی وسط بیابان بود. همانجا که توی فیلم «بابل» زن پرستار٬ بچهها را گم کرد. من هم مثل شبح اپرا همهجا بودم. با یک رز سیاه داشتم دنبال یک تیکه میگشتم که تور کنم.
احساس میکردم دماغم درد میکند. هوس پاستای مرغ با سس قارچ کردم و رفتم توی بیابان و شروع کردم دویدن و یکی را صدا زدن اما مفهوم نبود چه کسی را صدا میزنم. انقدر داد زدم که تشنهام شد. صدایم برای خودم مفهومتر شد «آ....ب».
چشمهایم باز شد و دیدم لیوان آب خالی٬ دست شاگرد مغازه است و قطرات آب از سروصورتم جاری است.
چطور من به این سنگینی را تا مغازه آورده بودند؟ توی شیشه یخچال مغازه٬ دماغ عزیز بادکردهام را دیدم و خونهای خشک شده را پاک کردم. به سختی. هرچه اصرار کردند حاضر نشدم بریم درمانگاه. گفتم خوبم. و دوباره شروع کردم خیابان را به سمت شمال پیاده راه رفتن.
شدید هوس پاستای مرغ با سس قارچ کرده بودم!
پای مامان جونم خوب شده تقریباْ.
عمل خواهرم انجام شده و آوردیمش خونه. (عجب روزی بود تو بیمارستان! چقدر من عاقلم که دکتر نشدم!!!)
کار ِ کتاب ۶۰۰ صفحهای که دستم بود تموم شد.
امروز یه حس خوب سبکی داشتم. چون «مجبور» نبودم کاری رو حتماْ انجام بدم. عجلهای نداشتم٬ موعد تحویل کار نداشتم!
و تازهشم یه کار جدید هم بهم پیشنهاد شد.
امروز که همش خوابیدم٬ فردا بهتره یه کم رمان بخونم و فیلم ببینم تا زنده شم باز.
*
چقدر بده وقتی کسی رو که خیلی فکر میکردی آدم خاصیه و برای خودت بزرگ میدونستی٬ بعد سه سال باهاش حرف بزنی و ببینی چقدر بد شده٬ ببینی تمام خصوصیات منفیاش تقویت شده٬ ببینی جز خودش دیگه هیچکس رو آدم نمیدونه! ببینی چه آدم غیرقابل تحملیه! اَه...
*
من از این آدمایی که آیدی پسووردشون رو میدن به دوستشون (از نوع جنس مخالف) یا همسرشون٬ خیلی بدم میاد. منظورم مثلاْ برای انجام یه کار فوری نیست ها٬ منظورم وقتیه که میگی بیا برو آنلاین شو باهاش عزیزم٬ من چیزی ندارم از تو قایم کنم. بعدش به همهی لیست میگی حواسشون باشه چی آفلاین میذارن٬ چون آیدی دست خانم یا آقاس!
*
چقدر غر میزنم روز به این خوبی. یه روز خنک و آفتابی!
*
از اون کارا بودا... اینکه شعر به انگلیسی بگی٬ بعد خودت به فارسی ترجمهاش کنی! منظورم از اون کارای مهم نبود٬ منظورم از اون کارای بامزهی چُلمنانهی غیرقابل توضیح بود!
نمیدونم چرا هرچی به خانم الیاتی میگم بازم بندهای شعر منو جدا نمیکنه توی سایت. همش پشت سرهم نباید باشه بابا جون!
*
بیا اینجا. دستت را بگذار روی پیشانیم. ببین تب دارم که اینگونه هذیان میگویم؟
بیا اینجا. دستت را بگذار روی چشمهایم. ببین تب دارم که اینگونه کابوس میبینم؟
بیا اینجا.
بیا اینجا.
بیا...
تو که بیایی حالم خوب میشود و میخندم.
دستت را بگذار روی لبهایم. ببین خوب شدهام؟
دیروز دچار مرگ مغزی شدم. نه به آن معنی پزشکی اش٬ به آن معنی «من درآوردی اش»!
از سینما که آمدم بیرون این اتفاق افتاد. فیلم «سه زن» فیلم بیخودی بود. کمی هم توهینآمیز شاید. این آشفتگی و سردرگمی زنانه را آنقدر سطحی به تصویر کشیده بود که حالم را بهم زد.
از کوه و صحرا فیلمبرداری کرده بود که مثلا فیلم عمق پیدا کند؟ این قالیچه ها هم قرار بود این زنها را هویت بدهد یا به هم بچسباند یا نماد باشد؟ شاید هم توی مود فیلم دیدن نبودم اما فیلم بیخودی بود!
نیکی کریمی هم هر صحنهای را که باید با هیجان و اوج و فراز و فرود بازی میکرد همه را روی خط مستقیم و با چهرهای خسته و درمانده بازی کرد. انگار میخواهند ازش پوستر بگیرند همش!
از بازی پگاه هم بدم آمد. در این فیلم فقط «صابر ابر». همین و خلاص.
از موضوع پرت شدیم... مرگ مغزی... آمدم از سینما آزادی بیرون و سر ولی عصر هرچه مثل اسب ایستادم٬ تاکسی نیامد که سوارم کند. یکهو شروع کردم عصبی ولی عصر را پیاده بالا آمدن. از این سمت خیابان. از سمت مقابل پیاده رویی که باهم یکبار تا میرداماد پیاده آمدیم. هر از چندی نگاه میکردم به آن طرف خیابان انگار انتظار داشته باشم خودمان را آنطرف درحال لاو ترکاندن ببینم!
اصلا یادم نیست اینهمه راه را بهم چی گفتیم! نزدیکیهای ونک راجع به دانشگاه حرف زدیم که من رسماْ آب روغن قاطی کردم. اما آنهمه راه را چه گفتیم؟ چت هم نبوده که ذخیره اش کرده باشم. آنروز دنبال کفش پاشنه بلند سورمهای میگشتیم.
دیروز چه نسیم خنکی میامد. به نفس نفس افتاده بودم و آدمهایی که از روبرویم میآمدند انگار جن دیده باشند. یکجا که ایستادم نفس تازه کنم دیدم ۱۴ تا میس کال دارم از خواهرم. ساعت دستم نبود. همه نگران شده بودند. کجا بودم؟ من دچار مرگ مغزی شده بودم!
دیروز از اینکه خیلی چیزها کشک است حرص خورده بودم. بعد از آن وقتی اسم تو به میان آمد نمی توانستم به چشم کسی نگاه کنم. نگاهم را میدزدیدم. انگار میترسیدم که اگر به کسی نگاه کنم بیخود از تو حرف بزنم. بیخود و بیجهت! خیلی حالت مسخره ای بود. انگار مجبوری اگر کسی را میشناسی راجع بهش حرف بزنی. من این عادت را دارم و خیلی به خودم فشار آوردم که خفه خون بگیرم. بعدش هم این فیلم مزخرف!
فکر نمیکردم بتوانم تا میرداماد را پیاده بروم. اما شد. بین راه فنچهای پارک ساعی را دیدم و پسری که دوست دخترش را وسط پیاده رو با شجاعت بوسید! یک سبد مجله حصیری هم دیدم٬ ده هزار تومن که نخریدم. دوست ارمنی دوران دانشگاهم را هم دیدم اما چهره وحشتناک و از دنیا برگشتهی مرا نشناخت!
دیروز جایت خالی بود. از جنون آنی گذشتهام٬ به مرگ مغزی رسیدهام!
گفته بودم این فیلم «دعوت» حاتمی کیا جای بحث زیاد داره. این بحث زیاده رو که نوشتم میتونین اینجا بخونین!
*
سایت پندار دوباره راه افتادهها! به هوش باشید!
*
ببینید من کی گفتم که این آقاهه جیگره ها! بعداْ نیاین ادعای کاشف بودن بکنین!
«میدونی خیلی وقتها چی کمکم میکنه؟ اینکه فکر میکنم درسته که ما آدمها همه تنهاییم؛ اما حداقل همه توی این تنهایی شریکیم!»
از دیالوگهای فیلم: «پ.ن. دوستت دارم»
امشب فیلم موزیکال «شبح اپرا» رو دیدم. نمیدونم دیدین یا کتابشو خوندین؟ نمیشه گفت فیلم شاهکار بود اما... اما ای داد بیداد... من شبح میخوام!
این مرتیکه شبحه خیلی دوست داشتنی بود و من اگر جای دختره بودم بدون صدم ثانیه درنگ اونو انتخاب میکردم و باهاش میرفتم.
از فیلمهای روی پرده هم «کنعان» و «دعوت» رو دیدم. دعوت جای بحث زیاد داره. اما کنعان رو دوست داشتم. مانی حقیقی گویا سوژه جدید سینمایی خواهد بود. خوب داره میاد!
خواب دیدم باران میبارد. از آن بارانهای زیبا و دوست داشتنی که همه چیز را درخشان میکند. که هوا را لطیف میکند. که بوی خاک و سبزه بلند میکند.
بعد از باران دویدم توی حیاط خانهی مادربزرگ و دیدم دانههای باران٬ همه تیلههای شفاف و براقند. سبز و نارنجی٬ آبی و بنفش. هر رنگ و طیفی. زیبا و باورنکردنی! زمین و باغچه پر بود از دانههای باران. پر بود از تیلههای رنگی که چشم را خیره میکرد.
دامنم را با تیلهها پر میکردم. جوری که به هیچکس دیگر تیله ای نرسد. دلم میخواست همهی تیله ها مال خودم باشد. تیلههای درشت و بینظیر!
اما گاهی که دامن سنگینم را -که داشت از بار تیلهها پاره میشد- میدیدم٬ دلم برای دیگران که کم تیله داشتند میسوخت و یکی دوتا به این و آن میدادم. اما دلم نمیآمد. چه سخت بود تقسیم این شادی!
کوه پشت کوه
سایهی ابرها بر کوهها
دشت٬ روشن
آه٬ نگاه کن!
انعکاس خورشید بر قطعهای آهن؟
دشت پر است از ضد هواییهای مستتر.