- نگا کن... خط سفیدای جاده دارن از وسط ماشینمون رد میشن!
- پس باید از کجا رد شن؟
- آخه باید بین خطوط برانیم.
- دلت براش تنگ میشه؟
- همیشه...
- می خوای همین الان برگردیم و برش گردونیم؟
- نخیرم. من دوست دارم بره کشف کنه، زندگی کنه، شادی کنه، اما...
- اما تو هم نزدیکش باشی!
- اوهوم... نیگا، خط سفیدای جاده هنوزم دارن از وسطمون رد میشن!
- خسته ای، یه کم بخواب. رسیدیم تهران بیدارت می کنم.
- از دست من ناراحتی؟
- نه!
- همه چی درست می شه.
- همه چی که نه... اما بعضی چیزا چرا، درست می شه.
- باشه. هر چی تو بگی. حالا برام یه لبخند بزن... به امید روزی که «بعضی چیزا» درست می شن!
خدایا نجاتم بده.
ببینید، نمایش «سگ-سکوت» نمایش جالبی بود! کلمه «جالب» شاید از معدود کلماتی باشد که بتواند احساس من را درباره این نمایش بیان کند. صادقانه من نفهمیدم که موضوع نمایش چی بود! بعضی لحظات پیش خودم گفتم «آهان! خط نمایش را پیدا کردم و فهمیدم!» اما به چشم برهم زدنی فهمیدم که نخیر زر زدم!
یعنی الان اگر کسی بپرسه این نمایش راجع به چی بود نمی تونم بهش چیزی بگم! شاید بگم: «مرگ». اما نمایش جالب بود با این همه. بازی باران کوثری را خیلی دوست داشتم. استفاده از پارچه سفید در صحنه را هم خیلی خیلی. کاملا به فضا سازی کمک کرده بود و مناسب بود. مخوف می کرد محیط را (تکبیر!)
به هرحال از نمایش «اهل قبور» به مراتب بهتر بود. یکی از بدترین اجراهای امسال بود آن نمایش. کارگردانی افتضاح. پر از تپق! خنده بی جای هنرپیشه ها. فراموشی دیالوگ ها. چپاندن ناشیانه ی مسائل روز داخل داستان. به صورتی که جیغ می زد همین امروز به متن اضافه شده. فقط طراحی صحنه اش را دوست داشتم و به نظرم الهام پاوه نژاد خیلی خوب بازی می کرد.
این تماشاخانه ایرانشهر قشنگ است اما کافه و رستورانش باز نشده و در محوطه بیرونی هم به اندازه کافی نیمکت نیست. تا قبل از شروع نمایش هم که نمی شود رفت توی سالن خنک انتظار! بعدش هم انقدر استاندارد درست شده که متصدی سالن یک میامد می گفت لطفا بلند حرف نزنید که در سالن یک نمایش برپاست. یعنی دیوارها گوش دارند؟
یک سوتی بانمک هم بگویم هر هر بخندیم. صندلی های سالن را باید باز می کردی و می نشستی. صندلی ها، صاف روی سکوها جمع شده بودند. ما هم اول همینطوری زرت نشستیم بعد دیدیم چرا زیرمان لیز است! نگو نشسته ایم روی پشتی چوبی صندلی!!! ردیف جلویی ها هم که این سوتی را دادند، چند دقیقه ای خودمان را مسخره فرموده و خنده های هرت هرت کردیم که با دل شاد نمایش را شروع کنیم! :)
این روزها؟
کار می کنم. یک جوری آهسته و پیوسته و بی سروصدا، کار می کنم. خانه مان هنوز بی سروسامان است. نزدیک دوماه بنایی و حالا یکماه هم نقاشی در پیش. چه باک! یک مودم داریم و یک لپ تاپ که هی می کشیم این ور اتاق و آن ور اتاق. هوا داغ است و بی حالی را می شود حواله داد به هوای مرداد. هر چند که تمام بی حوصلگی ها از «خرداد» به ارث رسیده باشد!
این چند روز دوتا فیلم دیدم. یکی «سقوط» و دیگری «آدم های باهوش». وجه اشتراک هردو، داشتن موضوعات کلیشه ای بود. اما چرا که نه؟ وقتی کلیشه هم می تواند شما را بنشاند و سرگرمتان کند. فیلم سقوط معصومانه بود خیلی. همه اش با دنیای تخیل آمیخته بود. صحنه های عجیب و غریب و شخصیت های اسطوره ای و غیرواقعی. کارگردانش همان کارگردان فیلم «سلول» است. صحنه های عجیب و غریب آن را اگر دیده باشید می فهمید که این آقا عاشق تصاویری است که ذهن ما می سازد. داستان ها، شخصیت ها و مکان هایی که تنها می شود توی مخ ما آدم ها سراغشان را گرفت. بعد از میان همه این آب و رنگ ها یک رابطه زیبا را می کشد بیرون و نشان می دهد که «امید» گاهی خیلی ساده تر از آنچه فکر می کنیم راهش را پیدا می کند.
آدم های باهوش را کمی کمتر از اولی دوست داشتم. خیلی آبکی تر و شلکی تر جمع بندی می کند. یعنی خط داستانی خوبی دارد اما یکهو آخرش سرهم بندی و کشک. ولی برای این روزها بد نیست. خیلی جدی و پیچیده نیست. اعصاب خورد کن نیست. نرم است. آخرش می توان راحت جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگی.
فردا بلیت تئاتر «سگ-سکوت» دارم، تماشاخانه ایرانشهر. تا حالا آنجا نمایشی ندیدم. نمایش خصوصی با بلیت ده هزار تومنی! امیدوارم کلا بیارزد. هرچند که دیدن نمایش همیشه به همه غر زدن ها و کمبودهایش ارزیده. اما زورمان می آید در این گرما برویم و برگردیم... ای بابا!
نمایشنامه «خدای کشتار» یاسمینا رضا را گرفتم. نصفش را خواندم تازه. از نمایشنامه های این خانمه خوشم میاید. انگار یک جوری همه چیزهای حرص درآر را مضحک می کند. نمایشنامه هایش یک نیشخند است به این زندگی های به ظاهر متمدنانه!
این روزها به جز همه این کارها، به بچه ها فکر می کنم. بچه هایی که نباید فراموش کرد امروز بچه اند و چشم برهم بزنی بزرگ می شوند. بچه هایی که می شود قبل از اینکه دیر بشود، قبل از اینکه بزرگ بشوند، بهشان خیلی چیزها را یاد داد. خیلی چیزها را نشان داد. خیلی چیزها را برایشان حفظ کرد. خیلی چیزها را برای اینده شان درست کرد. بچه ها را این وسط فراموش نکن!
آشغالای زندگی تون رو زودتر بگذارید بیرون. چون همه چی رو آلوده و مسموم و غیرقابل تحمل می کنن.
... زمانی دراز سپری شده و ما همچنان بی خبریم. می دانم که خط مقدمی وجود ندارد و می دانم که جنگی در کار نیست. کاش وجود می داشت. اگر جنگی بود، می شد تمام شود و تو برگردی پیش من. نمی دانم کجایی. تو همان جایی که منم، ولی هرگز نه همزمان. عزیزترینم، زندگی از ما می گریزد مثل خون از زخم. یعنی هیچ وقت می شود که دوباره با هم باشیم و در آغوش یکدیگر؟ با تمامی عشقم. ایو.
نمایشنامه «دانوب» اثر ماریا ایرنه فورنس
ترجمه حمید امجد
انتشارات نیلا
- دلم می خواد پرواز کنم
- کجا بری؟
- مهم نیست، فقط پرواز کنم
- آخه مثلا از کجا بپری پایین؟ بعدش بری کجاها سرک بکشی؟
- اه... چه فرقی می کنه؟ اون سبکی پروازه که لذت بخشه!
- با این وزن زیادت پرواز سبکی نمیشه ها... هه هه هه
- الهی بری زیر گِل!
- الهی بپری!
دود همه جا را گرفته بود. چشم، چشم را نمی دید. خانوم به سرفه افتاد و گفت اگر یک لحظه دیگر در خانه بماند خفه می شود. دختران پیشنهاد دادند تا تمام شدن قیرگونی برود توی کوچه و کمی نفس بکشد. خانوم رفت و دختران توی دود نشسته بودند روی صندلی و سعی می کردند یک جوری ایمیل هایشان را باز کنند.
صدای پتک های روز قبل ابراهیم هنوز توی گوششان بود. صدای پتک همراه با صدای الله اکبرهای دور و نزدیک. آن طرف پنجره روز زیبایی بود؛ روز بهاری رنگینی بود. این طرف پنجره اما زندگی پر از دود و اشک و سرفه شده بود. دختر ارشد کلافه بود و دختر کوچک دلداری اش می داد: «وقتی تموم بشه، حالشو می بریم!».
تلفن زنگ زد. مهندس بود. سر کار نرفته بود و داشت می آمد سمت خانه شان: «ناهار خوردین؟... پس من پنج دقیقه دیگه اونجام. لباس بپوشین بریم یه جا ناهار بخوریم.»
دختران از آشفتگی چند روزه شان خسته و دلمرده، سر ظهر تصمیم گرفتند ضربتی با مهندس بروند ناهار بیرون. کوچه پس کوچه های نیاوران خلوت و دلپذیر بود؛ برگ درختان هنوز سبز روشن بود و می درخشید. دختر ارشد فکر کرد شهر هم مثل آدم ها، چهره های ضد و نقیضی دارد. نه صدایی بود، نه شال سبزی.
دارآباد از نیاوران خلوت تر بود. بالای پیشخوان رستوران، عکس محوی از نیمه یک اتاق خالی بود که پنجره بزرگی داشت. رنگ ها در هم رفته و عکس کاملاً محو و مبهم بود. مهندس گفت این خطوط که دو طرف عکس بریده شده اند بیننده را فراری می دهند به طرف عکس بعدی. دیوارها پر از قاب عکس و نقاشی های بی ربط به هم بود و قیمت غذاها نجومی.
مهندس می گفت امروز حوصله نداشته و نرفته کارخانه. در عوض رفته کلاس تایچی و حالا روحیه اش بهتر است. دختر ارشد نگاهی به میزهای اطراف کرد. سمت راست دو دختر مشغول خوردن غذاهایشان بودند و همزمان گرم صحبت. سمت چپ، دختر و پسر جوانی روبه روی هم نشسته بودند و داشتند تازه غذا انتخاب می کردند. پسر می گفت: «هرچی تو بگی من همونو می خورم. می خوام تو غذامو انتخاب کنی.» دختر مثل موش های کارتونی ریز می خندید و می گفت: «خب بذار ببینم امروز بهت میاد میل به چی داشته باشی.»
مهندس مثل همیشه بی وقفه حرف می زد و دختران گوش می دادند و به پرت و پلاهایش هم می خندیدند. گاهی خنده واقعی بود، گاهی هم به زور. هیچکدامشان از اتفاقات روزهای اخیر چیزی نگفت. اخبار متعلق به خانه و تلویزیون و اینترنت بود. اینجا آمده بودند کنار هم ناهار بخورند و آرامش داشته باشند. آدم ها از خیابان های اطرافشان خالی شده بودند. انگار شهر شیب دار شده بود به سمت آزادی. جمعیت سرازیر می شدند به خیابان های پایین تر و دختر ارشد با چنگال، کلم های بروکلی را با خشونت شکار می کرد.
بعد از ناهار مهندس حاضر نشد مستقیم بروند سمت خانه. توی کافی شاپی نشستند و بستنی سفارش دادند. کم کم کلافگی دختر ارشد برگشت. کنارشان چند دختر و پسر جوان نشسته بودند که فارسی و انگلیسی درهم حرف می زدند. فارسی را با لهجه انگلیسی و انگلیسی را با لهجه فارسی. مهندس و دختران کمی به آنها خندیدند اما وقتی یکی از پسران گروه شروع کرد راجع به میهمانی گرفتن حرف زدن، چشمان دختر ارشد را خون گرفت. «بچه ها بیاین پارتیش کنیم!»
پشت چشم نازک کرد که بگوید بچه قرطی های پولدار را ببین که انگار نه انگار... اما عکس خودشان را توی میز شیشه ای کافی شاپ دید که بستنی می خوردند و می خندیدند. شب که برگشتند کمی آرام شده بودند. انگار احتیاج داشتند زیر فشار این روزها، یک روز را بی غیرت برای خودشان بچرخند. ایمیل شان را که باز کردند، دختری را دیدند که خون از صورتش جاری شد و بر روی آسفالت خیابان جان داد.