نه. دوست ندارم مُرده باشد. این مرد با قلمش در زندگی من خیلی اثر گذاشت.
آنروز که آمده بود دانشگاه ما٬ گفت: «نوشتن٬ درمان همهی دردهای من است.»
اما بعضی دردها با نوشتن درمان نمیشود نادر جان٬ باور کن!
در کانون گرم خانواده نشستهاید و به همراه پدر و مادر گرامی تلویزیون میبینید.
مادر٬ نگاهی دلسوزانه به گویندهی خبر میاندازد و میگوید: بیچاره٬ چقدر قیافهی این پسره امروز خسته است. لابد روز پر کاری داشته.
و ناخودآگاه از دهان شما میپرد که: شایدم شب پر کاری داشته!
و
سکـــــوت طــــــــــولانی!
فرو میروم در مبل راحتی
و خیره میشوم به گوجهسبز درشتی
که از ظرف میوه غلتیده روی میز.
-دوستان مینوشند-
و من حواسم میرود به پاهای میزبان
که از زیر دامن چیندارش پیداست.
-دوستان میخندند-
و من نگاهم میفتد
به صورتهای عرق کردهشان
که زیر نور لامپ، برق میزند.
-دوستان میروند-
و من مودبانه میگویم:
میهمانی خوبی بود!
جناب آقای عصیانگر اخیراْ در وبلاگش راجع به تاثیر مثبت اینترنت در زندگیش نوشته بود. این باعث شد من دوباره بشینم پیش خودم بیندیشم و مثل همیشه به این نتیجه برسم که خدا پدر و مادر هرکی اینترنت رو راه انداخت بیامرزه. (خودشو هم بیامرزه اگر لازم شد!)
من هر چی فکر میکنم میبینم این آدمی که الان هستم (نه اینکه حالا آدم خاصی باشما) نبودم اگر اینترنتی وجود نداشت. من یه آدم خجالتی و کم حرف که روزانه کلی دفتر و سر رسید و ورق سیاه میکردم اما نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم. کسی نوشتههام رو نمیخوند.
از وقتی وبلاگ نوشتم این ترس در من ریخت که دیگران (حالا چه دوست چه غریبه اون سر دنیا) از حرف دل من یا اتفاقی که برام افتاده باخبر بشن و نظرشون رو راجع به قلمم بگن. تجربیات منحصر به فرد زندگیم رو مدیون اینترنتم.
کار قبلی و کار فعلیم رو٬ دوستانی که جاهای مختلف پیدا کردم٬ کلی چیز که یاد گرفتم٬ دورشدن از اون حالت فردی و اجتماعی شدنم٬ وسیعتر شدن علاقهمندیهام٬ حتی یه سری تجربیات عشقولانه و البته شکستهای زرشکولانه... همه رو مدیون اینترنت هستم. اصلاْ نمیتونم فکر کنم چه آدم بدبختی بودم اگه این وسیله نبود. باورکنین اغراق نمیکنم. همینه که میگم. اینترنت باعث شد یه سری تواناییها پیدا کنم که تصورش رو هم نمیکردم.
و تازه بعد همهی اینا هنوزم فوایدش برای من یکی تموم نشده. همینجور داره میره که داشته باشه! واقعاْ از هرچیزی درست استفاده کنی سود میبری. (حتی بعضی وقتا اگه غلط استفاده کنی هم یه اتفاقات آموزندهای میفته برات!)
اینو نمیدونم درست خطاب به کی و کجا مینویسم چون مسلماْ عدهی زیادی بودن و هستن که باعث شدن زندگی من در کنار اینترنت اینطوری شکل بگیره. نوشتم که بدونین من حواسم هست. سعی میکنم نهایت استفاده رو از موقعیتهام بکنم تا روحتون شاد شه! :)
اولاْ که:
دوستان عزیزتر از جان٬ حق با شماست باید عکس هم همراه سفرنامه باشد. اما اگر کمی بنده را تحویل میگرفتید و فتوبلاگم را مرتب چک میکردید عکس هم میدیدید. (دو نقطه دی)
حالا لینکش را هم برایتان میگذارم: دیگه چی میگین؟
دوم آنکه:
در راستای بهار بودن همهاش خوابمان میاید و مثل برنج وارفته شدهایم.
سوم اینکه:
درحالی که ۵۷ای های عزیز هنوز در مسائل عشقی ناکام ماندهاند و در تنهایی خود سیر میکنند٬ ۶۷ای ها عاشق میشوند٬ دوستی میکنند٬ تجربه میکنند و احیاناْ دلشکسته میشوند.
خود این اتفاقها مساله عجیبی نیست اما روبهرو شدن ۵۷ای ها با ۶۷ای ها خودش داستان جالبی است. چون آنها در ذهنشان اینها را هنوز بچه میبینند و باورشان نمیشود که اینها وارد دنیای آدم بزرگها شدهاند.
چهارم:
انقدر پُررو شدهام که شعر انگلیسی ترجمه میکنم. به مترجمان با سابقه هم برنخورد. ادعایی ندارم. اما خوشم میاید٬ دوست دارم اصلاْ! فقط زیادی کار سختی است.
در استانبول:
بعضی وقتها فکر میکنم سفر از نان شب هم واجبتر است! برای من که اینطور است. تجربهی خیلی خوبی بود.
حالا من آدم جدیدی هستم؟
حداقل فکرم بازتر است و دانستههایم کمی بیشتر و انگیزهام خیلی خیلی بیشتر برای زندگی.
بالاخره دیگه بعد ۳۰ سال آدم دستش میاد تیریپش چجوریه!
جونم واست بگه... اینجوریه که وقتی به شدت شفتهی (همون شیفتهی سابق) یکی شدی باید ازش بگذری و فراموشش کنی چون به درد تو نمیخوره!
ولی بازم خوبه. میترسیدم دیگه این احساس رو تجربه نکنم.(اینو نگی چی بگی؟)
*
من در استانبول خوشم. مینویسم که ثبت شود.
چرا در تمام طول زندگیام احساس ِ گم بودن کردهام؟ من همیشه گمام! و بعضی جاها که فکر میکنم پیدایم کردهاند٬ بدتر گم میشوم.
کلافهتر٬ خستهتر٬ غریبهتر میشوم.
دو رُز صورتی روبروی من در گلدانی پژمردهاند. به هم پشت کردهاند و پژمردهاند. عجیب نیست که دلم نمیگیرد؟ دوستشان دارم.
سپتامبر ۲۰۰۷
*
میروم سفر. هیجان دارم و اندکی ترس. زود برمیگردم. «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را شروع کردم. فیلمهایم باز انبار شده و حس دیدنشان نیست. یک کلاس نقد ادبی اسم نوشتهام. میخواهم فرانسه هم یاد بگیرم.
انگار من دلم نمیخواهد بزرگ شوم. یعنی دلم میخواهد همیشه یکجا دانشجو باشم. در بستر زمان غلت بزنم و هر فصل یک چیز جدید یاد بگیرم. مثل بچهها بی مسئولیت و پشت نیمکت٬ توی کتاب و دفتر.
هیچکس کامل نیست!
امروز٬ هنگام شستن جورابهایم (چه لحظهی رویایی ای)
دریافتم که «زندگی کردن»
به مراتب از «تظاهر به زندگی کردن» سختتر است!
چقدر خوابم میاد!
واقعا نمیدونم چرا٬ اما مست خواب شدم . هنوز ۱۱ هم نشده. تا اونجا که یادمه خرسا زمستون میخوابیدن، نه؟
راستی خدا جان صدای ما را شنیدند. سر و چشمم فعلاْ خوبن.
*
بعد از دوماه که فیلم «کفاره» رو گرفته بودم تازه دیدمش. خیلی فیلمو دوست داشتم. ریتمش٬ بازیها٬ تدوینش (واقعاْ عالی) و بهترین چیزی که دوست داشتم توش موسیقی بود که از ضرباهنگ ماشین تایپ استفاده میکرد. هوم... خیلی دوست داشتنی بود.
فیلم «بادبادکباز» رو هم امروز دیدم. خب البته کتاب یه چیز دیگه بود. این یه فیلم بزرگ و پر سروصدای هالیوودی نیست. زرق و برق نداره و یه کم روی خط یکنواخته. یعنی به نظرم فراز و فرود قصه رو توش حس نمیکنی. ولی از اون فیلماست که اذیت نمیکنه. دوسش داشتم یه جورایی. پسری که نقش حسن رو بازی میکرد بهترین هنرپیشه فیلم بود و صحنههای بادبادکبازی بهترین صحنههاش.
به اون جملهی مخصوص حسن که آخر فیلم امیر میگه فکر میکردم. توی ترجمه معادل خوبی براش پیدا کرده بودند ( تو جون بخواه) که البته اصلش این بود: برای تو هزار دفعه!
*
اون جغده رو یادتونه توی چوبین؟ میگفت : یه خبر بد؟ خب حالا منظورم خبر بد نیست. با همون لحن میگم: میخواد یه خبری بشه! بعدش تِپ از درخت میافتم پایین!