اِستِر از آن دخترهایی است که اگر پسر بودم حتما همان روز اول سر صحبت را با او باز می کردم. یا به قولی سر شاخ را بند می کردم! اِستر موهای فر قرمز رنگ دارد که همیشه چند طره از آن روی پیشانی اش افتاده. پوستی بسیار سفید و کک و مک های خیلی ریز روی گونه و بینی. طرز لباس پوشیدن اش نسبت به بقیه همسن و سال هایش خیلی متفاوت است. ظریف و کشیده است و خیلی باوقار لباس می پوشد. همیشه یک پایش را روی پای دیگر می اندازد و انگلیسی را با سلیس ترین لهجه ای که من از انگلیسی می شناسم صحبت می کند. یک بار که داشت میان دو کلاس با مادرش تلفنی حرف می زد، حرف هایشان را ناخواسته گوش دادم. یعنی در اصل من سروپا گوش شده بودم ببینم چطوری حرف می زند اما خب نزدیک من نشسته بود و برای همین نمی توانم بگویم استراق سمع کرده ام. آهان، داشتم می گفتم که با مادرش حرف می زد و در نهایت گرمی و صمیمیت، یک ادب و احترام خاصی در طرز صحبت کردنش بود که من لذت بردم. اِستر فقط یک اشکال بزرگ دارد و به خاطر همین یک ایراد هم اگر پسر بودم محل سگ هم به من نمی گذاشت. اِستر خارجی ها را دوست ندارد. روزهای اول که سر کلاس به بچه ها سلام می کردم رسما رویش را بر می گرداند. یک بار هم پشت چراغ قرمز این اتفاق افتاد. منتظر بودیم چراغ سبز شود که دیدم جلوی من ایستاده. برگشت توی چشم من نگاه کرد، من سلام کردم و او هم با اکراه نگاهش را برگرداند! البته این ترم سر کلاس مختصر نویسی (شورت هند) بی هوا شروع کرد با من حرف زدن. آن هم به خاطر اینکه دو جلسه غایب بود و می دید من تند تند دارم تمرین ها را می نویسم و او از چیزی سر در نمی آورد. خوشم می آید که زرنگ هم هست. کلا خوشم می آید از این دختره ی نژادپرست موقرمز.
ویکتور فرانسوی است. همین کلمه ی «فرانسوی» برای این انگلیسی ها کافی است که ویکتور را توصیف کنند. توی تمام کلاس ها بیش از اندازه مشارکت می کند. همیشه سر تمام موضوعات بحث می کند، به سوال ها جواب می دهد، آخر هر بحث سوال های خودش را می پرسد اما آخر ترم، سر کارهای گروهی جیم می شود و تکالیف اش را نصف و نیمه انجام می دهد. روزهایی که همه تا خرخره خودمان را با پالتو و شال گردن و کلاه پوشانده ایم، ویکتور با یک شلوارک و تی شرت که تنها رویش یک ژاکت سبک پوشیده، وارد کلاس می شود. خیلی وقت ها از خانه تا دانشگاه را می دود که به گمانم یک ساعتی طول می کشد. وقتی می رسد از عرق خیس است. ژاکتش را در می آورد و به بغل دستی اش می گوید: «اگر بوی گند آمد، منم!» بچه های کلاس وقتی ویکتور با چنین قیافه ای وارد کلاس می شود با شماتت سر تکان می دهند و می گویند: «فرانسوی آمد!»
سونیا و جِید تقریبا هر ده دقیقه یکبار یک عکس دونفره از خودشان در فیس بوک آپلود می کنند! اگر دوست پسرهایشان را ندیده بودم مطئمن بودم که پارتنر هم اند. البته الان هم گزینه ی بایوسکچوال بودنشان هنوز روی میز است. این دوتا دختر سوئدی از آن مدل دانشجوهای سرخوش و خوشحال و بی استرسی هستند که تقریبا هفتاد درصد زمانشان به تفریح و مست کردن و عکس گرفتن از خودشان می گذرد. خیلی مهربان و معاشرتی اند. کلا من هرچه سوئدی دیدم در دانشگاه خیلی آدم های مهربان و صمیمی ای بودند. تصور من از سوئدی ها این نبود. در عوض ایتالیایی هایی که باید خیلی گرم باشند و شبیه ایرانی ها باشند و اینها، به جز هموطنان خودشان با دیگران گرم نمی گیرند.
مادر ریچارد پرستار است. این را چندین بار به بهانه های مختلف سر کلاس گفته است. یک جوری انگار به مادرش افتخار می کند. کلا به خودش هم خیلی افتخار می کند. کلاهش را تا نوک دماغش می کشد پایین و آل استارهای خاکستری بی بندش تقریبا به تار و پود رسیده اند از کهنگی. یک بار که کلاهش را برداشته بود نشناختمش! یک حس خودشیفتگی و با تجربگی دارد نسبت به بقیه همکلاسی هایش. همیشه و در هر مورد صاحب نظر است. شغل رویایی اش: کار در فایننشیال تایمز.
مَدی گِرد است. دقیقاً گرد. صورت گرد و اندام گرد. اما اعتماد به نفس بالای هزار او باعث شده تا همیشه دامن های یک وجبی بپوشد. مَدی یک بلک بری دارد با قاب پلاستیکی صورتی که همیشه ی خدا سرش توی آن است. یعنی بدون وقفه اس ام اس می خواند و جواب می دهد یا توی فیس بوک پلاس است. یک آدم همیشه آنلاین است که از برق کشیده نمی شود. به همه چیز به جز گوشی موبایلش بی اعتناست. حتی تذکرهای استاد برای خاموش کردن گوشی لعنتی.
من؟ من هنوز یک خارجی خاورمیانه ای هستم که نمی توانم خیلی روان انگلیسی حرف بزنم. هنوز دوستی در دانشگاه ندارم و خیلی هم به خودم افتخار نمی کنم. با زندگی جدیدم دست و پنجه نرم می کنم و هر روز برایم تجربه ای است. دامن های بلندتر از یک وجب می پوشم و گوشی موبایلم هنوز به اینترنت مجهز نیست. هیچوقت در عمرم به اندازه ی چهار ماه گذشته درس نخوانده بودم. از اینکه کار با ایندیزاین را بالاخره یاد گرفته ام خوشحالم و فکر می کنم که اگر هنوز ایران مانده بودم هیچوقت نمی توانستم اینهمه چیز جدید یاد بگیرم. زندگی کردن به تنهایی در یک اتاق را یاد گرفته ام و شریک شدن یک خانه را با غریبه ها. خودم را جمع و جور می کنم. نمی توانم هنوز بگویم که به همه چیز مسلط شده ام اما وضعم از اول خیلی بهتر است. گاهی فکر می کنم برای خیلی چیزها پیر شده ام اما هنوز به بعضی چیزها امیدوارم. ولع دارم برای رشد کردن اما آنچه می خواهم همیشه بزرگ تر از حدی است که در دستانم جا بشود. حس می کنم دیگر وقتی برای آرزوهای بزرگ نیست. یا باید حالا و در همین لحظه آرزوهایم را وارد زندگی ام کنم یا برای همیشه عقب بنشینم و ساکت شوم.
یک
دیشب یکی از خوشتیپ ترین مردهای انگلیسی رو دیدم توی مترو،
درست وقتی دوست دخترش رو محکم بغل کرده بود.
دو
این اسم به نظرتون خیلی زیبا، اصیل و خوش آهنگ نیست؟
ادوارد نایت
سه
من دیشب موقع اجرای دریاچه ی قو گریه کردم و موقع اجرای بولِرو موهای تنم سیخ شد!
چهار
میرزاقاسمی با گوجه های ترش چیز خوبی نمیشه.
پنج
دیروز سخت بود.
شش
فارسی نوشتن یکی از راه های جذب مخاطبه در این دیار.
مصاحبه ی سوسن تسلیمی با بی بی سی را دیدم و گریه کردم. یاد فیلم باشو افتادم و گریه کردم. عکس های مردم قاهره را دیدم و گریه کردم. تکه هایی از پروژه ی «زندگی در یک روز» رایدلی اسکات را دیدم، همراه با مصاحبه های شرکت کنندگانش و گریه کردم. پارازیت دیدم و گریه کردم. با پدرم چند کلمه ای تلفنی حرف زدم و بعد از قطع کردن گوشی...
دماغم را هی بالا کشیدم و چشمهایم را با دست پاک کردم. بعد فکر کردم احتمالا یک جای دیگر دارد می لنگد. یک چیز اصلی هست که دارد مرا فشار می دهد. من هی دارم نمی روم سراغش و او هم برای همین است که راهش را در همه ی این چیزهایی که گفتم پیدا می کند و گلوله های اشکی می سازد.
پسری که روبه رویم نشسته بود، عصبانی از سرجایش بلند می شود که احتمالا بگوید «خفه شو، آمده ام خیر سرم کتابخانه درس بخوانم» که چشم های قرمز مرا می بیند و خط چشم سبزی که دورشان پخش شده. یکهو مهربان می شود. لبخندی می زند و می نشیند.
من؟
گریه ام می گیرد!
سال 2004 هنوز از این برنامه ها نبود که هر هتلی بروی بتوانی توی اتاقت اینترنت وایرلس داشته باشی. آن موقع ها هر هتلی یک بیزنس سنتر داشت که اکثرا یک اتاق معمولی بود با یکی دوتا کامپیوتر، یک پرینتر و احتمالا اسکنر (درست یادم نیست اسکنر دیده باشم البته). این ها را هم که می گویم از هتل های دوبی و هند به یاد دارم و نمی توانم بسطش بدهم به هتل های امریکا و اروپا.
اینترنت هم که به صورت ذغالی و دایال آپ بود. سرعت پایین و قیمت بالا برای هر ساعت استفاده. ماه های اول 2004 من توی هتل الماس دوبی زندگی می کردم که یکی از درب و داغان ترین هتل آپارتمان های سه ستاره ی محله ی بَردوبی بود. روزها توی شرکت دسترسی به یاهو و هات میل بسته بود. جی میل هم احتمالا هنوز به دنیا نیامده بود و شاید هم به دنیای ما نیامده بود که بسته بودنش به حال ما فرقی بکند!
درست یادم نیست ساعتی چند دِرهم می دادم اما ارزان نبود. می شد از کافی نت های بیرون استفاده کرد اما من حدودا هشت شب می رسیدم هتل و سختم بود با آنهمه خستگی دوباره برای چک کردن ایمیل و چت کردن با خانواده و دوستان بروم بیرون. بیزنس سنتر هتل الماس یک اتاقک کوچک با درب شیشه ای بود، روبه روی پذیرش هتل. در این حد کوچک بود که وقتی می خواستی وارد شوی در که به داخل باز می شد می خورد به صندلی پشت میز کامپیوتر و کامل باز نمی شد، بعد باید خودت را به زور جا می کردی توی اتاقک و می نشستی تا بتوانی در را دوباره ببندی.
آن روزها سخت کار می کردی و در عین حال سرت به آن دختر گیس بریده هم گرم بود. هیچکدام دل خوشی از او نداریم پس داستان هم او را درز می گیرد تا بیشتر روی خودمان تمرکز کنیم؛ روی من و تو. خلوت ما روی نت و ایمیل های هر روزت. ایمیل های طولانی هر روزت.
یادم نمی رود شبی را که از توی اتاقک پریدم بیرون، پول یک ساعت را کوبیدم روی میز پذیرش و خودم را انداختم توی آسانسوری که باید می رفت طبقه ی سوم. درب آسانسور که بسته شد من همینطور که لباس هایم را چنگ می زدم مثل ابر بهاری به هق هق افتادم و نشستم کف آسانسور. آن شب وقتی ساغر رسید، هنوز روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم. آنقدر گریه کرده بودم که بدنم درد می کرد، چشم هایم باز نمی شد. پوست صورتم تکه تکه قرمز شده بود و از فشار زیادی که به خودم آورده بودم، سردرد گرفته بودم.
همه ی این خل بازی ها فقط به خاطر جمله ی آخرت بود: «کاش حداقل روز آخر بغل ات کرده بودم!»
برای ما که همیشه دوستی مان بین مرزهای جنون آور تعریف شده بود – واقعا دوستی ما تعریفی هم دارد؟- این جمله ی آخر تو زیادی سنگین بود. من آن روزها خیلی احساس خوبی داشتم. در مجموع احساس می کردم بهترین روزهای زندگی ام را می گذرانم و خوش خوشانم بود. فکر می کردم برای اولین بار در زندگی، دارم می فهمم زندگی کردن یعنی چه! انگار مثل جوجه ای از تخم درآمده بودم و داشتم دنیای خارج از پوسته را تجربه می کردم که تو گفتی کاش روز آخر بغلم می کردی! و من همه چیزم را در دم از دست دادم. تمام آن اعتماد به نفس و آرامشی که در من موج می زد به یک آن از بین رفت.
آنقدر عمیق مطمئن شده بودم که تو هیچگاه برایم دلتنگ نمی شوی که باورش برایم سخت بود داری دلتنگی می کنی. آنقدر حرف های رومانتیک از تو نشنیده بودم – و حتی انتظارش را هم نداشتم- که تا ته دلم یک حفره باز شد. شاید برای همه این ها و تجربه ی سخت آنشب بود که وقتی برگشتم، اولین روزی که آمدی دنبالم برای اولین بار بغلت کردم. اما راستش آنطور که باید نبود. انگار بعد از این چندماه تو دوباره برگشته بودی به حالت خودکنترلی حرص درآرت. انگار دوباره همه چیز از سر گرفته شده بود و دوستیِ بدون تعریف ما عاری از بروز هرگونه احساس قرار بود به روال همیشه بگذرد و بگذرد و... بگذرد.
ما از هم که دور می شویم همدیگر را بیشتر دوست داریم. نه، اصلاح می کنم، تو وقتی از هم دور می شویم مرا بیشتر دوست داری! حالا بعد از ده سال رابطه مان را بهتر می بینم. نه، دروغ می گویم. من فقط فکر می کنم که حالا بعد از ده سال عاقل ترم، فقط تصور می کنم که بعد این همه سال همه چیز حل شده است و تو از دوستان خوب و همیشگی منی. اما این حقیقت ندارد. من گاهی واقعا دلم می رود برای چند دقیقه حرف زدن با تو. آخرین بار دقیقا سال پیش بود که همدیگر را دیدیم. میان حرف هایت می خواستی دوستی مان را مثال بزنی، با کمی تامل گفتی: «آخر من رابطه ی خودم و تو را چطور برای دوست دخترم تعریف کنم؟» من یک لحظه مردد ماندم بگویم رابطه ای که در آن چهارسال است همدیگر را ندیده ایم اصلا چه نیاز به مطرح کردن دارد اما دهانم را بستم و خواستم کمی از معنایی که پشت آن حس کرده بودم لذت ببرم. از اینکه من یک جای ثابت دارم که باید برای آدم جدید تعریف کرد و جا انداخت. هنوز گاهی خوابت را می بینم و تمام روز را متاثر از خواب روی ابرها راه می روم. هنوز بدر کامل که می شود می ایستم در خیابان و با خودم حرف می زنم. با ماه حرف می زنم. به یاد کسی که این شب ها را دوست داشت، به یاد کسی که ماه کامل برایش مفهوم خاصی داشت. امشب را می گذرانم، با میل به کسی که یک بار در بدر کامل می خواست مرا خالصانه در آغوش بگیرد!
از خدا سی و دو سال عمر گرفتم که- نه، هنوز سی و دو روز مانده که همه ی سی و دوسال عمر را کامل از خدا گرفته باشم. حالا سی و یک و خورده ای حساب کنید- داشتم می گفتم که اینهمه سال بالاخره زندگی کردم و حالا باید بدانم که آخرسر، کف مطالباتم در زندگی چیست. این کف و سقف را یک سال و اندی است یاد گرفته ام و بار اولم است دارم از آن در وبلاگ استفاده می کنم. یک جور غریبی است هنوز.
چقدر من پرت می شوم از موضوع! داشتم می گفتم... محدودیت هایی که این چند وقته در بلاد فرنگ مجبور شدم باهاشان کنار بیایم- و حتی بهشان عادت کنم به طوری که اصلا یادم برود اینها محدودیت بوده اند- مرا وادار کرد به فکر کردن راجع به این حداقل ها که باید داشته باشم. که البته اگر نداشته باشم مسلما نمی میرم اما اگر داشته باشم راضی ام و آرام و سر به زیر می نشینم زندگی ام را می کنم. دقت داشته باشید که کلا آدمی خیلی چیزها می خواهد تا به زندگی ایده آلش برسد و این چند گزینه تنها کف ماجراست!
یک- اینترنت پرسرعت نامحدود؛ در زندگی قبلی (منظور چهارماه پیش به قبل است) من روزم را با روشن کردن مودم ای دی اس ال شروع می کردم و سر راه دستشویی کلید پاور لپ تاپ را هم می زدم و با وجود تمام محرومیت های فیل.تری روزی 15-16 ساعت کسی نمی توانست مرا از اینترنت جدا کند. حالا اینجا بالاجبار اینترنت محدود دارم در خانه که فقط می شود چند ایمیل زد و کمی چت کرد. برای تمام جینگولک بازی های دیگر و کمترین حد دانلود- یعنی دوتا عکس خشک و خالی بالای یک مگابیت- باید بقچه بندیل ببندم، بروم دو زون (منطقه) آنطرف تر، توی کتابخانه ی دانشگاه.
دو- حمام و دستشویی شخصی (با آب گرم)؛ به هرحال چه سوسول بازی باشد چه نباشد حمام و دستشویی مشارکتی روی اعصاب است. حتی اگر همخانه ی شما خیلی هم آدم شلخته ای نباشد. حتی اگر همینطور موهایش را که شانه می کند نریزد روی زمین و برود. حتی اگر با کفش بیرون نرود توی دستشویی حتی اگر کاغذ توالت را روزانه تمام نکند حتی اگر مجبور نباشی هربار برای حمام کردن باهاش هماهنگ کنی و هزاران حتای دیگر.
سه- آشپزخانه ی دلباز؛ من حتما باید آشپزی کنم و این فقط به رفع نیازهای حیاتی بدن مربوط نمی شود. من یک وقت هایی تنها برای تمدد اعصاب باید بروم سراغ آشپزی حتی اگر غذا را بعد از پختن درسته بگذارم توی یخچال برای بعد. آشپزخانه باید هواکش درست حسابی داشته باشد و نور کافی. تا راحت بتوان پیاز و سیر سرخ کرد و هنگام شستن ظرف ها از پنجره بیرون را دید زد و زیر لب آواز خواند.
چهار- سینما؛ از تفریح گذشته، من به فیلم دیدن معتادم. من به سینما عاشقم. می خواهم اولین روزی که فیلم دلخواهم می آید توی سینماها بتوانم بلیت بخرم و بنشینم به حظ کردن. می خواهم هر روز هفته که اراده کردم بتوانم بروم یک فیلم ببینم. البته مسلما نیاز دارم خارج از سرزمین مادری باشم چون فعلا همان دوتا فیلم ساز وطنی که واقعا فیلم ساز بودند هم دست و بالشان بسته است چه رسد به سینمای هالیوود و اروپا و... غیره (غیره لابد بالیوود!).
پنج- منبع تمام نشدنی کتاب؛ یعنی این کتابخانه ی دانشگاه مرا دیوانه می کند آخر. اینهمه کتاب را یکجا می بینم دلشوره می گیرم. قلبم تاپ تاپ از توی سینه ام می خواهد بزند بیرون. هول می شوم که باید همه ی کتاب های دنیا را بخوانم. دپرس می شوم که چقدر بی سوادم و چقدر از همه چیز عقبم و چقدر یادگرفتن لذت بخش است. البته خرید کتاب از آمازون هم لذتی است وصف ناشدنی که اینجا کشف اش کرده ام و دلم نمی خواهد به هیچ عنوان از دستش بدهم.
شش- فضای مناسب پیاده روی؛ بدون نیاز به پسوند و پیشوند اضافه (نشانه های عفاف و متانت و نجابت) بتوانم بروم برای خودم همینطور توی خیابان راه بروم و مردم را نگاه کنم. بروم توی پارک ها و عکاسی کنم. بروم از روی نقشه، خیابان ها و ساختمان ها را با پای پیاده توی شهر پیدا کنم. بروم کافه کشف کنم. بروم مغازه های شیک دید بزنم. بتوانم دوتا نفس عمیق بکشم به شرطی که خفه نشوم.
هفت- یک عدد مارک دارسی*؛ نه به جان شما از دارسی نمی توانم پایین تر بیایم. یعنی در این یک زمینه کف و سقف ام یکی است. رسما از هرچه نخاله و مخ خلاص و روان پریش است، خسته شده ام و نیاز به یک مارک دارسی تمام وقت دارم که قبول مسئولیت کند و عاشقم بشود.
خلاصه این بود فهرست مطالبات ما (من). چون نزدیک تولدم هم هست گفتم شاید آن بالاها کسی اهل مذاکره باشد و به کف مطالبات ما اهمیت بدهد. البته اگر اهمیت هم ندهد ما همین طوری مثل بز نمی نشینیم اینجا هی کف بازی کنیم و اینطوری ها هم نیست که در همیشه روی یک پاشنه بچرخد! (استفاده از این اصطلاح به جا بود اصلا؟)
فقط این ها را ثبت کردیم که بعدا جای گله گذاری نباشد.
والسلام
*مراجعه شود به فیلم/سریال غرور و تعصب یا حتی سری فیلم های بریجیت جونز دایری. یا فقط گوگل کنید کالین فرت تا بفهمید از دارسی که حرف می زنم از چه حرف می زنم!
امروز صبح این کشف بزرگ را کردم، یا بهتر بگویم، این کشف بزرگ را که احتمالا قبل از من به ثبت رسیده با جان و دل تایید کردم. اینکه نان و پنیر و گوجه، همه جای دنیا و به هر شکلی می چسبد و پرطرفدار است. بربری و پنیر لیقوان و گوجه تازه، پیتزا مارگریتا، نان تست و پنیر چدار و گوجه فرنگی آفتاب خورده*، ببینید چقدر شباهت های فرهنگی داریم با هم! حالا باز هی بزنید توی سروکله ی هم!
* ترجمه ی آزاد عبارت Sun dried tomato
در امتداد همان خانه هایی که نمی دانم ویلایی اند یا آپارتمانی، در امتداد همان خانه ها، فکر تو به چیزی مشغول است، در حالی که ماگ قهوه ات را به دست گرفته ای و نگاهت جایی در خیابان گم شده است.
تنها با شلوارکی بی رنگ، روبه روی پنجره ی آشپزخانه ایستاده ای، هنوز نور صبح بی رمق است و تو با جرعه ای دیگر از قهوه ی داغ، خواب را از سر می پرانی. نمی توانم رنگ شلوارک ات را حدس بزنم. مثل همان خانه ها. اما می دانم که رگ های خونی چشم ات پیداست. از بس که خواب نداری باز. از بس که باید همه جا اول باشی، باید همه جا سر باشی. می دانم که باید تا ته هرچیزی بروی. می دانم که همیشه می روی.
ته قهوه می ماند. سرد شده. ته قهوه را می ریزی توی سینک و توی ماگ، آبی می چرخانی و شستنش را می گذاری برای هروقت حوصله اش بود. یا برای هرکس که قبل از تو خواست ظرف بشورد.
می روی توی اتاق، در کمد را باز می کنی، داری جین و تی شرت سرمه ای ات را در می آوری تا آماده شوی که من... ظرف های شام را می گذارم توی سینی مشکی و می روم توی آشپزخانه. درِ آشپزخانه جیر جیر صدا می دهد تا باز شود. دستکش های آبی ام را که ارزان خریده ام و همیشه همه ی انگشتانش به هم می چسبند، به سختی دستم می کنم و ظرف ها را با آب داغ می شورم. از پنجره ی آشپزخانه چیز زیادی پیدا نیست. حسابی تاریک شده و تنها چیزی که زیر نور چراغ کوچه به چشم می خورد فلش سفیدی در یک دایره ی آبی است که یعنی کوچه ی ما یک طرفه است.
ما یازده ساعت از هم دوریم. وقتی این را می نویسم خنده ام می گیرد چون ما بیشتر از زهره و زحل از هم دوریم و با این همه اگر من دیرتر بخوابم و تو زودتر بیدار شوی به راحتی همدیگر را روی خط می بینیم. روی خط... یک موقعی بی بی اس ما را با گرفتن یک شماره و شنیدن صدای گوشخراش مودم اکسترنال به هم می رساند. آن موقع ساعت هایمان یکی بود.
من دوباره شروع کرده ام کتاب خواندن. گوش ات را بگیر که نشنوی، نشسته ام به سنتی گوش دادن. بله می توانم حدس بزنم لبخند موزیانه ای را که یعنی دیدی بالاخره تورا هم سنتی-باز کردیم. کنسرت کامکارها توی کاخ نیاوران به نظرم آخرین تلاش رسمی ات بود. وقتی من سر آهنگ کابوکی، بعد از یک ساعت خمیازه کشیدن، یکهو زنده شدم و به شوق آمدم و می خواستم بلند شوم آن وسط با دستمال برقصم، دیگر قید سنتی-باز شدن من را زدی.
من دوباره شروع کردم به نوشتن. باز به سرم زده که نویسنده ی بزرگی بشوم. نمی دانم دفعه ی قبل کجا یادم رفت که می خواستم در آینده چکاره بشوم. اما اینجا دوباره یادم افتاد. فکر کنم از معجزات شب کریسمس بود. غلط نکنم این بابا نوئلشان سراغ من هم آمده. خیلی خب... چشم غره نرو، شوخی های جلف نمی کنم. اما جدی، فکرهای جدید دارم برای نوشتن. می خواهم از خودم شروع کنم. همیشه شروع کردن از چیزهایی که می شناسی راحت تر است. اما من نمی دانم خانه ی تو چه شکلی است، نمی دانم شلوارک ات چه رنگی است. نمی دانم صبح ها چندتا پله را باید پایین بروی.
اما پرده ی اتاق تهرانت را محال است از یادم برود. زرشکی با خال های مشکی. خودت خریده بودی. چندتا پسر را سراغ داری که خودشان برای اتاقشان پرده خریده باشند؟ انقدر که وسواس داری توی انتخاب همه چیز. پرده های کلفتی که نور نیاید تو. یادم هست.
می خواهم از تو سوءاستفاده کنم. شوخی نمی کنم، نخند. می خواهم به بهانه ی تمام لحظه های عاشقانه ای که با تو داشتم، البته همیشه بدون وجود تو، از تو شروع کنم. می خواهم تخیل های عاشقانه کنم. زندگیِ بی احساس دارد مرا زیادی منطقی و واقع گرا و بدبین می کند. دارم شبیه تو می شوم.
قول می دهم مثل قدیم شورَش را در نیاورم. نمی آیم زیر پنجره ات بنشینم توی ماشین و «دارم هوای عاشقی» گوش بدهم و هق هق گریه کنم. نه، جداً در خودم نمی بینم باز از این کارها بکنم برای کسی، تو که جای خود داری. اما به جز تو دلم نمی آید در مورد کس دیگری تخیل های عاشقانه کنم برای نوشتن. می خواهم داستان بسازم. می خواهم قصه تعریف کنم، موقعیت خلق کنم، دیالوگ بنویسم.
می دانم جوابت مثبت است. تا وقتی قصد من پیشرفت باشد تو موافقی. از جایی که فکر کنی دارم هذیان می گویم یا وقت تلف می کنم یا مهمل می بافم، از کوره در می روی. پس فکر کن همه ی این ها الکی است. فکر کن تمام این عاشقانه نویسی ها یک هدف والایی را دنبال می کنند که آن هم نویسنده شدن من است. پس قبول کن که بنویسم از تو. حتی اگر واقعی نیست. حتی اگر یادت نیست، حتی اگر دلم خواست واقعی باشد، حتی اگر... آن میان... دلم... تو را... خواست.
اندل دختری باریک و ظریف است با موهای بلوند تیره. چشمان سبز درشتی دارد و آویزهای فلزی زیر و روی لب های نازکش. وقتی ذوق می کند مثل بچه ها جیغ می زند: هییییییییییییییییی! و در عرض دوثانیه بعد از ذوق کردن می تواند تا سرحد مرگ عصبانی شود و همه چیز را به اِف حواله کند.
فیلم که می بیند گاهی با شخصیت هایش حرف می زند. با خودش حرف می زند و می خندد. معتاد به فیلم و تلویزیون است و شش روز هفته را سیب زمینی تنوری با کنسرو لوبیا می خورد. آن یک روز را هم یا من به شام دعوتش می کنم یا پاستای آماده با کنسرو سس بلونز می خورد.
در اتاقش به آشپزخانه باز می شود و تقریبا هربار که من می روم توی آشپزخانه از دیدن من زهره ترک می شود! فکر می کنم برایش یک نوع تفریح و تنوع است که من بروم توی آشپزخانه و او هم یک جیغ خفیف بکشد و بگوید: اوه مای گاد، یو اسکرد می تو دِت!
هر وقت حوصله اش سر می رود و مرا درحال سرخ کردن چیزی گیر می آورد، شروع می کند به غیبت از همسایه بالایی ها، من هم که از خدا خواسته. البته غیبت به زبان دوم خیلی سخت است. این را تازه فهمیدم. اکثرا صحبت هایش را با این جمله شروع می کند که: نظرت راجع به فلان چیز چیه؟
مثلا بار اول که برف آمده بود، من داشتم ظرف می شستم و از پنجره بیرون را تماشا می کردم. آمد از پشت سر (عین موش سریع راه می رود و گاهی اصلا نمی فهمم که از پشتم رد شده) و پرسید: نظرت راجع به برف چیه؟ و این سوال آغاز یک لکچر نیم ساعته بود در مورد اینکه وقتی بچه بوده لندن برف نمی آمده و این تغییرات آب و هوا باعث شده اینطور برف های سنگین داشته باشیم!
ظاهرش مثل دخترهای دبیرستانی است. طرز لباس پوشیدنش و شیطنت هایش. وقتی گفت بیست و نه ساله است من چند ثانیه ای پلک نزدم و بعد سعی کردم دوباره نفس بکشم! یک روز باز آمده بود سروقت آشپزی من و گفت می تواند یک سوال شخصی از من بکند؟ من هول شدم. کلا اینجا سر هر چیزی دست و پایم را زود گم می کنم. پرسید: می شود طرز درست کردن سالاد را به من یاد بدهی؟ بعد دوباره من چند ثانیه ای یادم رفت نفس بکشم. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی قیافه ی معصومش را دیدم، فهمیدم که باید طرز تهیه سالاد کاهو را برایش توضیح بدهم!
کار ندارد. پول ندارد. اعصاب ندارد! یک بار که خودش سر حرف را باز کرد گفتم پس پول اجاره خانه و اینترنت و غذا و... را کی می دهد؟ گفت: دوستم! دوستش را دیده ام. تقریبا 20 سالی از خودش بزرگ تر است و اول فکر کردم می تواند پدرش باشد. دوست پسرش هم نیست. حالا کسی نیست بگوید به ما چه اصلا؟ (فضولی است دیگر، یکهو عود می کند)
آنلاین دنبال کار می گردد و با تمام بی پولی و بیکاری حاضر نیست برود بیرون مثلا توی کافه ای جایی کار کند. از صبح پشت تلویزیون و کامپیوتر است. من به جای این بودم تا به حال دیوانه شده بودم. می گوید دانشگاه نرفته اما عاشق این است که یک رشته ی مرتبط با پزشکی بخواند اما پولش را ندارد.
حمام و دستشویی ما باهم مشترک است و مشکل اصلی ما باهم «دستمال توالت» است که نوبتی عوض می کنیم. تقریبا روزی یک رول تمام می کند و من همینطور زیر لب بدوبیراه می گویم و دستمال توالت می خرم.
امروز بعد از دو روز تعطیلی و بی کاری، توی آشپزخانه دیدمش، غر می زد که اینترنتش مشکل دارد وهمه ی فیلم های جدیدش را دیده و دی وی دی دیگری ندارد. تلویزیون هم همه ی برنامه هایش تکراری است. گفتم از آن فیلم هایی که داری دو، سه تا هم به من بده امشب بدجور فیلم خونم پایین افتاده (نه جداً ترجمه ی این جمله را نگفتم اما منظورم را رساندم). زود دوید فیلم هایش را آورد. باورم نمی شد! همه ی فیلم هایش اکشن های خالی بندی در حد خدا بودند. خنده ام گرفت گفتم: بابا سلیقه! (مسلما این یکی را هم نمی توانستم عیناً ترجمه کنم). خندید و گفت همه ی دوستانم تعجب می کنند که من فقط اینجور فیلم ها را می بینم.
خلاصه آخر از بین آنها من مجموعه کامل «دای هارد» را برداشتم. با اینکه فکر کنم هر چهار تایش را دیده ام. من هم یک سی دی بهش دادم که چهار، پنج تا فیلم تویش بود. دوتاش به درد این خانوم می خورد احتمالا! کلی ذوق کرد و پرید توی اتاقش.
امروز گفت چهار، پنج روز تعطیلات کریسمس را می رود پیش مادرش که توی شهر دیگری در یک آسایشگاه روانی بستری است. من یکهو دلم گرفت. فکر کردم چقدر تنها می شوم وقتی نیست. یعنی خانه بدون فحش دادن ها و خندیدن های وقت و بی وقتش ساکت است. زندگی های جالبی داریم. من تا امروز نمی دانستم که این هم خانه ای بامزه ام اثری توی زندگی ام دارد. دلم می خواهد بنشینم و به یک سری جزئیات موثر در زندگی ام فکر کنم. این چند وقت که اینجا بودم اصلا وقت نکردم به خودم فکر کنم. زندگی ام کلا حول دانشگاه و درس و تکلیف می چرخید. حالا که تعطیل شده ایم یکهو مانده ام که ساختار زندگی ام در اینجا چگونه است و به چه چیزهایی وابسته شده.
آیا ما هم مثل مایعات شکل ظرف را به خود می گیریم؟
من لمس شده ام. پرده ها را کنار زده ام و به نور بی جان صبح یکشنبه دل خوش کرده ام تا اتاق را روشن کند. من لمس شده ام. کوروش یغمایی می خواند و جوسی در آشپزخانه گوشت می پزد. من ماگ به دست روی تخت ولو شده ام و فکر می کنم بعضی ها شخصیت تخریب گر دارند. بعضی ها بالفطره تخریب گرند، ترمیناتورند و هر کاریشان بکنی نمی توانند طبیعتشان را عوض کنند. تنها راه چاره این است که ازشان فرار کنی. یعنی تا می توانی ازشان دوری کنی و اگر نزدیک شدند فرار کنی. دورشان به جای خط قرمز، باید دیوارهای بلند سیمانی بکشی تا حتی صدایشان هم بهت نرسد. این آدم ها با ندانم کاری هایشان زیر و رو می کنند، با نفهمیدن هایشان، با کمبودهایشان. این آدم ها که عمدی در کارشان نیست، از همه بدترند.
دیشب باز یک شب بحرانی را گذراندم. این هم سومین حادثه ی ناخوشایند سرزمین جدید من. دیشب باز هم ذکرها به دادم رسیدند. جالب است که آدم بعد این همه سال یکهو برمی گردد به یک روش قدیمی برای آرامش یافتن و می بیند که جواب می گیرد.
امروز خورشید می تابد در آسمان لندن. انگار همه چیز آرام است و اتفاقی نیفتاده، من هم آماده می شوم که بروم خرید. یک روز تعطیل معمولی را می گذرانم؛ با پس مانده ی شوک هایی که در من رسوب کرده اند. باید برای تصفیه ی اتفاقات ناخوشایند هم فیلتری باشد که رسوب ها را بگیرد. باید فیلتری بسازند که آدم بعد از چندسال زنگ نزند با این همه رسوب و کثافت.
من خیلی خسته، من خیلی خراب.
امروز یکهو مودَم چپه شد و انرژی های ذخیره شده ی روحم همراه برف های آب شده، گِلی و شلابه پخش زمین شد. من حالم خوب نیست. باید بگویم که حالا بهترم از صبح اما واقعا حالم خوب نیست. بی دلیل استرس و دلشوره افتاد توی دلم و بند بند تنم داشت از هم جدا می شد. خیلی هولناک بود و خیلی سنگین. میان زمین و آسمان مانده بودم و می لرزیدم. هرچه فکر کردم وسط این همه درس، این حال از کجا آمد، نفهمیدم. چه روز بدی... آی چه روز بدی بود. منتظر بودم کسی یک اشاره ای بهم بکند یا یک چیزی بگوید تا های های گریه کنم. اما نه، واقعا حالم در حد گریه و بغض نبود! حالم خیلی وحشتناک تر از این چیزها بود که اشکم دربیاید. فکر کن خبر تکان دهنده ای بهت داده باشند. فکر کن زندگی ات یکهو به خاک سیاه بنشیند. من یک همچین حالی داشتم بی دلیل. حس درماندگی و تنها ماندگی بدی بود. خیلی بد، خیلی...
حتی فکر خرید رفتن هم بهترم نمی کرد. توی مترو به ذهنم رسید بروم سینما اما فیلم های مزخرفی اکران است. دلم می خواست خودم بتوانم چند فیلم آبگوشتی انتخاب کنم و ببینم. آها... همین بود! از ایستگاه که آمدم بیرون مستقیم رفتم کتابخانه ی محل و فیلم هایش را از اول تا آخر نگاه کردم. چندتا فیلم خیلی خوب میانشان بود که می خواستم ببینم اما حالا موقع دیدن فیلم های جدی نبود. دوتا فیلم رومنس آبگوشتی که از روی عکس هاش می توان فهمید آخر قصه چطوری تمام می شود، گرفتم و آمدم خانه. حُمُس با تردیلا خوردم و فیلم «مید آو آنر» دیدم.
باورم نمی شد که بعد فیلم آرام تر بودم. دوش گرفتم و فکر کردم این زجرها کجا می روند؟ اجری هم برای این ها می دهند؟ به کجا حساب می شود؟ به خدا که خیلی وقت است تاوان لذت هایمان را داده ایم و یر به یر شده ایم. لذت هایمان این همه نبود که این لحظه های رنج به این شدت ما را در خود خرد می کند. آنهم در تنهایی!