قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

دیگر کسی دل به دریا نخواهد زد


من ساکن بلندترین فانوس دریایی جهانم

در دور افتاده ترین جزیره

در انتهای دریایی که

دیگر هیچ زورقی حتی

راهش را گم نمی کند

257

تعطیلات ایستر (عید پاک) است. تا دو هفته. من الان در وضعی نیستم که تعطیل باشم چون خودم حالم جوری است که یکی باید مرا هی تکان تکان بدهد و در جهت فعالسازی من آستین بالا بزند. حالا زده و رسوب فصلی ما هم خورده به تعطیلات ایستر. کسل می باشم ایهاالناس!

برنامه گذاشتم از دوشنبه شروع کنم کارهای پایان ترم را انجام دادن اما امروز و فردا را که شنبه و یکشنبه ی لعنتی می توان نام نهاد، به کسالت خواهد گذشت. و شاید اندکی کارهای خرده ریز. اما قبل از اینکه اینطور به گل بنشینم کتاب تازه ی جواد سعیدی پور را خواندم؛ «هیچان».

من خودم تا این لحظه نمی دانم دقیقا هیچان را چطوری می خوانند یا دقیقا یعنی چه اما کتاب مجموعه داستان های مینیمال است. جواد، که مدت ها با نام رضا ناظم وبلاگ مینیمال اش را می نوشت، بالاخره تصمیم گرفت کتابش را بگذارد روی نت. اولین کتابش «اپرای قورباغه های مرداب خوار» بود که نشر کاروان منتشر کرد و خب سرنوشت بازنشر این کتاب هم مثل خیلی کتاب های دیگر و حتی سرنوشت خود نشر، می شود یک قصه ی درست و حسابی که باز هم حتما مجوز نخواهد گرفت.


همین الان از اتاق فرمان (جی-میل) به من خبر دادند که هیچان ترکیب هیچ و «ان» جمع است. یعنی هیچ ها. این تعریف خود نویسنده است و بنده دیگر توضیح اضافی نمی دهم. 


داستان های این کتاب خیلی سرراست و عریان است، انگار خیلی راحت تر از کتاب قبل نوشته شده. شاید هم به این دلیل است که اسیر سانسور یا خودسانسوری نویسنده نشده. من اکثر داستان ها را به جز دو، سه تا دوست داشتم. ساختار داستان ها جالب است. با اینکه شاید خیلی ساده به نظر بیایند.

جالبی این مجموعه اینست که بعضی داستان ها شدیدا رئال هستند و بعضی دیگر یکهو می روند توی دنیای سورئال. و با این وجود در کنار هم مجموعه پرکششی ساخته اند. به نظرم در میان ادبیات مینیمال فارسی مجموعه ارزشمندی است. نمی دانم نویسنده با باقی کتاب هایش چه خواهد کرد اما این کتاب فعلا به صورت رایگان در دسترس عموم است و هرکسی که تمایل دارد می تواند به حسابی که داخل کتاب ذکر شده مبلغی را ارسال کند.


همه چیزمان جمع شده توی نت. با هر نوع سانسوری باید بالاخره یک جور مبارزه کرد. از خاک خوردن کتاب در قفسه ها بهتر است به هرحال. ادبیات نسل ما باید خوانده شود. از اینکه کتاب وبلاگ نویس های هم دوره ام در می آیند خوشحالم. از اینکه این نوشتن هایمان یک جایی در دنیای مجازی گم نشده. امیدوارم کتاب بعدی که در می آید مال آقای لابیرنت باشد. ترجیحا چاپ کاغذی!


کتاب هیچان را از اینجا دانلود کنید بی زحمت!

نیمه جان در غروب

اشک ها

ریمل ها

کرم پودرها


همه را باهم

از چهره می شویم


زار زدن های یکشنبه

همان دلتنگی های جمعه هاست

که در دلم مانده

و سر باز می کند

به افق جایی در غرب


دستم را روی کاشی های سفید

می فشارم

می فشارم

می فشارم


خاطره ای نمی ماند دیگر

زیر دوش یکشنبه شب


همه را

آب

با خودش

برد

از لندن چه خبر؟

من و وِندی از روز اول وجه اشتراک های زیادی داشتیم. هر دو توی این محیط جدید غریبه بودیم.  اولین کلاسمون رو هم توی دانشگاه باهم توی یه دوشنبه ی ابری و مزخرف شروع کردیم.

البته من و وندی دوتا فرق خیلی بزرگ هم باهم داریم. اول اینکه اون امریکاییه و من ایرانی، دوم اینکه اون استاده و من دانشجو. برآیند این نقاط مشترک و اختلافات به اینجا ختم شد که ما اصلا از هم خوشمون نیاد. بعضی وقتا فکر می کنم شاید واقعا تاثیر تبلیغات رسانه های دولت هامونه که ما اینطوری به هم پشت چشم نازک می کنیم، اما باید واقع بین بود. اول من ازش بدم می اومد و به عنوان استاد قبولش نداشتم. بعدش اون حسم رو روی هوا گرفت. تازه یه گندی هم زدم یه بار که واقعا قصدی نداشتم اما اون گند باعث شد اختلافات ما مثل اختلافات بین دولت هامون یه شکاف عمیق بینمون بندازه.

یه بار وقتی رفتم سرکلاس، دیدم روی تخته سفید (!) آثار درس شیمی آلی مونده. پیوندهای دوگانه ی کربن با فیلان و اینا. بعدش یهو یاد دانشکده نساجی افتادم و کلاس شیمی آلی و یهو یه موج خاطرات اومد زد منو کج کرد کلا. له کرد حتی. بعدش بچه ها یکی یکی اومدن تو و بعدش هم وندی اومد. یه نگاهی کرد به تخته و با خنده گفت کسی هست ازینا سر دربیاره؟ من که هیچی نمی فهمم ازشون!

منم یهو خر شدم، حس شیمیدان بودنم زد بالا، دقیقا توضیح دادم که اونایی که روی تخته است اتم های فیلانه که با بهمان ترکیب شدن و اینا. آقا جان چشمت روز بد نبینه، لبخند وندی ماسید روی صورتش و از اون لحظه ای که با خشونت برمی گشت تا تخته رو پاک کنه، دشمنی ما شروع شد.

میان ترم، کمترین نمره رو از وندی گرفتم. پایان ترم هم همینطور. توی فیدبکی که بهم داده بود تا می توست تیکه بهم انداخته بود. خلاصه این ترم وقتی اولین دوشنبه باز هم باهم وارد کلاس شدیم و فهمیدیم که بیخ ریش هم بسته شدیم، یه کم چنگ و دندون به هم نشون دادیم!


حالا من و وندی مجبوریم که همدیگرو تحمل کنیم. من ازش بدم میاد چون بلد نیست درس بده. به قول خودش بعد از یه مدت فری لنس کار کردن خسته شده و فکر کرده بیاد تدریس کنه!!! اینم شد دلیل آخه؟؟؟  

وندی یه مدت طولانی توی روسیه کار کرده به عنوان روزنامه نگار، اون زمان که هنوز اتحاد جماهیر شوروی بوده. فکر کنم دلیل اصلی ای هم که استخدامش کردن همین تجربه اشه. اما انقدر خاطرات تکراریشو سر کلاس تعریف کرده که هفته ی پیش تا گفت یه بار توی روسیه... همه ی کلاس زد زیر خنده. البته به جز من! فکر کنم یه کم با این کار به ترمیم روابط کمک کردم چون تا آخر کلاس دوبار بهم لبخند زد و یه چیزی رو هم اختصاصی برام توضیح داد چون فکر کرد انگلیسی ام در اون حد خوب نیست. من یه کم بهم برخورد اما گذاشتم به پای حسن نیتش! یه همچین آدم با گذشتی هستم من!


و عبث بودن پندار سرور آور مهر

دلم می خواد برگردیم به ده سال پیش. من طاق باز بخوابم روی اون تختی که کنار پنجره بود. تو بشینی روی گبه ات و برام حمید مصدق بخونی. ما همچین خاطره ای باهم نداریم. اما من دلم می خواد یه امشب رو برگردیم به اون زمان و اون اتاق بزرگ آبی و این خاطره رو باهم بسازیم.

تو از رو کتاب بخونی و من زیر لب زمزمه کنم:


با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها

با تو اکنون چه فراموشی هاست

.

.

.

و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت ها
که به آسانی یک رشته گسست

.

.

.

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که  مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب، عاقبت مرد؟ افسوس!
کاشکی می دیدم

در شکوفه باران


ما

در شکوفه باران


ما در شکوفه باران می میریم عشق من
همراه با سوز سردی
که از زمستان به جا مانده است
همصدا با پرنده ای
که به خانه اش برمی گردد

ما در شکوفه باران عشق می ورزیم
به روزهای روشنی
که هرگز ندیده ایم
به آغوش های سرشار از لذتی
که هرگز نچشیده ایم

ما در شکوفه باران می میریم
همچو سنگی که در این نهر گل آلود
غرق می شود

در شبی که بوی باران
مرغابی ها را از رود می پراند

ما
در شکوفه باران
می میریم
عشق من

ریسمانم گسست و مهره هایم غلتید

اتوبوس ۱۲۵ می رود و اتوبوس ۱۲۱ می آید. سر تقاطع نگاهی به هم می اندازند، حق تقدم را رعایت می کنند و بعد هر کدام به راه خودشان می روند. آدم هایی که طبقه ی دوم اتوبوس ها نشسته اند یک جوری مرا نگاه می کنند که انگار می خواهند از راه پنجره تشریف بیاورند توی اتاق.

صدای چرخ چمدانی روی سنگ فرش پیاده رو قِرقِر صدا می دهد. صدا از سمت ایستگاه می آید و به سمت تپه ی وینچمور می رود؛ یک نفر از سفر برگشته. فکر می کنم به اینکه آیا کسی از برگشتنش خوشحال است؟ یا کسی را جایی، گوشه ای از دنیا جا گذاشته و آمده؟ آیا کسی از بازگشتش فروریخته است؟

اما همه ی این ها نمی توانند حواس مرا از سوال های فلسفی این چند روزم پرت کنند. من می خواهم بدانم آیا می شود با کائنات لجبازی کرد؟ می شود پا کوبید و نخواست یا بالعکس مشت کوبید و خواست؟

فکر کنم باید کل مسئله را پشت و رو کنیم: آیا وقتی پا می کوبیم و مشت می کوبیم و تغییر ایجاد می کنیم و استقامت می کنیم و هزار فعل پر تحرک دیگر، تا مسیر اصلی زندگی مان را متحول کنیم و نمی شود، این نشدن یا شدنش دست کائنات است؟

هرکس بحث جبرواختیار را اینجا شروع کند رویش اسید سیتریک رقیق می پاشم الان! (که طوریش نشود اما بو بگیرد حداقل)

من حس می کنم ارتباطم را با دنیای بیرون از خودم از دست داده ام. ارتباطم را با طبیعت، با حس ها با نسیم، با باران، با خواب ها... با آسمان! یک زمانی به یک جریانی وصل بوده ام و حالا نیستم. برای وصل شدن به آن جریان کل زندگی ام را به هم ریختم. برای پویایی و مبارزه با فسیل شدن زودرس یک قدم بزرگ فیلی برداشته ام. اما... اما... اما...

من نمی دانم باید چطور بگویم که چه چیزهایی در ذهن من به هم پیچیده است اما چیز قشنگی نیست. انگار که تمام شده ای و هی زور می زنی که نه من هنوز باید تا فلان نقطه بروم. اما تمام شده ای و حتی یک قدم مورچه ای هم به هدفت نزدیک تر نمی شوی. انقدر می ترسی که می خواهی بزنی زیر همه چیز و بگویی خودم نخواستم (نه اینکه خواستم و نشد!). بعضی وقت ها آدم توی یک ایستگاه بزرگ مترو که به یک مرکز خرید بزرگ وصل است، گم می شود؛ مثل دیروز من. این جور مواقع اگر تابلوها و علامت ها کمکت نکنند، در نهایت از یکی از آدم های آنجا می پرسی درب خروج کدام طرف است. اما وقتی در خودت گم می شوی، هیچکس نیست که راه خروج را نشانت بدهد. تابلویی در کار نیست. تنها یک صدای مغشوش توی دالان های تاریک ذهن می پیچد، به دیوارها می خورد و برمی گردد و به جای آنکه تو را راه ببرد، می ترساند. تو را می فشرد، به گریه می اندازد.

بهتر است کائنات به من بگویند که در این لحظه آیا من کنار آنها قرار گرفته ام یا روبروی آنها؟ و اینکه آیا لجبازی با آنها به شرط پشتکار زیاد، کارساز خواهد بود؟


با تشکر!


خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

من نفهمیدم کی بهار شد. یعنی یهو دیدم درختا پر از شکوفه ن!

غافلگیر شدم. متحیر مونده بودم که مگه میشه بهار شده باشه. انگار قرار نبوده هیچوقت سرما تموم شه. انگار باورم شده بوده که زمستون رفتنی نیست و دیگه از این به بعد همینه که هست! 


پیچیدگی‏های خَشَنگ

این آخر هفته فیلم آپارتمان رو دیدم. برنده‏ی اسکار بهترین فیلم سال 1960 با بازی جک لمون و شرلی مک‏لین. برام خیلی جالب بود دیدن فیلمی که پنجاه سال پیش پنج‏تا اسکار برده! انگار این فیلم ها مال یه دنیای دیگه بودن. فیلم یه طنز اجتماعیه. یه فیلم فوق العاده ساده و بی آلایش و اخلاق‏گرا. نمی دونم چرا دوبله ی فارسی اش رو هیچوقت ندیده بودم. اصلا یادم نمیاد از کسی راجع بهش شنیده باشم. اگر می خواستن اسم فیلم رو ایرانی کنن، به جای آپارتمان می تونستن اسمش رو بذارن «مکان»! چون موضوع فیلم همین بود. کلید آپارتمان یه مرد درستکار و نجیب، دست به دست توی شرکت می گشت بین همکارهای متاهل زن‏بازش. خود آدم خوبه (جک لمون) باید شب تو سرما بیرون می چرخید تا کار رفیقاش تموم شه. دلیل اصلی هم که تن به این کار می داد این بود که این همکارها همه رده‏ی بالاتری از اون توی شرکت داشتن و بهش قول می دادن که برای گرفتن ترفیع به مدیرای بالاتر از خودشون توصیه اش می کنن.

داشتم فکر می کردم آدمای این فیلم وقتی الان نامزدهای اسکار رو می بینن چه حالی دارن و چه فکری می کنن. یا حتی فیلم های پرفروش و پرطرفدار رو. نتیجه ی اخلاقی این فیلم این بود که آدم کرامت انسانی اش رو نباید به خاطر مقام بذاره زیرپا. اما نتیجه ی مهم دیگه اش این بود که دختر خوشگله همیشه آخرش به پسر خوبه می رسه! و خب این دیگه آخرش بود. یعنی اون موقع ها یه همچین مفهوم هایی رو قالب می کردن به جوون هاشون. مثل کارتون های دیزنی با اون همه مزخرفات عشقی. از این ترکیب خوشم اومد: «مزخرفات عشقی»

من همیشه دلم خواسته به دیزنی یه نامه بنویسم و بگم چقدر زجر کشیدم از اینکه با وجود دونستن پایان واقعی داستان پری دریای، نشستم و اون پایان مسخره رو تماشا کردم. یا حتی یه نامه ی دیگه بنویسم و بگم با عوض کردن پایان تلخ فیلم «زن زیبا»، چه امیدهای مسخره و واهی ای دادین به آدم ها.

اما هیچوقت یه همچین نامه هایی نزدم و مطمئنم که هیچوقت هم نمی زنم. چون توی زندگی واقعی به اندازه ی کافی داستان های واقعی رو تجربه می کنیم. و آخر هیچکدوم از داستان هامون هم به عشق و بغل و بوس و خوشبختی ابدی ختم نمی شه. ما نیاز داریم که ببینیم و فکر کنیم که گزینه های دیگه ای هم ممکنه وجود داشته باشه که به این تلخی و زشتی نیست. البته باید با حواس جمع گول موقتی بخوریم! یعنی وقتی فیلم تموم شد تو دلمون بخندیم بهشون که: آره حتما! یعنی ته دلت هم نباید قد یه نقطه فکر کنی که زندگی اینجوریه. چون جونت در میاد بعدش. اون شب هایی که توی یه اتاق کوچیک خوابیدی و نور نارنجی تیر چراغ برق افتاده توی اتاق و از تنهایی کلافه ای و تمام آدم هایی که دوستشون داری چندهزار کیلومتر ازت دورن، جونت در میاد. وقتی داری می ری توی آشپزخونه ظرف هارو بشوری و یه لحظه توی دلت خالی میشه که آخرین بار کی شورواشتیاق عاشقانه داشتی جونت در میاد. وقتی حتی کسی نیست که دلت براش تنگ بشه یا با تمام وجود بخوایش، جونت در میاد.

فکر کنم از «جونت در میاد» هم خیلی خوشم میاد!

شاید دوره ی یه چیزهایی برای ما گذشته. شاید برای کسی که توی دهه ی سی زندگیشه دیگه یه چیزهایی جایی نداره. نمی دونم، اما باید بگم یکی از بهترین فیلم هایی که توی این مدت دیدم و یکی از زیباترین و در این حال واقعی ترین فیلم هایی بود که در زندگیم دیدم، «قبل از غروب» بود. یعنی دقیقا موقعش بود که ببینم این فیلم رو. از هر نظر؛ زمانی، مکانی، حسی، سنی! یادم نمیاد چندسال پیش «قبل از طلوع» رو دیدم اما مطمئنم که حالا موقعش بود که این یکی رو ببینم.

صحنه ی آخرش* رو شونصد بار زدم عقب و دوباره دیدم:

سلین- اُ بِیبی... یو آر گوینگ تو لوز دَت پلین!

جسی- ... آی نو!

 

 

پ.ن. حتما یه چیزی نباید ساده و سرراست باشه تا ما دوست داشته باشیم. اکثر موقع ها ما چیزهای پیچیده و حتی بی نتیجه رو دوست داریم که یه لذت همراه با درد بهمون میده و ما بهش معتادیم.


*(تا فیلم رو نبینین نمی فهمین این دوتا جمله یعنی چی!)    

مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟*

دیروز یکی از بدترین سوتی هامو دادم از وقتی اومدم اینجا. سوتی دادن در بلاد فرنگ کلا خاطره می شه و خنده داره و مفرح ذات! اما سوتی دیروز من باعث شد خیلی خجالت زده بشم. (هرچند باز هم برای دوستان مفرح ذاته احتمالا!)


دیروز با یکی از همکلاسی های اتریشی ام داشتیم راجع به زندگی مستقل حرف می زدیم و اینکه مشکلات شریکی زندگی کردن چیه و اون گفت که تک فرزنده و همیشه هرکاری خواسته کرده و همیشه تنها و مستقل بوده و الان هم یه خونه یه اتاقه گرفته تو لندن. البته خب وقتی پول باشه منم بلدم خونه مستقل بگیرم. (ولی زندگی با اندل هم خودش تجربه ایه ها، حیفه!)


آهان سوتی ام چی بود حالا؟ پرسیدم از کدوم شهر اتریشی و اونم با افتخار جواب داد شهر زیبای سالزبورگ. بعدش من، مثل همیشه، یه ریکشن خیلی رومانتیک نشون دادم به این اسم و یهو باهم گفتیم: سالزبورگ، شهر... آوای موسیقی/موتزارت!!!

بله... بنده گفتم آوای موسیقی یا همون اشک ها و لبخندهای خودمون و ایشون گفتن موتزارت. حالا فکر کن من چقدر ضایع شدم. آخه روانی (به خودمم)، موتزارت مهم تره یا خواهر ماریا؟ (خودم جواب این سوال رو نمی دم چون معلومه نظر من چیه!) دو نقطه دی


* قسمتی از دیالوگ خواهر ماریا و کاپیتان فونتراپ وقتی توی باغ در آغوش همدیگن:

- مادر مقدس همیشه می گه وقتی خدا دری رو ببنده، حتما در دیگه ای رو باز می کنه.

- مادر مقدس دیگه چه چیزایی می گه؟

(مسلما از دوبله ی فارسی فیلم)