*
نه خیلی خوب و نه خیلی بد. تئاتر کرگدن به نظرم اینجوری بود. زحمت زیادی برای دکور کشیده بودند و عروسک های کرگدن. اما بعضی دیالوگ ها ایراد اساسی داشت. کاش آئیش کمی مشاوره و کمک بگیرد از کسی و زحمت و توانایی هایش را اینقدر حیف نکند. بهترین بازی متعلق به شهاب حسینی بود که واقعا مرا شگفت زده کرد. انتظار چنین بازی قوی ای از او نداشتم.
یکی از دلایلی که حتما می خواستم این نمایش را ببینم٬ حضور مهدی هاشمی روی صحنه بود اما بازی او انتظاراتم را برآورده نکرد. به نظرم کارگردانی کمی ضعیف بود. کار ساعتچیان اما قوی بود.
با تمام اینها دیشب از تئاتر احساس زدگی کردم. انگار اصالتی که همیشه داشت را از دست داده بود. توی سالن اصلی ملت را آوردند نشاندند روی پله ها. سروصدا و هم همه «بشین خانم٬ آقا بشین موبایلو خاموش کن» با یکی از دوستان که حرف می زدم میگفت خب مردمی که مشتاقند نمایش را ببینند اما بلیت گیرشان نیامده حاضرند روی زمین بنشینند.
اما این توجیه جالبی نیست. خود من هم شده که بخواهم به هر وسیله بیایم توی سالن و نمایشی را ببینم. اما نظم و قانون را که برداری همه جا عین جنگل می شود و ما هم٬ همه مثل کرگدن! انگار بگویی خب کسی که دیرش شده و توی ترافیک مانده می خواهد ورود ممنوع برود! این اصلا دلیل قانع کننده ای نیست. منطقی هم نیست. به هرحال احساسات لطیف اینجانب دیشب جریحه دار شد!
همیشه وقتی می گفتند نمایشی سر ساعت فلان برگزار می شود٬ مطمئن بودیم که اگر ۵ دقیقه دیرتر بیاییم پشت دریم. اما دیشب انقدر ایستادند تا سالن پر بشود و با ۲۰ دقیقه تاخیر شروع کردند. یعنی هرکس که سر موقع آمده و یا بعد از تئاتر برنامه دارد باید برود غاز بچراند! این بی برنامگی ها توهین آمیز است اما خب اینروزها که همه تپش نگاه می کنند این حرف ها چه ارزشی دارد؟ (شما چطور؟!!!)
بروشور کرگدن هم برخلاف همیشه پولکی بود و رایگان نبود. نظر آدمها در این مورد مختلف بود اما من ترجیح می دهم پول بروشور را با بلیت بدهم و وقتی وارد سالن می شوم برای آن پولی نپردازم. بلیت هایی هم که گفته بودند می شود آنلاین خرید٬ رسما ما را گذاشت سر کار. یعنی قرار بود با ما تماس بگیرند و ثبت بلیت ها را تایید کنند که تماس نگرفتند و شماره ای هم که باید در این مواقع با آن تماس می گرفتیم جواب نمی داد!
به هرحال شب تئاتری بدی نبود. خود تئاتر رفتن نمی تواند بد باشد. مخصوصاْ با جمع دوستان همیشگی.
بانو رویش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد. درست لحظه ای که از روبه روی رستوران می گذشتیم، «کریس دی برگ» هم داشت «لیدی این رد» را می خواند. من نپرسیدم که آیا یادت هست؟ نپرسیدم که همزمانی را فهمیدی؟ بانو خودش می دانست.
من نپرسیدم اما او آرام پاسخ داد: «عشقم را، نفرتم را، تمام احساسات گونه گونم را ریخته ام توی کار. هرچه خوب و بد را انرژی می کنم و در کارهایم می سوزانم. کارم با کلمات است. با کلمات کوتاه و بلند. زشت و زیبا. قید، فعل، حرف ربط و اضافه...»
شالش را باز کرد، دستی میان موهایش کشید و دوباره شالش را آرام انداخت روی شانۀ چپ. «کارم این است... کلمات را جابجا می کنم. آنها را دوباره می چینم که روان شوند. خوشفهم شوند. زیباتر شوند. زندگی را نمی توان دوباره چید اما کلمات را می شود. اما تنها قبل از اینکه چاپ شوند، قبل از اینکه چاپ شوند...»
بانو به خاطر میاورد. تمامی لحظات را از بر بود. غمهایش را جایی خرج کرده، در میان کتابهای قبلی. و هنوز بازهم کتاب مانده. برای تمام دلشکستگی ها بازهم کلمه مانده که عوض شود که جابجا شود که روان شود که زیباتر شود.
من هر روز اینجا خوابیدهام. هر روز سال را اینجا خوابیدهام.
و تو با آن چکمههای میخدار لگدم می زنی،
من که نمناک، و پوشیده از برگهای سرد و زرد اینجا خفته ام.
و تو با چکمه های میخدار...
نرم شده ام بس که پا زده ای. یک روز میخهایت در بطنم گیر میفتند.
یک روز دیگر لگدپرانی هایت تمام می شود
یک روز
در قلب من
سبز می شوی.
زنه حدود سی سالش بود٬ یا شایدم یه چندسالی بیشتر. خودشو مثل این کولی هایی درست کرده بود که توی پارک بهت گیر میدن و می خوان فالتو بگیرن. اما یه جورایی تصنعی بود (درست مثل گریم تابلوی فیلم سه زن که زن دهاتی با آرایش کامل و لباسای نو داشت توی کویر می دوید!).
خوشگل هم بود. چشمهای میشی درشت و ابروهای تیره خوش فرم. موهای مجعد مشکی اش یه کم از زیر روسریش معلوم بود. همه حرفاش یادم نیست٬ تا اومد جلو و گفت کف دستت رو ببینم. بعد مثل یه تازهکار با شک و تردید گفت: «توی ماه ژوئیه یه خبر خوب می گیری!»
پیش خودم فکر کردم خب بگو تیرماه چرا یهو خارجی میشی!
بعد استادش اومد جلو که تا اون موقع ندیده بودمش. ریش و موهای بلند داشت. یه کم شبیه آقای ایروانی بود. زنه هم شبیه دختر همسایه مون بود که نابغه ریاضی بود و ازدواج کرد رفت امریکا!
استاده انگار اومد زنه رو امتحان کنه ببینه درست می گه یا نه٬ دست منو باز کرد و گرفت توی دستاش و تصحیحش کرد: «۶ام ژوئیه! خبر خوب نه...گلبارون میشه٬ زندگیت گلبارون میشه!»
و بعدش من از خواب بیدار شدم. دقت کن که نپریدم٬ آروم بیدار شدم. هوا ابری و گرفته بود و اتاق کمی سرد. فکر کردم چندم تیر میشه و از میون پرده های کلفت اتاق یه وجب آسمون رو دیدم که داشت کم کم روشن میشد.
ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار میتوانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرندهای را که عاشقش بود! نهنگ من همینطور بین آسمان و دریا خشکش زده بود. نه میفتاد توی آب و نه از سنگینی می توانست بالاتر برود.
دیشب یه مراسم عروسی دعوت داشتیم. از اون مجالسی که فقط به درد این می خوره بشینی و مردم رو دید بزنی و پشت سرشون چرت و پرت بگی!!! مثلاْ اینکه «عجب دماغی عمل کرده این عروسه» یا مثلاْ «این جیگر٬ لباس پوشیده یا مایو؟» یا اینکه «اینهمه خرج کردن اما توی بیابون گرفتن عروسی رو؟ داریم یخ میزنیم!»
نمی دونم اما به نظرم همش خیلی بی معنی اومد. انگار هر چی تجمل یه همچین مراسمی بیشتر می شه٬ سردتر و دوست نداشتنی تر می شه. نمی دونم واقعاْ چرا من٬ هم از این مراسم وحشت دارم هم بدم میاد! (از خود نفس عمل عروسی نه اینقدر!!!)
از یه طرف فکر می کنی برای اینکه دوتا خانواده به صورت مختلط دور هم جمع بشن و بزنن برقصن و شاد باشن باید کلی خرج کنن و توی بیابون (بخوانید باغ!) عروسی بگیرن. از طرف دیگه می بینی آیا واقعاْ یه سری کارا لازمه؟ مثلاْ اینکه یه پرادو کرایه کنی و خداد تومن پول گل زدنش رو بدی٬ اینکه آرایش فلان جا بری که گریمت کنن و از زور خوشگلی(؟) دیگه شبیه خودت نباشی! فیلمبرداری و عکاسی ۲-۳ میلیون تومن؟؟؟ مگه فیلم می خوایم بازی کنیم؟ شاید واقعا باید فیلم بازی کرد! من اگه یکی یه همچین شبی هی بخواد بهم بگه بیا این ور حالا برو اون ور٬ حالا دستت رو بذار فلان جای دوماد٬ حالا بذار بهمان جای خودت٬ حالا چپ حالا راست... جفت پا می رم تو دهن یارو:)))
واقعاْ شام باید اینقدر حیف و میل بشه؟ یادمه وقتی ۱۲ سالم بود یه عروسی توی شمال رفتیم. شام عروسی رو که سه نوع پلو خورش بود٬ ظرف ظرف می کشیدن و می ذاشتن روی میز ٬هر کی هر کدوم رو دوست داشت ور می داشت می خورد. خیلی هم به من خوش گذشت!
حالا نمی گم این ایده آله همه برین مثلاْ کوفته بدین (دری وری میگما نه؟) دارم مقایسه می کنم. انقدر گوشت و کباب و مرغ و برنج حیف و میل شد و زیاد اومد که دلم گرفت. غذاش هم عالی بود به تمام معنا اما با اینکه لذت بردم یه جوری هم فکر کردم میشه ساده تر باشه. نمیشه نه؟
حرف مردم رو چکار کنیم پس؟ به قول این دختره٬ شب عروسی مال عروسه٬ باید کامل باشه٬ بی نظیر باشه٬ باید سنگ تموم گذاشت! به خدا نمی دونم. فقط می دونم که من دیوونه و فراری ام. دلم می خواد یه جوری و یه جایی ازدواج کنم که مجبور نباشم یه سری کارها رو بکنم. منم دلم می خواد دوستام و آشناهام دورم باشن و شاد باشن. بهشون خوش بگذره و غذای خوب بخورن. اما جوری که افراط و تفریط و مخصوصاْ تقلید نباشه! (به خودم: عزیزم شما هر وقت یکی اومد بگیرتت این سخنرانی رو براش ایمیل کن!)
عروسی یکی از بهترین دوستام تقریباْ همینطوری بود. همه چی ساده. بدون ارکستر بند تنبانی! با چندتا سی دی. با فیلمبرداری و عکس برداری دوستان و اقوام. با ۲-۳ نوع غذای خوب. با آرایشی که خود عروس با کمک دوستش کرده بود. با سفره ای که مامانش طراحی کرده بود. ماشینی که خود داماد و برادرش تور زده بودن! خوش گذشت٬ می فهمی؟
هوم... امیدوارم یه دیوونه پیدا کنم که بشه باهاش یه مراسم گرفت که شبیه هیچ مراسم دیگه ای نباشه. نمی دونم شایدم بهتره مراسمی در کار نباشه. بزنیم بعد عقد باهم فرار کنیم یه جایی و دوتایی جشن بگیریم و شیرجه بریم توی یه کیک شکلاتی بزرگ!
زندگی خسته کننده می شود گاهی٬ هیجان لازم!
یک عالمه کار عقب مانده و من در وبلاگم چرند می نگارم. ایول!
انتظار سرد است
انتظار خاکستری است
گس است
چسبناک و لزج
انتظار عین تمام روزهایی است که صبح با سردرد بیدار میشوم
چون دوستش ندارم
دلگیر و کشدار
انتظار مثل آدمهایی است که مدام زر می زنند
تمام نمی شود انگار
مثل نان کپک زده حالم را به هم می زند
انتظار عین سوزن ته گرد جزوه هایم که افتاده روی فرش
هی فرو می رود توی پا
انتظار مثل این شعر بی وزن و قافیه وقتم را می کشد
حوصله را سر می برد
و آن روی سگ آدم را بالا میآورد
اتفاقاْ دوستی اصلاْ مسئلهی ساده ای نیست. دوستی هایی هم که عمر بیشتری دارند٬ پیچیده ترند. مخصوصاْ آنهایی که فراز و نشیب بیشتری دارند٬ زدوخورد بیشتر!
آنشب همه توی میهمانی جمع بودند. بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوز هم با همیم. حالا بعضی هایشان دوتا شده اند. اما هنوز هم با همیم. زندگی هایمان عوض شده و گرفتاری ها و بهانه هایمان بیشتر اما هنوز همدیگر را دوست داریم.
نگاه که می کردم دیدم هر کدامشان را چقدر در این مدت حرص داده ام و آنها هم به نوبهی خود چقدر روی اعصاب من رفته اند. اما باز دلم لک می زند برای دیدنشان٬ خندیدنشان٬ عادت هایشان٬ تکیه کلام هایشان. چقدر خاطره داریم. چقدر باهم فرق داریم و چقدر لحظات مشترک.
آنشب محو تماشای دوستانم بودم که همه شان دور هم جمع بودند (به جز آن دراز خوشتیپ که توی آلمان دارد برای خودش جفتک می اندازد) و بعد اساماس آمدکه:
«با من صنما دل یک دله کن»
دلش تنگ شده بود. یادم کرده بود. او هم از آن دوست های ۱۰ ساله است. دلم یک جوری شد. اینکه چطور این روابط با ما می آیند. در خود ما پیدا و پنهان می شوند.
آن یکی سر و کله اش وسط گزارش جدیدم پیدا می شود و بعد از سال ها با هم حرف می زنیم. چه یکشنبه هایی که به یادش تا صبح نخوابیدم و برنامه سهیل محمودی گوش دادم. یادش به خیر... کوچه حسینی... درکه... دارم هوای عاشقی! اما حالا می بینم هیچ چیز از آن دوستی نمانده است. دلم نمی خواهد چیزی باشد یا از نو شروع شود. انگار همان بس بوده. قضیه همان تاریخ مصرف است که گاهی زود و گاهی دیر تمام می شود.
بعد فکر کردم به ایمیل های اخیر و نتوانستم بفهمم چکار داریم می کنیم. تنها جوابم این بود. برای دوستم می نویسم. دوستم! دوستی که نقشش در یک برهه زمانی تغییر کرد و بعد از آن باز تغییر کرد. اما انگار یک جا را برای خودش نگه داشته. انگار تصمیم گرفته همیشه دوستم باشد. حتی موقعی که نفرت جدایمان می کند.
نگاه کردم که دوستانم چطور دایرهوار می رقصیدند و شاد بودند. و حس کردم چه خوب است که حتی وقتی دیگر عشقی نمانده است٬ دوستی همچنان زنده بماند.
کلافه ام. یه آدم شیکمو که نتونه غذا بخوره و هی مجبور باشه مایعات بخوره کلافه میشه خب.
دک و دهنم سرویس شده ها! (شرمنده ام اما خب٬شده دیگه) لبم یه کم داره بهتر میشه اما فک و دندونم درد می کنه.
ببین٬ این فیلم «عشق سالهای وبا» خیلی چرت بود! یعنی خود داستان بیشتر چرت بود تا خود فیلم. من کتابش رو نخوندم اما خود داستان جفنگه. منو یاد فهیمه رحیمی میندازه! (طرفدارهای گابوی عزیز خودتون رو کنترل کنین)
دیشب فیلم «روح گویا» رو دیدم. خوشم اومد. گریم ناتالی پورتمن خیلی باحال بود. این خاویر باردم هم خوب شد اسکار برد اصلاْ. حقش بود. بازیش خوبه٬ دوست می دارم.
حس نمی کنی یه کم دارم پاچه می گیرم؟ آره دقیقاْ دارم همین کارو می کنم. با این قیافه فردا مهمونی دعوتم. هفته دیگه هم عروسی! ای بابا یکی بیاد من پنجول بندازمش!
یکی به من بگه این وسط واسه چی ویندوز ارور می ده نمیذاره فوتوشاپ بریزم روش!!!
غذاهای شل و خوشمزه پیشنهاد بدین. به جز سوپ و آش!
ساعت ۶:۳۰ صبح-
گوروپــــــــــــــــــــــس!
در مسیر دبلیو.سی غش کردم! چشمهامو که باز کردم دیدم بابام سرمو گرفته تو بغلش و خواهرم پامو گرفته بالا٬ مامانم هم یه بالشتک آورده بذارم زیر سرم.
با صورت خورده بودم زمین. دندونم رفته بود تو لبم و جرش داده بود اساسی! گونه چپم خیلی درد می کرد٬ دندونم هم همینطور. هنوزم درد میکنه! انگار کج شده... نه؟ لبم از ورم شده عینهو آنجلینا جولی!!!
پخش زمین شده بودم. صحنه جالبی بود! (و دردناک)
این داستان به شدت واقعی است. من دیگه غلط بکنم داستان علمی-تخیلی بنویسم که اینجوری واقعی اش اتفاق بیفته!
تا اطلاع ثانوی مصدومم.