فرشته کوچولوی ۵-۶ ساله با مامان و مامان بزرگ و برادر کوچیک شیطونش اومدن توی کتابفروشی. بچهها هردو پوست سفید و موهای فرفری داشتن. (چرا اکثر موفرفری ها انقدر شیطون و تودلبرو هستن؟) همینطور که بزرگترهاشون داشتن دنبال کتابهایی که میخواستن میگشتن، این دوتا هم هر کتابی رو که از جلدش خوششون میومد برمیداشتن ورق میزدن. فرشته کوچولو که معلوم بود تازه خوندن نوشتن یاد گرفته چند کلمهای رو هم بلندبلند میخوند از هر کتاب. من و مادام سین هم هی به کارای این دوتا وروجک میخندیدیم.
یهو سر یه کتاب موند. به مامان بزرگش گفت: اِل هی یعنی چی؟
مامان بزرگ با تعجب گفت: چی؟
فرشته کوچولو کتاب رو گرفت جلوی چشمهای مامان بزرگش و گفت: این چی نوشته؟
مامان بزرگ خندید و گفت: نوشته، الهی بد نبینی!
یهو خانم فسقلی عصبانی شد، اخماشو کرد تو هم. شطرق کتاب رو بست و گذاشت روی میز. بعدش با یه عشوهای گفت: اما من امروز بد دیدم!
مامان بزرگ پرسید: چی؟
خانم فسقلی جواب داد: یه آقاهه رو دیدم که دوتا انگشت نداشت.
من و مادام سین با شنیدن اون لحن ناراحت و چشمای معصوم فرشته کوچولو، خنده رو لبامون ماسید!
*
نه. بیا فراموش نکنیم که بین ما چه گذشته است!
بیا امروز، که آرامتر از قبلیم شاید، به آن روزهای سرد زمستانی فکر کنیم و کباب ترکیهای گلستان.
به نرگسهای میدان ونک
به قارچ سوخاریهای داغ
و
ماه کج کوچهی ما.
حالا بیا کمی برویم جلوتر، به روزهای گرم فرودگاه مهرآباد فکر کنیم.
به پروازهای ورودی و خروجی
به تلخی های دلمان
به اس ام اس های بی پایان شبانه
به چتهای بی سرو ته
بعد که خسته شدیم، بیا به حرفهای آخر فکر کنیم.
به متلک ها و داد و بیدادها
به تمام حرمتهایی که شکست
به آخر خط!
پس بیا فراموش نکنیم که ما از یک جایی سر خیابان هجدهم شروع کردیم و در جایی میان دنیای مجازی ختم شدیم.
نه. نمیتوانیم فراموش کنیم.
نمیشود به همین راحتی شانه بالا انداخت که «انگار نه انگار» و دوباره یک جایی میان یک ایمیل سه خطی و یک پست جدید وبلاگی «سوک سوک» کرد.
میدانم که حرفهایم را صریح زدهام. همه چیز را گفتهام. و «همه چیز» را هم بالاخره نشنیدم!
اما مهم نیست. چون من خواستم گذشته بمیرد. البته میدانم که چیزی به این راحتی ها از مغز امثال من و تو محو نمیشود اما می شود فرض کرد که گذشته مرده. دیگر وجود ندارد. یک موقعی بود و حالا مدفون است توی قبر!
به هر زبانی گفتهام. بازهم اینبار اینگونه میگویم که «نه!»
نمیشود دیگر یک سری کارها را کرد. ما دو نفر هرکدام انتخاب هایی کردهایم.
زندگیهایمان مگر دوشاخه نشد؟
دیگر نقطه تلاقیای نمی بینم.
بیا، روی حرف هایمان بمانیم.
من تورا بخشیدهام، تو هم از ما بگذر!
چه میگویم. خیلی وقت است که گذشتهای...
ببین، در مورد من، یا «آری» وجود دارد یا «نه». چیزی بینابین نداریم. درصد نداریم. شریکی نداریم. دوست معمولی نداریم. احوالپرسی نداریم. نامه تشویقی نداریم. سالگرد تولد نداریم. عید نداریم. کتاب جدید نداریم. کامنت150 ام نداریم.
ما (من و تو) دیگر چیزی باهم نداریم چون
تو «نه» را انتخاب کردی.
و دیگر هیچ چیز بین ما نیست.
هیچ چیز جز گذشته ای مرده!
بگذار ارواح خاطرات گذشته آسوده بخوابند.
بگذار «من» آسوده بخوابم
بگذار بینمان یک «نه» بزرگ باشد تا ابدیت.
بیا فراموش نکنیم که دیگر یک سری کارها را نمیشود کرد و این هم ربطی به توانستن یا نتوانستن من ندارد.
بالاخره چاپ شدند.
این کتابهای نازنین بالاخره آمدند توی کتاب فروشیها. بعد از یکسال و نیم نتیجه کارهایم را دیدم. اولین بار است که اسمم میاید توی کتابی. (نه هنوز به عنوان نویسنده البته! ویراستاری میکنیم.)
۷ تا کتاب چاپ شده با هم. ۷ نمایشنامه از «دورتا دور دنیا». ۴ جلد هم که قبلا چاپ کرده بود نشر نی٬ با اینها شد ۱۱ تا.
دیروز با «مادام سین» نشسته بودیم توی نشر باغ. من هی کتاب را باز میکردم می گفتم ببین دوستت معروف شده. می خندیم. کتاب را میبستم. بعد ۳۰ ثانیه بعد یکی دیگر را باز می کردم می گفتم ببین اسم منو توش نوشتن! دوباره می خندیدم. نزدیک بود با لگد بندازنم بیرون از بی جنبگی مفرط!
نمی دانم هرکی چقدر نمایشنامه دوست دارد. من خودم تا دو سال پیش فکر نمی کردم خواندن نمایشنامه هم مثل خواندن رمان یا داستان کوتاه لذت داشته باشد. اما نوشتهی خوب همیشه خواندنی است. این مجموعه هم واقعاْ یک مجموعهی درست حسابی است (تبلیغ از این تابلوتر؟) و البته دنباله دارد انشالله...
کتابهای تازهی مجموعه «دورتادوردنیا»:
۵- تجربه های اخیر
نویسنده: امیر رضا کوهستانی
۶- آدریانا ماتر (متن اُپرا)
نویسنده: امین معلوف
مترجم: حسین سلیمانی نژاد
۷- سه روایت از زندگی
نویسنده: یاسمینا رضا
مترجم: فرزانه سکوتی
۸- اسبهای پشت پنجره
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۹- خیانت
نویسنده: هارولد پینتر
مترجم: تینوش نظمجو- نگار جواهریان
۱۰- تماشاچی محکوم با اعدام
نویسنده: ماتئی ویسنییک
مترجم: تینوش نظمجو
۱۱- در یک خانواده ایرانی
نویسنده: محسن یلفانی
آیا می توان مفهوم رقص را بدون رقصنده تجسم کرد؟
وقتی می گویم «رقص»٬ اولین تصویری که به ذهنتان میاید چیست؟
اون اوایل که تازه اینترنت «دایال آپ» باب شده بود و هنوز هر کسی نمیدونست ایمیل یا مسنجر چیه٬ من از طریق یاهو یه دوست پیدا کردم !
خب تا اینجا که شاهکار نکردم!!! اما دوست من٬ جوزف٬ یه مرد آمریکایی ۵۰ ساله بود که توی اون زمان که با من آشنا شد داشت دور آمریکا رو با ماشین خودش میگشت. جوزف آدم خیلی باحالی بود و با اینکه زبان من اونقدر قوی نبود با صبوری خاصی ارتباطمون رو حفظ میکرد. از اون آدمهای دیوونه بود٬ از اون آدمهای عجیب غریب دوست داشتنی! اونایی که هزارتا شغل عوض کرده بودن و همیشه تو خلوت خودش شعر میگفت. هیچوقت شعرهاش رو جدی نمیگرفت تا دخترش کم کم بزرگ شد و اصرار کرد شعرهاش رو چاپ کنن.
اون این کار رو کرد و جای خودش رو توی ادبیات معاصر آمریکا باز کرد. اون زمان هم برای تبلیغات کتابش داشت دور آمریکا سفر میکرد.
خلاصه بعد از اون چندین کتاب شعر ازش منتشر شد ولی از شانس بد من٬ آی دی یاهوم هک شد و آدرسش رو هم حفظ نبودم و انقدر سرم شلوغ بود که کم کم فراموشش کردم. اما همون موقع که شعرهامون رو برای هم میفرستادیم و نظر میدادیم٬ من ازش اجازه گرفتم تا شعرهاش رو ترجمه کنم.
حالا همهی این حرفا رو زدم که بگم بالاخره عزمم رو جزم کردم به طور جدی شعرهاش رو ترجمه کنم و به تازگی اولین شعرش توی مجله ادبی جن و پری منتشر شده.
حتماْ کارم بی نقص نیست٬ چون یه تازهکار پر رو هستم! اما خوشحالم که دارم سعی میکنم. حس خوبی بهم میده.
شعر به تو اندیشیدن تقدیم به هر کی اینجا رو میخونه!
*
آخر هفته جای هیچکس خالی نبود!
۵شنبه صبح ویندوز بالا نیامد و مُرد. ظهر سرکلاس برقها رفت. عصر توی ماشین قمقمهی آب به طور غیرعمد روی بنده خالی شد. شب معده درد امانم را برید.
جمعه سردرد آمد و مسکن باعث شد با گیجی برویم جشن تولد. ۱۲ شب توی بزرگراه یادگار٬ ماشین خاموش شد. امداد خودرو بعد از ۳۰ دقیقه معطل کردن گفت نه بنزین میفرستیم و نه خودروبر داریم که بفرستیم.(صدای فوتبال از آنطرف گوشی میامد.)
خلاصه ساعت ۲ صبح رسیدم خانه و یکراست توی رختخواب.
شنبه با سردرد و دلپیچه بیدار شدم تا بروم جایی بستهای را بگیرم. ۱ ساعت تمام توی خیابان دولت توی ترافیک هلاک شدیم. راننده گفت: «عجب دولتی!» مسافرین پوزخند زدند.
*
ماچیسمو!
چهارشنبه بعد از مدتها رفتیم تئاترشهر. آخرین تئاتری که دیده بودم کار بیضایی بود که تالار وحدت بود. روی شیشه گیشه نوشته بودند که دستگاههای خنک کننده تئاترشهر هنوز راه نیفتادهاند. فکر کنم مهر تازه راه میفتند. تا آخرین دقیقه کسی که بلیت گرفته بود نیامد. منهم که حسسسسسسسسسساس!
من از تئاتری که ادای فیلم را در بیاورد خوشم نمیاید.(چقدر دارم رسمی حرف میزنم) نمایش کُند بود. صداها خوب نبود. هوا گرم بود. اقتباس خوبی نبود. همهاش شعار و مانیفست بود و از چهارچوب کار هنری خارج شده بود. کار اول باید ارزش هنری داشته باشد بعد حرفهایمان را توش بزنیم وگرنه که بهتر است راه بیفتیم توی خیابان بلند بلند کتاب بخوانیم. (چقدر عصبانی و حرصی!)
بعد از تئاتر شام رفتیم آپاچی. مرغ سوخاری نداشت!!! راستی بلیت سالن چهارسو که ۴۰۰۰ تومان شود سالن اصلی چند است؟ (من حامی هنرمندانم)
*
پیشگفتار!
این هفته یکی از مزخرفترین پیشگفتارهای عمرم را خواندم . مخصوصا از کلمه مزخرف استفاده کردم چون بقیه منظورم را نمیرسانند. مقدمه کتاب «مادام بواری» از مشهورترین رمانهای جهان چاپ نشر جامی! وای نمیدانید چقدر حماقت میخواهد! (شاید هم میدانید) بگذارید حالم جا بیاید برایتان تایپش میکنم همینجا.
*
این چه وضعیه؟ کی به کیه؟ هلند حذف شد؟!
تیم فقط ایتالیا! (دو نقطه ستاره)
از روی لینک مقاله من را هم بخوانید.( اگر حسش بود!)
گاهی ناملایمات آدم را میخورند٬ گاهی آدم حالش خوب است و آنها را در وجود خود حل میکند.
گاهی ناملایمات مثل گوشت نپخته لای دندانها گیر میکند و اگر با زبان نتوانیم درش بیاوریم با یک مسواک حسابی از شرش خلاص میشویم. اما گاهی هم مثل پشهی سمجی تمام شب صدای هلیکوپتر از خودش درمیآورد و توی گوش آدم ویز ویز میکند. توی تاریکی نمیتوانی بکشیش و شب را بیخواب و عصبی طی میکنی و صبح روز بعد هم بیرمق و خسته بیدار میشوی.
ناملایمات اینطورند.
نمیدانم چرا نمیتوانم خوذم را برای مقابله با آنها آماده نگه دارم. یک روز همه چیز خوب است اما دقیقاْ فردای آنروز همه چیز نا امید کننده میشود٬ انگار دنیای روز قبل هیچوقت وجود نداشته است.
وقتی ناملایمات سوارند٬ هرچیزی تورا غمزده میکند. یک خاطرهی قدیمی٬ یک آن٬ یک لحظه! یادآوری یک کلمه با یک آوای خاص! نمیدانم حتی یک بازی فوتبال٬ یک سری گِل ولای را از ته سطل زنگ زدهی دلت میکشد بیرون.
آ.................ه٬ دلم میخواهد آه بکشم. بلند و رسا. جوری آه بکشم که حنجرهام بسوزد. خودآزاری و لجبازی با خود٬ وقتی ناملایمات ما را غرق میکند.
چرا اینطور است؟ چرا اینهمه دلسردی؟
منحنیهای انرژی من خیلی زیگزاگ میروند. یا میخورند به سقف یا به کف! (آنهم با مغز)
چه زود یخ میکنم٬ همیشه یکی باید گرمم کند. درست مثل یخچالی کار میکنم که مدام برفک میزند.
به یک عده داوطلب که با برنامهریزی منظم برایم موج مکزیکی بزنند نیازمندم!
-عروسی-
نشسته بودم و به لباس گرانقیمتم فکر میکردم که خیاط محترم خرابش کرده بود و در بدو ورود به مراسم فرخنده٬ جِر خورده بود! سرم را که بالا آوردم دیدم عروس و داماد (که ماچ به لپشان!) دارند میرقصند و میچرخند و میخندند.
حسی که داشتم این بود: از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم!!! ترس اینکه یک روزی شاید(!) من هم این نقش را بازی کنم. میدیدم چشمان بعضی از دوستان را که برق میزد با حسرتی و یا امیدی که روز آنها هم برسد. اما من وحشت کردم. واقعاْ تحمل این مراسم برایم سخت است. این همه کار که باید انجام داد٬ این همه مهمان و شلوغی و آرایش و لباس و ...همهچیز. کل قضیه مرا از پای در میاورد. شاید کلاْ با اصل قضیه مشکل دارم.
مادر عروس طی دوماه گذشته دوبار در جواب تبریک من گفت:« ایشالله عروسی شما٬ البته اگه خودتون میخواین!» در آن لحظه جا خوردم. اما حالا میبینم حق با او بود. آیا میخواهم؟
-منیرو-
کتاب «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را تازه تمام کردم و حالا دارم «کجا ممکن است پیدایش کنم» هاروکی موراکامی را میخوانم. به نظرم روانیپور نویسندهی بسیار زیرکی است. تواناست. خواننده را خوب میکشاند٬ خستهاش نمیکند و نترس است. نترس بودنش را به خاطر استفاده از سبک و عناصری میگویم که داستان را از روال سنتی خود خارج میکند و شکل جدید به آن میدهد بدون آنکه خواننده را فراری بدهد. اما با سلیقهی من سازگار نیست. شاید با خواندن یک کتاب نشود درست قضاوت کرد اما جزو لیست محبوبهایم نرفت.
-یورو ۲۰۰۸ -
چقدر خوشحالم که باز مینشینم فوتبال میبینم. دیشب ایتالیا تا آنجا که جا داشت بد بازی کرد. دیگر خبری از خط دفاع بتونآرمهی مالدینی٬ کاناوارو و نستا نبود. عسل بابا (فابیو کاناوارو ملقب به هلو وارو!) هم که از کنار زمین مثل سگ بازی را دنبال میکرد. هلند عالی بازی کرد. به نظرم یکی از مدعیان جام باشد. همچین گربه را دم حجله کشت و شانسی که همیشه با ایتالیاییها بود دیشب نشست روی شانهی این نارنجیهای هلند. اما میدانید نمیشود طرفدار ایتالیا نبود. هر چه که بشود بنده لاجوردیام! ایــــــــــــــــــــــــــــنه!!!
-و اما-
باز هم حس منفعل بودن و بغ کردن و حوصله نداشتن!