-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفند 1385 23:31
می ترسم. از اینکه فهمیدهام شجاع نیستم. حتی از اینکه با «خودم» تنها بمانم٬ دیگر به او اعتمادی ندارم. می ترسم. به کسی نگو. از درون خالی٬ حداقل ظاهرسازی کنیم. مثل همیشه مثل همیشه ...
-
بچه ها مواظب باشییید !
شنبه 5 اسفند 1385 21:44
اشتباه گرفتن ۲ چیز با هم خیلی خطرناکه : التیام یافتن زخم با عادت کردن به درد
-
برای ناخدای جوان (سرانجام)
شنبه 28 بهمن 1385 00:45
(10) وقتی ناخدا رسید هوا گرگ و میش بود و دختر روی تپه ایستاده،منتظر. شال تیرهاش را طوری دور سر و صورت پیچیده بود که تنها چشمهایش پیدا بود. تنها چشمهایش... هوای خنک سحر بر گونههاشان میخورد. ناخدا بیدرنگ به سمت کشتی حرکت کرد و صدا زد که: « بیا » ملوانان در جنب و جوش بودند که ناخدا به نزدیک کشتی رسید.به دختر اشاره...
-
َAnalyse This
شنبه 21 بهمن 1385 22:06
¤ من هرگز نمی خواهم صاحب فرزندی شوم. ¤ من دلم می خواهد اسم پسرم پارسا باشد.
-
برای ناخدای جوان (۹)
سهشنبه 17 بهمن 1385 12:04
ناخدای جوان بر روی تپه شنی ایستاده بود وبه کشتی بزرگ خویش می نگریست.نسیم ملایمی از جانب اقیانوس بر صورتش می نشست،اما بادی در میان بادبانها نمی وزید...بادبانها فرو افتاده بودند. باورش سخت بود که بعد از سال ها کشتی خویش را چنین آرام وساکت در کنار ساحل آشنا ،از روی تپه ای شنی به تماشا بنشیند. دختر با آن چشمان میشی درخشان...
-
قدم هایم می روند
شنبه 14 بهمن 1385 22:33
دلم می خواهد شعر بخوانم و آنرا بلند بلند بخوانم ولی چه وحشتناک... فکر می کنم به اینکه آیا هیچ شعری را کامل از بر هستم ؟
-
برای ناخدای جوان (۸)
چهارشنبه 11 بهمن 1385 01:32
دو دختر لحظاتی به هم نگاه کردند. از هم نمی هراسیدند اما حضور هم را تاب نمی آوردند. یکی اورا با خود می خواست، دیگری اورا آزاد و همزمان هردو بهترین را برای ناخدای جوان. دختر پیرمرد صاحب مغازه به خودش مسلط شد. گویی اتفاق خاصی نیفتاده به طرف در رفت و همینطور که از مغازه خارج می شد با صدای بلند خطاب به ناخدا گفت به سمت...
-
۱۰ بهمن - یک تیر و چند نشان !
سهشنبه 10 بهمن 1385 01:21
ما ممکن است شعر و داستان بنویسیم یا کارهای محیرالعقول انجام بدهیم. حتی ممکن است روی آب قدم بزنیم. اما... هرگز وبلاگمان را ثبت نمی کنیم !
-
اراده
جمعه 6 بهمن 1385 23:12
میگن وقتی یه چیزی تموم میشه٬همیشه بعدش یه چیز جدید شروع میشه. اما گاهی یه چیزی که بهتره تموم شه٬تموم نمی شه که یه چیز جدید شروع بشه. و تازه بعضی وقتها یه چیزی هنوز تموم نشده٬یه چیز دیگه شروع میشه. *** ۱- خیلی چیز چیز کردی ها! منظورت مبهم بود. ۲- معلوم نشد آخر تموم میشه یا نمیشه؟ ۳- می خوامش!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 بهمن 1385 13:10
همان بادام تلخی که مزه یک کیلو آجیل را خراب می کند. من همانم. آدم بداخلاق که شاخ و دم ندارد. حالا دندان تیز و چنگالهای ریز شاید!
-
برای ناخدای جوان (۷)
شنبه 30 دی 1385 12:34
در حال و هوای خودش بود که صدای پای دختر پیرمرد رااز طبقه بالا شنید.دختر مثل همیشه با شتاب از پله ها پایین می دوید تا با چهره ای بشاش به او سلام دهد. نگاهشان با هم تلاقی کرد. ناخدای جوان تلاشی بی نتیجه برای لبخند زدن نمود . دختر خشکش زد. پرسید چه شده؟ و جواب گرفت که هیچ،دیشب خوب نخوابیده! دختر برآشفت . دستانش را گذاشت...
-
هزار راه نرفته
شنبه 16 دی 1385 16:28
کف دستهام رو عین بچه ها می چسبونم به ویترین مغاره و پلیورها رو تماشا می کنم. بعد چشمم می خوره به اون پلیور کرم- قهوه ایِ یقه هفت. دلم می خواد همین الان برم توی مغازه و بخرمش و بعد،قبل از اینکه پستخونه تعطیل بشه ، براش بفرستم. می دونم که این رنگ بهش میاد.می دونم که به تنش برازنده است. اما تردید می کنم و به خودم میام....
-
هردم از این باغ بری می رسد...
چهارشنبه 13 دی 1385 09:24
لطفاْ لبهاتون رو بیارین جلو...جلوتر٬ می خوایم به هم بدوزیمشون !
-
همه آغاز شد با خندهء کودکان٬ با همان نیز پایان می پذیرد
سهشنبه 5 دی 1385 23:37
به من گفتن بازی کنم. باشه! 1- من از این جور بازی ها و برنامه ها خوشم نمیاد.از هر چیزی که همه گیر باشه و مد بشه. از اینکه چیزهایی راجع به خودم بگم که دیگران نمی دونن خوشم نمیاد.چون همیشه دلم می خواد مرموز جلوه کنم. من دیر جوشم. دلم می خواد اول طرفم رو سبک سنگین کنم بعد بهش روی خوش نشون بدم. 2- مودی تر از خودم خودمم.توی...
-
داد نامه
دوشنبه 4 دی 1385 00:16
چرا سوالات دنیا از جواب ها بیشتر شده؟ وقتی زور ناامیدی برعشق می چربد ٬ ناامیدی پیروز می شود و احساس پوچی ام افزایش می یابد. درست همانطور که سوالات دنیا بیشتر از جواب ها می شوند. نمی توانم نمی توانم نمی توانم٬ در چنته ام چیزی ندارم که به او بدهم و از این بابت از دست تو عصبانی می شوم.تویی که باید باشی! آیا هستی؟ اگر...
-
دود - غُر - یلدا
جمعه 1 دی 1385 20:41
می دونی یه روز شلوغ چه روزیه؟ روزهای شلوغ رو دوست داری، نه؟ دیروز از اون روزهای شلوغ بود.از اونایی که نمی فهمی چطور می گذره و داری چه غلطی می کنی در حالیکه داری چند تا غلط رو با هم می کنی! صبح رفتم تا علم و صنعت کارت ورود به جلسه امتحان TOLIMO رو بگیرم. بعدش بدوبدو رفتم طرفای ظفر کلاس نجوم . چشم چشم رو نمی دید از دود....
-
آزاد
پنجشنبه 23 آذر 1385 01:11
مقصد یکی است. او از کوهها می گذرد و من از دریاها. من کوهنوردی را دوست ندارم ٬او شنا نمی داند. تنها تصویر ملاقات ما در دفتر نقاشی پسربچه ای است که دو خط موازی را در افق٬هنگام طلوع خورشید٬ به هم می رساند.
-
در خانه ام ایستاده بودم...
سهشنبه 14 آذر 1385 23:53
میگه چرا خودتو نمیشکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟ میگم نمیدونم.میگم میدونی فرق من با بچه های اون طرف صحنه چیه؟ درسته،فرق زیاد داریم.اما مهمترینش اینه که اونها خودشون روبازمیذارن،اونها از گفتن و عریان کردن خودشون واهمه ای ندارن. میگه خب تو هم اینکارو بکن! میگه خب تو مگه از چی واهمه داری؟ میگم نمیتونم. میگم شایدم نمی خوام،واسه...
-
اینجا شانزه لیزه نیست!
جمعه 10 آذر 1385 12:23
می خواهم به استاد بگویم طول و عرض جغرافیایی دقیق برجهای اسکان را در بیاورد.باید به ثبت برسانم این نقطه انرژی خاصی دارد که به خصوص در ماه آذر متجلی میشود! درست پشت همان میز،روی همان صندلی نشستم که دوسال پیش نشسته بودم.در تاریخی مشابه. در حالی که در این هماهنگی تاریخی هیچ نقشی نداشتم. وقتی با یک آرزو بزرگ میشوی ،برایت...
-
1+5
دوشنبه 6 آذر 1385 15:46
استاد برنامه نویسی،بدنسازی کار میکند.اندامش ظریف است اما رفته است توی فرم (فرم گلدانی!). میزاول دختر 18 ساله سر جایش تکان تکان می خورد،آنهم بصورت موزون! استاد می پرسد: « پگاه جان می خوای بری WC ؟» پگاه جان نمی شنود، پس بلند داد میزند: « هان؟؟؟ » استاد خوشتیپ مخفی با آن پلیور راه راه سفید و نارنجی می رود بالای سرش و...
-
گذشته درمانی
جمعه 26 آبان 1385 01:49
آقای دکتر به اسکن مغزی متفکرانه می نگریست. دختر خیلی متین روی مبل چرمی مطب نشسته بود و با اعتماد به نفس یک پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود . رو به دکتر گفت: - آقای دکتر لطفاً خیلی روراست و بی تعارف نظرتون رو بگید .من از اون مریضهای خیلی منطقی و کوول هستم! دکتر که انگار یادش رفته بود کسی در اتاق نشسته به خودش آمد و...
-
پلاک ۱۷
شنبه 20 آبان 1385 18:31
اولین دوستت یادت هست؟ نه گاگول منظورم اولین نفری نیست که بهش شماره دادی!!! من یادمه. 5سالم بود.صبحها بعد از صبحانه می رفتم پنجره راهرو رو باز میکردم.باید روی نوک پاهام وامیستادم و خودمو حسابی کش میدادم تا قدم به دستگیره پنجره برسه. بعدش دستم رو میزدم زیر چونه ام و منتظر مینشستم تا بیاد. چند دقیقه بعدش یه پنجره عین مال...
-
برای ناخدای جوان (۶)
دوشنبه 8 آبان 1385 16:34
در خواب دید یک مرغ دریای است که بر فراز اقیانوس پرواز میکند.آسمان و اقیانوس هردو آنقدر آبی اند که مرزشان پیدا نیست. در آسمان دو چشم میشی آشنا دنبالش بود. آنها را میشناخت. صبح سرحال نبود. به کارگر مغازه غرغر میکرد.حوصله حساب و کتاب روزانه را نداشت. حوصله نظم دادن به انبار را نداشت. دلش میخواست هیچ مشتری ای را راه ندهد....
-
بانوی زیبای من!
پنجشنبه 4 آبان 1385 00:32
« بزایید و بزرگ کنید که شما ترویج دهندگان محبت اید.» بشمار ۱...بشمار۲...بشمار ۳...تا ۱۲۰ میلیون جا داری یـــــالّا!
-
مواد لازم
پنجشنبه 27 مهر 1385 01:28
اعصاب ندارد. دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند. پناه میبرد به آشپزخانه و ماهیتابه را داغ می کند. یک پیاز کوچک را در ماهیتابه خرد میکند.چشمانش می سوزد.کاش گریه میکرد! سینه مرغ را از یخچال بیرون میاورد و ریز ریز میکند.غم دارد گوشتهایش را آب میکند. مرغ و پیاز توی روغن جلزّولز میکنند.رویشان نمک و فلفل و زردچوبه می پاشد. زندگی...
-
آی سودا = ماه در آب
پنجشنبه 20 مهر 1385 00:27
من نمیدونم چرا؟ اما این چند وقته هر کتابی میخونم٬فیلمی میبینم یا تئاتری میرم راجع به عشق و ازدواج (بطور متصل بهم البته) ساخته شده! امشب تئاتر ماه در آب رو دیدم.نمایشی پر از سوالاتی که بارها از ذهنهامون گذشته و ما رو حتی کمی می ترسونه٬مارو تکون میده و دچار تردید میکنه! آیا ما میدونیم داریم چیکار میکنیم و یا اصلاْ...
-
برای ناخدای جوان (۵)
سهشنبه 18 مهر 1385 02:39
نجار میشد یا آهنگر؟ نانوا یا ماهی فروش؟ باربر یا نگهبان؟ تمام این سالها جز مهار کشتی مهارتی نیاموخته بود.نمیدانست آیا کسی حاضر میشود به او کاری بدهد که اول مجبور باشد آنرا به وی بیاموزد؟ ناگهان احساس کرد قوایش تا حد زیادی تحلیل رفته است.بوی نان تازه به دماغش خورد و ضعف شدیدی جانش را فراگرفت.یادش آمد مدت زیادی است که...
-
همسران جنایتکار!
شنبه 15 مهر 1385 00:32
اگه مزدوج شدین حتماْ نمایشنامه « خُرده جنایتهای زناشوهری» رو بخونید! اگه تصمیم دارین یه روزی (بعد ۱۲۰ سال) مزدوج بشین هم حتماْ بخونیدش! اگه شریط بالا رو نداشتین باز هم بخونینش چون حتی اگر در زندگی کمکتون نکنه حداقل از خوندن یکی از بهترین نمایشنامه های نوشته شده در زمینه روابط زناشویی و عشق لذت می برین. * ژیل بر اثر...
-
برای ناخدای جوان (۴)
چهارشنبه 12 مهر 1385 02:33
از دختر پرسید که چطور از کشتی به گِل نشسته خبر دارد؟ دختر با غرور خاصی پاسخ داد که او فرزند دریاست٬چطور میتواند از چنین اتفاقی در همسایگی خبر نداشته باشد.ناخدای جوان به او گفت که یکی از ملوانان آن کشتی است که از زندگی روی آب خسته شده و به این شهر آمده تا شاید کاری پیدا کند و زندگیش را از نو بسازد. چهره دختر در هم...
-
مناجات
شنبه 8 مهر 1385 03:32
با هر زبونی میشه با تو حرف زد مگه نه؟ پس منو ببخش! میدونی این شبها تورو بیشتر صدا میکنم٬ کاش فقط راهنماییم کنی٬یه نشونه... دوستت دارم خودت میدونی. با زبون م.آزاد امشب درد و دل میکنم که به دلم نشست. « خدایا من خارا سنگی خوارم سنگینم٬دشوارم٬خدایا خداوندا٬آسانم کن آبم کن٬آب! رودم کن یک شب نابودم کن خاکم کن ٬خاک! خداوندا...