بعضی وقتها فقط باید کمد لباس ها رو خالی کرد و از نو چیدش! بعضی وقتها این تنها راهه.
یک چیزی درون من سنگینی می کند. شاید یک بغض باشد که می خواهد بیاید بالا و یک جا بیموقع بترکد. اما چون حالم را بد کرده ترجیح می دهم زودتر سر و کله اش پیدا شود.
چه کسی داوطلب می شود مرا گریه بیندازد؟ از آن مدل های درست حسابی که یک ضجهی اساسی بزنیم و حالش را ببریم!
بانو رویش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد. درست لحظه ای که از روبه روی رستوران می گذشتیم، «کریس دی برگ» هم داشت «لیدی این رد» را می خواند. من نپرسیدم که آیا یادت هست؟ نپرسیدم که همزمانی را فهمیدی؟ بانو خودش می دانست.
من نپرسیدم اما او آرام پاسخ داد: «عشقم را، نفرتم را، تمام احساسات گونه گونم را ریخته ام توی کار. هرچه خوب و بد را انرژی می کنم و در کارهایم می سوزانم. کارم با کلمات است. با کلمات کوتاه و بلند. زشت و زیبا. قید، فعل، حرف ربط و اضافه...»
شالش را باز کرد، دستی میان موهایش کشید و دوباره شالش را آرام انداخت روی شانۀ چپ. «کارم این است... کلمات را جابجا می کنم. آنها را دوباره می چینم که روان شوند. خوشفهم شوند. زیباتر شوند. زندگی را نمی توان دوباره چید اما کلمات را می شود. اما تنها قبل از اینکه چاپ شوند، قبل از اینکه چاپ شوند...»
بانو به خاطر میاورد. تمامی لحظات را از بر بود. غمهایش را جایی خرج کرده، در میان کتابهای قبلی. و هنوز بازهم کتاب مانده. برای تمام دلشکستگی ها بازهم کلمه مانده که عوض شود که جابجا شود که روان شود که زیباتر شود.
زنه حدود سی سالش بود٬ یا شایدم یه چندسالی بیشتر. خودشو مثل این کولی هایی درست کرده بود که توی پارک بهت گیر میدن و می خوان فالتو بگیرن. اما یه جورایی تصنعی بود (درست مثل گریم تابلوی فیلم سه زن که زن دهاتی با آرایش کامل و لباسای نو داشت توی کویر می دوید!).
خوشگل هم بود. چشمهای میشی درشت و ابروهای تیره خوش فرم. موهای مجعد مشکی اش یه کم از زیر روسریش معلوم بود. همه حرفاش یادم نیست٬ تا اومد جلو و گفت کف دستت رو ببینم. بعد مثل یه تازهکار با شک و تردید گفت: «توی ماه ژوئیه یه خبر خوب می گیری!»
پیش خودم فکر کردم خب بگو تیرماه چرا یهو خارجی میشی!
بعد استادش اومد جلو که تا اون موقع ندیده بودمش. ریش و موهای بلند داشت. یه کم شبیه آقای ایروانی بود. زنه هم شبیه دختر همسایه مون بود که نابغه ریاضی بود و ازدواج کرد رفت امریکا!
استاده انگار اومد زنه رو امتحان کنه ببینه درست می گه یا نه٬ دست منو باز کرد و گرفت توی دستاش و تصحیحش کرد: «۶ام ژوئیه! خبر خوب نه...گلبارون میشه٬ زندگیت گلبارون میشه!»
و بعدش من از خواب بیدار شدم. دقت کن که نپریدم٬ آروم بیدار شدم. هوا ابری و گرفته بود و اتاق کمی سرد. فکر کردم چندم تیر میشه و از میون پرده های کلفت اتاق یه وجب آسمون رو دیدم که داشت کم کم روشن میشد.
ته فنجان قهوه انگشت زدم. بعد خندیدم چون برای اولین بار میتوانستم شکلی که افتاده بود را تشخیص بدهم. یک نهنگ کپل که از آب پریده بیرون و دمبش را هم پیچ داده٬ ته فنجان جا خوش کرده بود! گفتیم نهنگ یعنی چی؟ و من ریز خندیدم. یک وال خوشگل سیاه سفید بود. پریده بود بالا تا آسمان را ببیند و خورشید را و پرندهای را که عاشقش بود! نهنگ من همینطور بین آسمان و دریا خشکش زده بود. نه میفتاد توی آب و نه از سنگینی می توانست بالاتر برود.
اتفاقاْ دوستی اصلاْ مسئلهی ساده ای نیست. دوستی هایی هم که عمر بیشتری دارند٬ پیچیده ترند. مخصوصاْ آنهایی که فراز و نشیب بیشتری دارند٬ زدوخورد بیشتر!
آنشب همه توی میهمانی جمع بودند. بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوز هم با همیم. حالا بعضی هایشان دوتا شده اند. اما هنوز هم با همیم. زندگی هایمان عوض شده و گرفتاری ها و بهانه هایمان بیشتر اما هنوز همدیگر را دوست داریم.
نگاه که می کردم دیدم هر کدامشان را چقدر در این مدت حرص داده ام و آنها هم به نوبهی خود چقدر روی اعصاب من رفته اند. اما باز دلم لک می زند برای دیدنشان٬ خندیدنشان٬ عادت هایشان٬ تکیه کلام هایشان. چقدر خاطره داریم. چقدر باهم فرق داریم و چقدر لحظات مشترک.
آنشب محو تماشای دوستانم بودم که همه شان دور هم جمع بودند (به جز آن دراز خوشتیپ که توی آلمان دارد برای خودش جفتک می اندازد) و بعد اساماس آمدکه:
«با من صنما دل یک دله کن»
دلش تنگ شده بود. یادم کرده بود. او هم از آن دوست های ۱۰ ساله است. دلم یک جوری شد. اینکه چطور این روابط با ما می آیند. در خود ما پیدا و پنهان می شوند.
آن یکی سر و کله اش وسط گزارش جدیدم پیدا می شود و بعد از سال ها با هم حرف می زنیم. چه یکشنبه هایی که به یادش تا صبح نخوابیدم و برنامه سهیل محمودی گوش دادم. یادش به خیر... کوچه حسینی... درکه... دارم هوای عاشقی! اما حالا می بینم هیچ چیز از آن دوستی نمانده است. دلم نمی خواهد چیزی باشد یا از نو شروع شود. انگار همان بس بوده. قضیه همان تاریخ مصرف است که گاهی زود و گاهی دیر تمام می شود.
بعد فکر کردم به ایمیل های اخیر و نتوانستم بفهمم چکار داریم می کنیم. تنها جوابم این بود. برای دوستم می نویسم. دوستم! دوستی که نقشش در یک برهه زمانی تغییر کرد و بعد از آن باز تغییر کرد. اما انگار یک جا را برای خودش نگه داشته. انگار تصمیم گرفته همیشه دوستم باشد. حتی موقعی که نفرت جدایمان می کند.
نگاه کردم که دوستانم چطور دایرهوار می رقصیدند و شاد بودند. و حس کردم چه خوب است که حتی وقتی دیگر عشقی نمانده است٬ دوستی همچنان زنده بماند.
دیروز دچار مرگ مغزی شدم. نه به آن معنی پزشکی اش٬ به آن معنی «من درآوردی اش»!
از سینما که آمدم بیرون این اتفاق افتاد. فیلم «سه زن» فیلم بیخودی بود. کمی هم توهینآمیز شاید. این آشفتگی و سردرگمی زنانه را آنقدر سطحی به تصویر کشیده بود که حالم را بهم زد.
از کوه و صحرا فیلمبرداری کرده بود که مثلا فیلم عمق پیدا کند؟ این قالیچه ها هم قرار بود این زنها را هویت بدهد یا به هم بچسباند یا نماد باشد؟ شاید هم توی مود فیلم دیدن نبودم اما فیلم بیخودی بود!
نیکی کریمی هم هر صحنهای را که باید با هیجان و اوج و فراز و فرود بازی میکرد همه را روی خط مستقیم و با چهرهای خسته و درمانده بازی کرد. انگار میخواهند ازش پوستر بگیرند همش!
از بازی پگاه هم بدم آمد. در این فیلم فقط «صابر ابر». همین و خلاص.
از موضوع پرت شدیم... مرگ مغزی... آمدم از سینما آزادی بیرون و سر ولی عصر هرچه مثل اسب ایستادم٬ تاکسی نیامد که سوارم کند. یکهو شروع کردم عصبی ولی عصر را پیاده بالا آمدن. از این سمت خیابان. از سمت مقابل پیاده رویی که باهم یکبار تا میرداماد پیاده آمدیم. هر از چندی نگاه میکردم به آن طرف خیابان انگار انتظار داشته باشم خودمان را آنطرف درحال لاو ترکاندن ببینم!
اصلا یادم نیست اینهمه راه را بهم چی گفتیم! نزدیکیهای ونک راجع به دانشگاه حرف زدیم که من رسماْ آب روغن قاطی کردم. اما آنهمه راه را چه گفتیم؟ چت هم نبوده که ذخیره اش کرده باشم. آنروز دنبال کفش پاشنه بلند سورمهای میگشتیم.
دیروز چه نسیم خنکی میامد. به نفس نفس افتاده بودم و آدمهایی که از روبرویم میآمدند انگار جن دیده باشند. یکجا که ایستادم نفس تازه کنم دیدم ۱۴ تا میس کال دارم از خواهرم. ساعت دستم نبود. همه نگران شده بودند. کجا بودم؟ من دچار مرگ مغزی شده بودم!
دیروز از اینکه خیلی چیزها کشک است حرص خورده بودم. بعد از آن وقتی اسم تو به میان آمد نمی توانستم به چشم کسی نگاه کنم. نگاهم را میدزدیدم. انگار میترسیدم که اگر به کسی نگاه کنم بیخود از تو حرف بزنم. بیخود و بیجهت! خیلی حالت مسخره ای بود. انگار مجبوری اگر کسی را میشناسی راجع بهش حرف بزنی. من این عادت را دارم و خیلی به خودم فشار آوردم که خفه خون بگیرم. بعدش هم این فیلم مزخرف!
فکر نمیکردم بتوانم تا میرداماد را پیاده بروم. اما شد. بین راه فنچهای پارک ساعی را دیدم و پسری که دوست دخترش را وسط پیاده رو با شجاعت بوسید! یک سبد مجله حصیری هم دیدم٬ ده هزار تومن که نخریدم. دوست ارمنی دوران دانشگاهم را هم دیدم اما چهره وحشتناک و از دنیا برگشتهی مرا نشناخت!
دیروز جایت خالی بود. از جنون آنی گذشتهام٬ به مرگ مغزی رسیدهام!
حالا که فکر می کنم٬ میبینم چقدر همه چیز دور است. و من چقدر از همه چیز دورم.
از تمام آن لحظاتی که مرا در خود میفرسودند و آن خاطراتی که مرا میسوزاندند به کندی و تمام آن شکنجههایی که روحم بیصدا می پذیرفت.
من حالا٬ از تمام آنها آنقدر فاصله گرفتهام که حتی نمیتوانم با چشم غیرمسلح ببینمشان!
شاید برای همین است که میتوانم در نیمههای شب برخیزم و با نشاطی که معلوم نیست از کجا فوران کرده است برای چند دقیقه برقصم. شاید برای همین است که چشمانم را میبندم و در خیال انگشت سبابهام را بالا میآورم و میگذارم روی چانهی کسی که یک چال دوست داشتنی دارد!
نمیدانم٬ ولی دور شدهام از تمام آن روزهای خاکستری. میدانی٬ خاکستری بدتر از سیاه است. توی سیاهی چیزی معلوم نیست اما توی خاکستری همه چیز بد رنگ و بیروح و زجرآور میشود.
من دور میشوم و کسی نیست که بداند این بار کجا میروم و بعد از این به چه نزدیک میشوم. اما دور میشوم٬ حتی از کسی که دوستش میداشتم. کسی که دوستش نمیدارم دیگر!
دیشب اتفاق بامزهای افتاد.
یهو گفت تا حالا با دو نفر همکار بوده که خیلی خیلی از کار باهاشون لذت برده و همکاری خوبی داشته.
یکی تو٬ یکی من!
و بدون اینکه چیزی بدونه٬ اسم من و تو رو گذاشت کنار هم.
وقتی پرسید «میشناسیش؟» دلم خواست یه عالمه حرف بزنم. از اون حسهای احمقانه! دلم میخواست بگم چقدر میشناسمت. اما نگفتم. جواب دادم «آره» و موضوع عوض شد.
دنیا که با آدم بازیش میگیره نمیدونم باید خندید یا نه!
یک روزهایی دلم میخواهد فرار کنم. جواب تلفن و ایمیل و سلام کسی را ندهم. نه مثل وقتی قهر میکنیم ها٬ مثل وقتی که انگار کسی را نمیشناسیم. انگار غریبهایم با همه. انگار غریبهاند همه.
یک روزهایی با اینکه هنوز همه را دوست دارم اما دلم میخواهد بپیچانمشان و بروم تنهایی هرکار دلم خواست بکنم. حتی اگر آن کار یک «رانی هلو خوردن» ساده کنار خیابان باشد!
آخ یک روزهایی (که ممکن است بشود چند روز یا حتی یک هفته) دلم میخواهد چشم بگذارم و تا ده بشمارم اما کسی دنبالم نیاید و پیدایم نکند. من میخواهم چشم بگذارم و بشمارم و توی تاریکی فکر کنم و رویا ببینم و گاهی زیر لب غر بزنم.
این روزها بگذارید راحت فرار کنم. من «رامشدهام». باز میگردم.
- این هفته دارم میرم با مامانش اینا صحبت کنم. با مامان اینای خودمم حرف زدم.
- به سلامتی٬ مامانت چی گفت؟
- گفت اگه تو رو میخواستم بگیرم همین فردا با سر میومد. دل مامان منو کی بردی تو؟!
- وای چه بامزه! مامانت بهترین مادر شوهر دنیا میشد برای من...
- ... و من مزخرفترین شوهر دنیا برای تو.
- خدا وکیلی این یه بار حق با توئه! پس تو رو هم زن میدیم و راحت میشیم.
- نیت کردی همهی پسرهایی که یه زمانی دوست داشتی یا دوستت داشتنو زن بدی بعد خودت...؟
- نیت نکردم. متاسفانه انگار مجبورم میفهمی؟؟؟ مجبور!!! :))
- خیلی عجیبه... تصور یه همچین روزی همیشه برام غیرممکن بود.
- چند ساله دوستیم؟ هشت یا نه؟
- نمیدونم به خدا... یه عمر! باهم بزرگ شدیم انگار...
- نه عزیزم اشتباه نکن. جنابعالی هنوزم بزرگ نشدی! :)) منو پیر کردی فقط!
- یادت هست چند بار منو شستی و پهن کردی؟
- یادت هست چند بار دوباره اومدی با پر رویی منت کشیدی؟
- یادت هست چند بار نصف شب بهت زنگ زدم و درد و دل کردم؟
- یادت هست چند بار زنگ زدم بهت و برای یکی دیگه گریه کردم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم.
- عروسیم میای؟
- نکنه تو هم به این لایحهی «حمایت از خانواده» امید بستی؟
- من غلط بکنم به این چیزا امید ببندم. اما چطور میشه تو نباشی... توی مهمترین شب زندگیم؟
- چطور میشه من نباشم؟
- خیلی عجیبه... باور کن!
- باور میکنم... باور میکنم.