«نوشتن به آدم این قدرت را می دهد که وارد زمان هایی بشود که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع ترین مکان ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کند.»
روح پراگ- ایوان کلیما
به دوستم گفتم یک کتاب شادی آور یا حداقل خیال انگیز و غیرواقعی انتخاب کن که باهم ترجمه کنیم. گفتم الان روحیه ام مناسب جنگ و تلخی و مرگ و زندگی واقعی نیست. بعد خودم نشسته ام «روح پراگ» را می خوانم.
به خدا حالم خوب نیست. سردردها گذاشته اند پشتش و من احتیاج به کمی مهربانی دارم. احتیاج دارم یک شروع دوباره داشته باشم.
به رنگ ارغوان را دیدم و نمایش به خاطر یک مشت روبل. حوصله حرف زدن از آنها را هم ندارم. در موقعیت «خود دوست نداشتن» افتاده ام. آدم از بی حوصلگی خودش به ستوه می آید. آخر چقدر غُر، چقدر بی حوصلگی؟
چرا حاتمی کیا عشق به ارغوان را نتوانسته بود دربیاورد؟ آدمی که از کرخه تا راین را می سازد و خاکستر سبز را، چطور نتوانسته این عشق را باورپذیر کند. من حاتمی کیا را دوست دارم اما تازگی ها فیلمنامه هایش ناب نیست. صحنه های خاص ندارد. امضای حاتمی کیا را ندارد. نمی گذارد دل آدم بلرزد. توی دعوت هم همین مشکل را داشت. فیلمنامه ها یک جوری پخته نمی شوند. دیالوگ ها خیلی جاها آدم را پس می زند و نمی گیرد.
برای حاتمی کیا کافی نیست که فیلمش از فیلم های متوسط ایرانی این سال ها بهتر باشد. مخصوصا اینکه می رود سراغ سوژه های عالی.
توی نمایش به خاطر یک مشت روبل، بدترین بازی مال خود حسن معجونی بود. مهم ترین دلیل که ما به دیدن این نمایش رفتیم هم خود معجونی بود. این بلا تازگی ها زیاد سر من می آید. مثل دفعه پیش که به خاطر مهدی هاشمی رفتیم کرگدن را دیدیم اما شهاب حسینی ما را محسور کرد.
فقط لجم گرفت که نوشته از روی نمایشنامه نیل سایمون و برگرفته از داستان های چخوف، اما بعضی داستان ها را دستکاری کرده و آخرشان را به طور کل تغییر داده.
راستی اگر خواستید بروید رستوران لئون توی خیابان آبان، بگویم که تجربه جالبی خواهید داشت، کوکتیل های گوارا و غذاهای بسیار لذیذ و خوش قیافه! فقط یادتان باشد یک ایران چک پنجاهی حتما همراهتان باشد!
من این روزها وضعیت ها و احساسات مختلفی دارم. اولا که یکی از برنامه های مهم زندگی ام با دیوار بتونی برخورد کرد و به شدت متوقف گردید. (به شدت متوقف گردید؟!)
دوم اینکه زیاد می خوابم بدون اینکه بدنم نیاز به اینهمه خواب داشته باشه و می ترسم مریض باشم. سوم اینکه ۳۱ ساله شدم و دهه ی سی اصولا یه جور عجیبیه و من فکر می کردم یه جور دیگه باشه یعنی متفاوت باشه با اینی که هست، اما نیست.
چهارم اینکه تاندون پام بی دلیل کشیده شده و لنگ لنگان به زندگی خودم ادامه می دم. پنجم اینکه از دست خودخواهی ها و لوس بازی ها و بی تفاوتی آدم ها به ستوه اومدم و از این به بعد منم همونطوری هستم باهاشون که اونها با من هستن!
ششم، قدر دوست هایی که این چندوقت هوامو داشتن، می دونم و می تونم بگم انتظار نداشتم که تا این حد برام مایه بذارن.
هفتم اینکه قراره یه کار جدید شروع کنم بالاخره با یه آدم درست حسابی و شروع کنیم به ترجمه و نوشتن! کی می دونه شاید یه روز یه نشر راه انداختیم باهم.
هشتم، بعد چهار سال یه دوست رو دیدم که عشق زندگیم بوده و هست ولی هیچوقت با هم نبودیم و هیچوقت هم نخواهیم بود (مدل آرزوی محال). چهارسال پیش به خاطر یه سری حرف دری وری رابطمون قطع شد و بعد چند سال با دوتا ایمیل فورواردی و دو، سه جمله چت یه جورایی از اون حالت خلاء بیرون اومد. این آدم که دیگه ایران زندگی نمی کنه یه چند وقتی اومده بود ایران و بر خلاف تصور من، ازم خواست همدیگرو ببینیم. من واقعا نمی دونستم چرا باید همدیگرو ببینیم. فکر می کردم حرفی نداریم باهم بزنیم. فکر می کردم نه حسی هست نه هیجانی دیگه. چون اون دوستی که داشتیم دیگه اصلا وجود نداره. اون صمیمیت دیگه نیست و از زندگی هم هیچی نمی دونیم!
بعدش همدیگرو دیدیم و به جای یک ساعتی که قرار بود بشینیم حرف بزنیم، چهار ساعت تمام گفتیم و خندیدیم. البته بیشتر اون حرف می زد و من بعد از مدت ها از صمیم قلب خندیدم و شاد بودم از دیدنش و از اینکه هنوز انقدر دوستش دارم متعجب بودم. عجیبه به خدا! یا من خل مشنگم! نمی دونم. اینکه هنوز دیگران یا حتی خود آدم بتونه خودشو غافلگیر کنه با احساساتش، جای امیدواریه. چون همه چی خیلی بد به گِل نشسته. همه چی خیلی لجنه!
تعلیق دلیل دارد. حال، ما دلیلش را نمی دانیم، بحث دیگری است.
حس می کنم کسی باید یک قدمی بردارد که تعلیق بشکند و جریانی آغاز شود و مطمئنم که من لازم نیست این قدم را بردارم. این را به این خاطر می گویم که کلا تمام قدم ها و جهش ها و پرش ها و سکوت هایم را کرده ام. حالا یک تقه می خواهد برای آغاز موسیقی!
یک تقه کافی است برای شکستن تعلیق. بنشینیم عقب و میلک شیک را با نی سربکشیم. انگشتان پا را با ریتم آهنگی درونی تکان تکان بدهیم تا...
کسی تعلیق را بشکند!
مبل های آبی، نور را کم کن. من این قالیچه آبی را دوست دارم. تنها فرشی که تو دوست نداری همین قالیچه ی آبی است. بنشینیم روی زمین، روبه روی تلویزیون و مستند زیر آب را ببینیم و کف کنیم از موجوداتی که ۳۰۰۰ متر زیر آب زندگی می کنند!
پاهای من روی هوا تاب می خورند و تو روی پیتزای گوشت و قارچت سس می ریزی و سس می ریزی هی. من این حس را دوست دارم و بعد از سال ها دوباره این حس توام با بغض را پیدا کرده ام. شکننده شدم امشب. داشتم برای کسی تعریف می کردم که خوابیده بودی و رویت به دیوار بود. من به سقف خیره شده بودم و تو گفتی که اگر بروم چقدر تنها می شوی... چقدر تنها! و من با لحنی که می خواست جو را جدی و عادی نگه دارد گفتم این را به خودت تلقین نکن! چه حرف بی معنایی! چه جواب بی خودی نه؟ دوست داشتم بشنوم که بی من کسی آنقدر تنها می شود که رویش را می کند رو به دیوار و با صدای کمی لرزان می گوید چقدر تنها می شود بی من.
داشتم این را تعریف می کردم که صدایم لرزید و بغضم را فرو خوردم. بعد مکثی کردم... باور نکردم که لرزیده ام. بچه شده ایم باز؟ ما که باهم بزرگ شده بودیم. دلم گرفته امشب. ظرفیتم برای نگرانی و انتظار و غم و دوری تکمیل است امشب. می ترسم بگویم که چقدر آنشب را دوست داشتم. می ترسم بگویم که با تو بودن را دوست داشتم. می ترسم تورا بترسانم برای هزارمین بار! دلم می خواست مثل همیشه که رک و راست همه چیز را باهم تحلیل می کنیم، بپرسم تو هم آنچه را من حس کردم، تجربه کردی؟ اما نمی پرسم. شاید دیگر همدیگر را ندیدیم. شاید دفعه بعد که هم را ببینیم خیلی خیلی دیر باشد برای این حرف ها!
تو تغییر کرده ای و هیچوقت این نوشته را نمی خوانی. من لطیف شده ام و این نوشته را به تو نمی دهم که بخوانی.
چه لحظات عجیبی. چه روز و شبی! دوست دارم صبح ها بیدارت کنم. با آزاری عاشقانه روی گوش!
شب بخیر
این دو هفته را تقریبا مرتب با دوستان می گذرانم. چه آنی که بالاخره دارد با خانواده اش مهاجرت می کند امریکا، چه دو نفری که عاشق کشف رستوران و کافی شاپند و برای تعطیلات بهمن و نوروزشان دارند برنامه ریزی می کنند بروند سفر و چه آنی که وقتی رانندگی می کند محل سگ به پشت سری اش نمی دهد.
با جمع دوستان دبیرستان -اکیپ خوب همیشگی- رفتیم پارک نهج البلاغه هفته پیش! راستش من اسم پارک را که شنیدم کمی تردید کردم که بروم یا نه اما پارک جالبی بود. موقع ورود و خروج خیلی توی ترافیک ماندیم اما خوش گذشت. یک دره در فاز شش شهرک غرب که از میانش یک نهر می گذرد. همینطور مارپیچ باید بروی پایین. جای قشنگی است. به قول بچه ها «ممد باقر چه کرده!»
بعد رفتیم آلونک، اول گیشا از اتوبان حکیم. برای سفارش دادن همبرگر که تنها غذای آلونک است حدود ۴۵ دقیقه وقت صرف کردیم. بچه ها می گفتند شرکت فراری هم اینقدر آپشن ندارد! به جز منوی غذا که همان همبرگر و چیز برگرو قارچ برگر و خلاصه مشتقات برگر است، یک منوی مخصوص سس دارد که روح و روان ما را شاد کرد. ما هم که ۱۰-۱۲ نفر بودیم و هر کداممان یک سسی انتخاب کردیم و این تنوع ما را به وجد آورد. اما واقعا همبرگرهای خوشمزه ای بود، توصیه می کنم شدید. هرچند باید یا کنار خیابان خورد یا در ماشین اما ارزشش را داشت، عالی بود.
دیشب رفتیم رستوران گیاهی آناندا توی اختیاره جنوبی. اولین بارم بود می رفتم و از فضایش خوشم آمد. غذا هم ای بد نبود. البته امروز صبح با معده درد شدیدی پاشدم که نمی دانم باید گردن غذای آنجا انداخت یا نه. اما جای دنج و خوبی بود.
از آنجا که این معاشرت ها همه به خوردن ختم می شوند، یک روز دیگرش را با دوست مهاجرم رفتیم لیموترش و سفارش یک قوری چای دادیم با کیک. بعد فنجان هایی که آورد فنجان های کوچک قهوه خوری بود. گفتیم اینها خیلی کوچک و باریکند و چای خوری نیستندها. پسرک جواب داد نه از این کوچیک تر هم داریم! دیدیم با این آدم نمی شود بحث کرد و چایمان را به صورت قطره چکانی توی آن فنجان های اسپرسو خوردیم و بعدش تنها عکس دونفره مان را گرفتیم که سند داشته باشیم برای دوست بودن باهم.
چهارشنبه شب با هزار دردسر شام رفتیم میخکوب که بالاخره این دوست ما که عهد کرده بود پاستای میخکوب بخورد، نخورده از دنیا نرود. نشستیم به خوردن و حرف های خاله زنکی صدمن یه غاز زدن! آخرش که دوستمان راضی داشت حساب می کرد و تصمیم می گرفت بازم بیاید اینجا، صاحب رستوران گفت دارند می بندند و نقل مکان می کنند به برج آفتاب! گفتم آنجا که به اندازه کافی پستو و رستوران ایتالیایی دارد! نمی دانم حرص و طمع اینهاست که فکر می کنند می توانند با آنها رقابت کنند یا اصلا از خود آنها هستند.
در نهایت برای جمع کردن داستان دوستان و شکم هایمان، یک پلوپزبخارپز دونفره گرفتم که کاملا تودل بروست و قرار است غذاهای من درآوردی زیادی را به جز پلو در آن پخت. چه حس خوبی است که وبلاگ را با این مسائل عادی پر کنی و جدی ها را به روی خودت نیاوری!
خیلی وقته همه چی روزمره شده و حرف های هوشمندانه و لحظه های ناب پشت چیزی نامعلوم گم شده.
زندگی جریان داره و لحظه های خوب و بد، شاد و غمگین همه سرجای خودشون هستن تا تعادل زندگی رو حفظ کنن.
اما شیب زندگی کم شده و مسیر همینطوری داره به سمت یکنواختی می ره. اینجاس که صاحابش باید یه فکری بکنه برای تولید موج و تکون و لرزش! البته تا حدی که دیگه سونامی نشه!
باز باید به یه کار پردرآمد و معتبر پشت پا زد و از یه مامن آرامش و سکون دل کند تا بشه به دنبال یه جزیره ناشناخته رفت. البته کسی آدمو مجبور نکرده؛ هیچکس به جز اونی که توی دل آدم یهو شروع می کنه داد و فریاد و بهونه گرفتن و دپرس شدن!
اگه از یه چیزی نگذری، به چیز دیگه ای نمی رسی و هیچوقت نمی فهمی که می تونسته بهتر باشه یا بدتر. من تاحالا دو دستی خیلی چیزا رو ول کردم و نتیجه بدی هم ندیدم ازش. وقتی با تمام وجود طلب کردم و قیمتش رو هم پرداختم، گرفتم.
البته نباید خیلی سخت و جدی گرفت. هیچی رو نباید اونقدر جدی گرفت و مهمتر از همه این که همیشه یه نقشه دوم هم داشته باشه آدم خوبه. یعنی همه آینده رو بند یه اتفاق کردن کار احمقانه ایه. باید همیشه حاضر باشیم که بگیم گور باباش، این نشد یه کار دیگه می کنیم. زندگی در کل احمقانه و پوچ به نظر میاد. اما این همه ی اون چیزیه که داریم و باید پرش کرد. از نقشه و رویا و فکر و عمل و هیجان باید پرش کرد.
بعد یه کم بهش مهلت داد که ببینی چی جوابتو می ده. اما یادت باشه هیچوقت زیاد منتظرش نشینی، چون خیلی زود تموم میشه... همه چی خیلی زود تموم میشه!
توی مطبش نشسته آن ور دنیا و می پرسد که چکار می کنی؟ من هم خیلی کلیشه جواب می دهم که مثل همیشه کار و زندگی؛ خبر جدیدی هم نیست. هرچند این روزها، هر لحظه یک خبری اینجا هست و دیگر به جای شوک و وحشت و غم، آدم از مضحک و حماقت بار بودن آنها به خنده می افتد.
امروز باز داشتم می مردم؛ از سر درد البته. حال بدی است که صبح با بیرون زدن شقیقه ها بیدار شوی. بعد از خوردن مسکن قوی، بیفتی بی حال روی تخت. بعد که درد کمتر می شود، گیجی و منگی باعث می شود دچار توهم بشوی. نمی دانی بیداری یا خواب. انگار توی کابوس مانده باشی. روزت به فلان می رود.
چندروز پیش همبازی دوران کودکی ام را توی اینترنت پیدا کردم. اولین دوست زندگی ام. اولین عشقم. دیدم که استاد موسیقی الکترونیک شده! خیلی جالب بود. شب قبلش خوابش را دیده بودم و صبح هرچه فکر کردم این از کجا توی خواب من پیدایش شد، نفهمیدم. بعد یکهو توی سرچ گوگل پیدا شد. جالب است ببینی آدم ها بعد از ۲۰ سال چطوری می شوند. این هم از مزیت های ۳۰ ساله بودن است که حالا می توانی بگویی کسی را ۲۰ سال است که می شناسی!
تمام روز را خوابیده ام و حالا جغد شدم. حس هیچ کاری هم نیست. دلم گپ های چرند و پرند می خواهد تا خود صبح.
راستی ۱۷ دی رفتیم نمایش «۱۷ دی کجا بودی؟». یک جوری جالب بود. کمی کشدار و که چی بود اما بدم نیامد. سبک جالبی داشت. مهرانفر و جواهریان هم بازی خوبی داشتند. فرمان آرا را هم دیدیم توی ایرانشهر. هیبتش از ذهنم بیرون نمی رود: بارانی و کلاه مشکی، شال سبز!
قلم در دست می گیرم و کتابی را که پارسال جر خوردم تا ویرایش کنم، دوباره ویرایش می کنم. بعد از چند خط، کم کم گریه ام می گیرد و دلم می خواهد ضجه بزنم.
توی اینترنت خواندم که کتاب چاپ شده. کسی که ما را آدم حساب نکرد. رفتم کتاب را از روی میز تازه های نشر برداشتم. همچین با افتخار، شروع کردم صفحه اول را خواندن. بعد سرم گیج رفت و عرق سرد روی تنم نشست. گفتم این که اصلا قابل خوندن نیست. آقای ناشر نگاهی کرد و انگار یادش رفته بود من در این کتاب دستی داشته ام، گفت اتفاقا می خواستم ببینم ویرایشش مال کیه خفه ش کنم!!!
گفتم چطور کسی نفهمیده که تغییرات و اصلاحات اعمال نشده؟ چرا کتاب رو ندادید من نمونه خوانی کنم؟
جوابی نداد. برادرش کتاب را به من داده بود. نگذاشت کارم را هم عین آدم انجام بدهم. گفت لازم نیست با متن اصلی مقایسه کنی فقط یک بار سریع بخون! 600 صفحه را سریع خواندم و سریع کلی تغییر دادم. اما حتی زحمت نکشیده اند، اسامی لاتین را زیرنویس کنند. فکر می کنم شانس آوردم که اسمم توی کتاب نیامده. واقعا دلیلی هم ندارد البته. کتاب به این بدخوانی مگر ویراستار هم داشته؟ خیلی حالت های هیستریک و گریه دار و ضجه کنان و عربده کشان دارم چند روز است.
مسلما همه اش به خاطر این کتاب نیست. به زمین و زمان فحش می دهم و اخم از صورتم بیرون نمی رود و سردرد تازه چند ساعت است که رفته سراغ کارش.
کتاب را می خواستم برای مامان کاوه/اولکا هدیه بخرم. «شاهدی بر زندگی من» که نامه های سارتر است به سیمون. فکر کردم بشینم کتاب چاپ شده را درست کنم اما بیهودگی کارم مرا به گریه واداشت!
مامان کاوه/اولکا تازه فهمیده که دو ماه است مامان شده و هنوز نمی دانیم دختردار می شوند یا پسردار. برای همین فعلا باید با دو اسم آماده باش بود. آن روز نشستیم و کتاب نام های فارسی را زیر و رو کردیم. من همیشه دلم می خواسته اسم پسرم پارسا باشد و هیچوقت اسم مناسبی برای دخترم پیدا نکردم. اما آنروز دو تا اسم رخشید و یاشار را خوشم آمد. فقط مانده اسم پدرشان هم مشخص شود.
من حالم خوب نیست و هذیان می گویم. اما این کتاب را می دهم مامان تازه بخواند. هرچند همه ی نامه ها ترجمه نشده اما من از این کتاب خوشم می آید، از اینکه خیلی شخصی است و وارد حریم خصوصی کسی مثل سارتر و سیمون می شود. فضولم و حریم خصوصی دوست می دارم!
وقتی تشنگی با نوشیدن تمام نمی شود.
این وضعیت این روزهای من است. تمام روز تشنه ام، لب ها خشک، بدن داغ، روح بی تاب! شب ها دست و پا یخ؛ چمباتمه زده زیر پتو! خونی جریان ندارد در انگشت ها و تشنگی ادامه دارد...
آدم ها، خوش پوش و سرحال و گرسنه، صف بسته بودند برای قیمه ی مجانی؛ و آدم ها، به هم ریخته و سراسیمه و خشمگین کتک می خوردند در آنسوی شهر.
من با شعار «ما بی شماریم» مشکل دارم. تا وقتی در این شرایط ظفر برای قیمه خوردن بسته می شود و دولت در شام غریبان پاتوق شماره گرفتن است، من با این شعار مشکل دارم. چرا حاشیه؟ باید واقع گرا بود و شعار نداد! همین که هستید واقعی است.
یک چیزهایی اصلا مهم نیست. وقتی بهشان گیر می دهی عصبانی می شوم.
به یک چیزهایی که گیر می دهم، عصبانی می شوی و می گویی اصلا مهم نیست.
تا اطلاع ثانوی همه چیز مهم است... یا شاید هم هیچ چیز مهم نیست؟