ما
با گذشته هایی متفاوت
و آینده هایی بی ربط
در این لحظه
در آغوش یکدگریم
بخند
چشمانت را ببند
که ما
در این لحظه
معجزه ایم
ما دیگر دعا نمی کنیم
سرمان را می اندازیم پایین
و گرمای آتش رقیبت را می پذیریم
ما دیگر دعا نمی کنیم
گل ها و گلدان ها همه آفت دارند
دیگر آب و نور برای شادابی کافی نیست
ما دیگر دعا نمی کنیم
خسته ایم و می خوابیم
یا بیداریم و اخبار می بینیم:
یک نفر به محاربه متهم شده
بیست میلیون آواره ی سیل شدند
و کارگردانی ممنوع الخروج
ما به تو قسم نمی خوریم
ما کلا این روزها چیزی نمی خوریم
این روزها را باید استفراغ کرد
و دیگر دعا نکرد
دوباره یکی پایش را گذاشت روی گلوی اینترنت. مبارزه و مخالفت و اظهارنظر پیشکش، اینجا حتی تضمینی نیست که صبح که بیدار می شوی بتوانی ایمیل هایت را چک کنی، با خواهرت آن ور دنیا حرف بزنی، اخبار روز را بخوانی یا برای کارت از اینترنت استفاده کنی!
برای داشتن یک زندگی معمولی باید رفت. بعد یکجای دیگر که می روی زندگی معمولی بکنی، ایمیل را همیشه می شود چک کرد و کسی پایش نمی رود روی سیم اینترنت اما هزارتا چیز دیگر معمولی نیست. باید اول خودت را پیدا کنی بعد تطبیق بدهی. تطبیق بدهی یعنی کلی جاها کوتاه بیایی، توقعاتت را کم کنی، دلتنگی ها را تحمل کنی، نشدن ها را به جان بخری. همه و همه برای این که بتوانی یک زندگی ماشینی معمولی یا یک زندگی معمولی ماشینی داشته باشی.
این که می گویند هرجا بروی آسمان همین رنگ است، به همان اندازه که درست است، به همان اندازه هم ایراد دارد.
خلاصه من حالا حالاها درگیری دارم با رفتن (هنوز نرفته) شما جدی نگیرید لطفاْ!
اون موقع که کک افتاده بود در تنبان مبارکش که دوچرخه سواری کنه به صورت حرفه ای، یه روز باهم رفتیم اون دوچرخه فروشیه بالاتر از میدون مینا. بعدش سرویس کرد دهن فروشنده رو. یارو هرچی دوچرخه داشت به این نشون داد و مشخصات همه شون رو توضیح داد و قیمت و کوفت و زهرمار. منم عین بز اینارو نگاه می کردم. حرفاشون که تموم شد، این با چهره ی متفکر به دوچرخه ها می نگریست و معلوم بود نمی دونه خودش که چی می خواد بخره. توی اون لحظه سکوت کوتاه، آقای فروشنده یه نگاهی به من کرد و گفت: «واسه خانوم چیزی بر نمی دارین؟» بعدش در اون «آن»، در اون «لحظه»، یه قندی توی دل من آب شد و یه حظی کردم که انگار به ا.ر.گاسم رسیدم!
حالا گاهی یادم میفته که چقدر شاد شدم واسه اینکه اون آقاهه فکر کرد من خانومشم و باورم نمی شه که تا اون حد خوشحال شدم! یعنی دلم یه همچین لحظه ای رو می خواد. دلم دوباره یکی رو می خواد که اگر آقا فروشندهه اشتباهی فکر کرد من خانومشم، من انقدر قند توی دلم آب بشه! اصلا احساسات خیلی عمیق و کوبنده رو دیگه ندارم. یعنی نمیان سراغم. یعنی چیزی به اوج نمی رسه. یا دستش به اون ته نمی رسه و این خیلی بده به جان خودم.
می گم: این جمله رو گوش کن! مال کیمیاگرِ پائولو کوئیلوئه. انگار یادم رفته بود که اینو یه زمانی خونده بودم. «در این دنیا همواره یک نفر منتظر دیگری است، چه درمیان بیابان باشد، چه در وسط یک شهربزرگ. و وقتی آن دو نفر از کنارهم می گذرند و چشم شان به هم می افتد، گذشته و آینده رنگ می بازند و تنها همان لحظه اهمیت می یابد و...»
می گه: مشکل همینه که همواره یک نفر منتظر «دیگری» است، عزیزم!
من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و صندوقچه ی رمزدارش را نگاه می کنم. یادم هست که مخمل قرمز داشت و پر از سکه بود. سکه های مختلف از همه جای دنیا. خاله ام با سکه هاش که روی مخمل قرمز صندوق ریخته بود مرا به سفر کردن عاشق کرد. که بروم و تک تک سکه ها را خودم پیدا کنم. این داستان را چند بار گفته ام؟ دیدی بعضی وقت ها داستان های آدم انقدر براش مهم اند که هزاران هزار بار می گوید و سیر نمی شود؟ تازه هرچقدر سنش زیاد می شود هم بدتر می شود!
اما من هرچقدر بزرگ تر می شوم باز هم بچه ام. می خواهم سکه ها را خودم پیدا کنم و بریزم توی قوطی فلزی شکلات لینتی که دارم. یک موقع هایی خوشحالم از اینکه هنوز بچه ام اما گاهی هم مثل امشب می ترسم. دلم یک آدم بزرگ و جدی و منطقی می خواهد همین حالا که تلفیقمان با هم معجون قابل قبولی از آب در بیاید. من بچگی به او یاد بدهم و او مرا بزرگ کند کمی!
فرق این طرف و آن طرف برای من این بود که این طرف همه چیز بیشتر نزدیک به ناممکن است. همه چیز به سمت صفر میل می کند و آن طرف خیلی چیزها ممکن به نظر می رسند و افق ها باز است و تهش پیدا نیست. آن طرف بهشت نیست اما من دوست نداشتم برگردم و این کمی آدم را می ترساند. کمی؟ بیا و صادق باش... ته دل آدم را خالی می کند.
آن طرف که هستی همه تورا می کشند طرف خودشان. عین قلعه بازی می ماند. تورا دوره می کنند و می کشند سمت خودشان. باید تقلا کنی و از بازوانشان بگریزی. همه می پرسند برنامه ات چیست؟ نمی خواهی بمانی؟
بعد من هنوز احساس بچه بودن می کردم و در می رفتم از جواب های جدی. من هم می خواهم بروم اما من قرار است همان بچه ای که همیشه بوده ام، باشم و بروم و اصلا نمی دانم که بعدش چه می شود؟ چه بلایی دارد سر من می آید؟ من از چه اینهمه می ترسم؟
سوال من این است که آیا زندگی من قرار است تغییر فاز بدهد؟ یا فقط تغییر مکان؟ من از اینکه دومی باشد می ترسم.
من بچه ام. غلت می زنم روی تخت دونفره ی خاله ام و سکه ها مرا سحر می کنند. هیچ چیز هم مرا نمی ترساند.
افتادم روی یوتیوب! دارم آهنگ های جو داسین، ادیت پیاف (فرانسه) و خولیو رو گوش می دم و کلیپ هاشون رو می بینم. عجب لذتی داره که تا دکمه پلی رو می زنی، همه چی به خوبی و خوشی اجرا میشه و خبری از بافر شدن نیست. واقعا دارم لذت می برم نصفه شبی. توی خودمم امشب! بدجور... اون الاغ دوست داشتنی هم الان اون سر دنیا توی نیم کره جنوبی از خواب پاشد و رفت سر کار. قبلش یه کم با هم مزخرف گفتیم و خندیدیم. اینجا داره بارون میاد و من هم آهنگ گوش میدم و دلم می خواد بگم گور بابای همه چی... گور بابای همه ی چیزای مهم! یوتیوب خوب است. یوتیوب دوست ماست!
اینبار دلم می خواد مثل آلیس برم توی یه دنیای دیگه اصلاْ. یه جایی که کاملاْ از نظر ظاهر و باطن و قانون و قاعده با این دنیای ما تومنی هفت سنار فرق بکنه. موجوداش فرق بکنن. توقعات و انتظارات، همه چی... همه چی یه جوری باشه که تو اصلا نتونی انتظارش رو داشته باشی و تو هم به همین واسطه یه آدم دیگه بشی. توی زمان و مکان گم بشی. کوچیک بشی، بزرگ بشی!
گمونم یکی توی خواب با مشت زده توی چشمم! خیلی درد می کنه.
پارسال توی بلغارستان دو دوست جدید پیدا کردم که کم از وو ووزلا ندارند. (یکسال طول کشید که کلمه ی مناسبی برای توصیفشان پیدا کنم. خدا جام جهانی را عمر دهاد!) آدم های شاد و پرانرژی و البته پر حرفی هستند که من هر دفعه بعد از معاشرت با آنها بی نهایت خسته ام و سردرد هم روی شاخش است. پارسال پیرمرد باحالی هم توی تور ما بود که تنها مسافرت می کرد. او هم آمده بود توی اکیپ ما. هفته ی پیش آقای هاشمی زنگ زده بود به این دوتا و گفته بود یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. خلاصه بچه ها گفتند صبحانه بریم موزه سینما توی باغ فردوس. من نمی دانم چرا، اما هیچوقت موزه سینما نرفته بودم! یعنی این همه از روبرویش رد شدم و یکبار هم کنجکاو نشدم ببینم اش؟ نه لابد نشدم! حالا فکر کن برای اولین بار به خاطر شکم بروی موزه سینما!
اما صبح جمعه که مجبور شدم زود بیدار شوم به زمین و زمان فحش می دادم! هی به خودم می گفتم اصلا چرا قبول کردم، خب چه عیبی داشت ناهار یا شام قرار می گذاشتیم. در ضمن مطمئن هم بودم که آقای هاشمی صبحانه اش را قبل از شیش صبح می خورد و در اصل فقط با ما همراهی خواهد کرد. خلاصه با این وو ووزلاها که دوتایی دومن های جینگولی پوشیده بودند رفتیم کافه ویونا و صبحانه گرم خوردیم. آقای هاشمی هم یک اسپرسو گرفت با کیک که البته ۴۵ دقیقه طول کشید تا حاضر شود. مشتری ها زیاد نبودند اما خیلی کند پذیرایی می شدند. ولی فضایش را دوست داشتم. نشستیم توی فضای باز. جای دلپذیری بود و پر از گربه هایی که منتظر بودند املت یا سوسیس ات را نخوری و به نوایی برسند. من یادم نیست اصلا تا به حال صبحانه بیرون رفته باشم. شاید به خاطر تنبلی و شاید هم خساست! چون به نظرم پولی که بیرون می گیرند (رستوران ها و کافه های شیک) اصلا نمی ارزد به یک لقمه نان و پنیر و تخم مرغ!
خلاصه قیمت دستم نبود و تقریبا شوکه شدم که ۹۵۰۰ تومان باید می دادم برای صبحانه ای که خوردم. البته داشتم فکر می کردم که اگر بوفه بود و می توانستم حداقل خودم انتخاب کنم که چی بخورم باز بهتر بود. اما پوره سیب زمینی و املت و نیمرو باهم در یک ظرف، البته همراه با پنیر تست و کالباس و سوسیس تقریبا مرا کشت و خفه کرد. دلم هم نمی آمد چیزی زیاد بیاید! مجبور بودم می فهمید؟؟؟ مجبور!
دیروز هم برای اولین بار رفتم کنسرت ویژه بانوان. کنسرت زنانه نرفته بودم تابه حال. هیچوقت حس خوبی نداشتم که یکبار بروم ببینم چه خبر است. موبایل هایمان را گرفتند و کیف هایمان را گشتند که دوربینی نداشته باشیم. و به طرز اروتیکی هم ما را گشتند که من هم حسسسساس به این لمس ها و حالت چندش و عصبی، خلاصه یکساعتی من منقبض بودم توی سالن. بعدش هم دوتا خانم شدیدا محجبه که یکی مانتو روسری مشکی پوشیده بود و روسری اش را عربی بسته بود و دیگری روسری پلنگی داشت و چادری بود، توی سالن مدام راه می رفتند و همه ما را می پاییدند که فیلم نگیریم. بعضی وقت ها حس می کردی انگار جنایتی دارد روی صحنه اتفاق می افتد.
یکی از دوستانم در این کنسرت موسیقی سنتی عود می زد و برای همین هم همه دوستان آمده بودند. وقتی دیدم که خانم ها مانتوها را درآوردند و دست و بشکن و قر و گردن... به عکس آن دو نگاه کردم بالای سِن و لبخند موزیانه ای زدم. اما بعد یک جوری غمگین شدم. کنسرتی آمده بودم که نمی توانستم از آن عکس بگیرم و بچه ها را در حال نواختن نشان بدهم، یا تماشاگران به وجد آمده را. نمی توانستم قطعه ویدئویی کوتاهی بگیرم و در یوتیوب بگذارم. از اینکه صدای زن در سالن فرهنگسرای نیاوران طنین انداز بود خوشحال بودم و از اینکه نمی شود سی دی همین زن را خرید و هدیه داد، متاسف. از اینکه پدر دوستم بیرون توی گرما منتظر بود و نمی توانست هنرنمایی دخترش را ببیند عصبانی بودم و همزمان می گفتم باز خوب است... باز خوب است.
خلاصه تعطیلات نویی بود. هفته ی آینده هم می خواهم بروم سفر. سرزمین های نو و روزهای تازه!