قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

نوستالژی (۵)

RAIN

Listen to the pouring rain
listen to it pour,
And with every drop of rain
You know I love you more

Let it rain all night long,
let my love for you go strong,
as long as we`re together
who cares about the weather?

Listen to the falling rain,
listen to it fall,
and with every drop of rain,
I can hear you call,
call my name right out loud,
I can here above the clouds
and I`m here among the puddles,
you and I together huddle.

Listen to the falling rain,
listen to it fall.

It`s raining,
it`s pouring,
The old man is snoring,
went to bad
and bumped his head,
he couldn`t get up in the morning,

Listen to the falling rain,
listen to the rain.

دوچندان


ما

دقایق زندگیمان را

اینجا سپری می کنیم؛
در خاکی که سال ها زندگی
بی ارزش است

آن طرف
بار مضاعف بر دوشمان می گذارند
و این طرف
می گویند همچنان بایست

فال با کوپ شکلات

از کافی شاپ هایی که توشون کتاب دارن خوشم میاد!


بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم...   زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت...                    نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر             کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب     تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت        دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور                 چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است            اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

عید خود را با سینما گذراندیم

اگر فیلم خوب بسازند و اکران نوروزی هم خوب باشد، چرا که نه؟ عید فرصت خوبی است که در تهران خلوت و خوش آب و هوا برویم سینما.

اول فیلم «هیچ» را دیدیم. بازی ها عالی، بازی ها محشر! مهدی هاشمی که آس، مرضیه برومند که عشق، پانته آ بهرام کاملا هنرمندانه... همه شان عالی بودند. من هنوز توی کف گریم صابر ابرم که کلا یک آدم دیگر ازش ساخته بود. اما موضوع فیلم آنچنان از پوچی زندگی و هیچی به هیچی روزگار پر بود که دوستش نداشتم. آدم را خالی می کند این فیلم. آخرش که از سینما میایی بیرون، هم حالت گرفته است، هم می گویی که چی؟ و بعدش انگار می رسی به فلسفه فیلم که «هیچ» بود! 

دوم «طهران تهران» را دیدیم. چقدر با این دختره فرفری موافق بودم دیشب! دقیقا بعد از فیلم از کرخه تا راین، این فیلم توانست اشک مرا اینطور توی سینمای ایران در بیاورد. فیلم دو اپیزوده که اپیزود مهدی کرم پورش بسیار درخشان تر از اپیزود مهرجویی اش بود. اپیزود اول تا اندازه ای انگار فیلم تبلیغاتی برای توریست هاست که درباره تهران اطلاعات بدهد. (حالا هرچند که هدف تهران است اما خیلی توی ذوق می زند) اما یک بوس گنده طلب جناب کرم پور!

موسیقی آخر فیلم که دخل آدم را می آورد. یعنی هرچی که تحمل کردی و تاب آوردی و زنده ماندی، آهنگ آخر فیلم، تیر خلاص را توی مغزت خالی می کند. من کاملا تکان خوردم از فیلم. رفته بود توی گوشت و خونم. مخصوصا فکر می کنم نسل ما را بیشتر سیخونک می زند. حالا امروز می خواهم مامان و بابا را هم ببرم و روی عکس العمل های آنها مطالعه کنم ببینم اینها چه می گویند راجع به فیلم!

سوم فیلم «هرت لاکر» یا قفسه رنج، یا مخمصه یا هزارتا چیز دیگر که ترجمه کرده اند، را دیدم. من بقیه نامزدهای اسکار را هنوز ندیدم اما فکر می کنم فقط به خاطر موضوع فیلم که جنگ عراق و سربازان آمریکایی بود و کارگردانش زن بود، جایزه را به این فیلم دادند. به نظر من در حد بهترین فیلم سال نبود. بازی هنرپیشه اولش را دوست داشتم و فیلم برداری اش را هم کلا پسندیدم. اما به نظرم انتخاب هنری نبوده، پارامترهای مختلفی در این انتخاب نقش داشته اند به احتمال زیاد.



در آب سرد حل شدیم


کدبانو می شوم؛

با یک بسته سوپ آماده در یک دست

و یک لیمو در دست دیگر

من به یک احساس خالی دلخوشم...

دیروز اولین نقاشی آبرنگم رو کشیدم. البته اون آبرنگ بازی های دوران بچگی ام رو اگر حساب نکنیم میشه اولین نقاشی، که حداقل یه سوژه داره (هرچند ممکنه زیاد شبیه نشده باشه!)

یه دونه بونسای کشیدم و با اینکه از نظر هنری ممکنه هیچ ارزشی نداشته باشه نقاشیم، اما خیلی حس خوبی بهم داد. خیلی روحیه ام رو عوض کرد. یه دفترچه مخصوص نقاشی و طراحی خریده بودم از مالزی اما هی فکر می کردم من که نقاشی نمی کنم آخه چرا خریدم! اما حالا یه شور و شوق عجیبی دارم که توش نقاشی کنم. نمی دونم حالا چرا گیر دادم به آبرنگ. بی پدر تا می جنبی گند زده میشه به نقاشیت! (مخصوصا وقتی قد هویج بدونی ازش)

راستی کتاب خودآموز نقاشی با آبرنگ داریم؟

حالا یه چیز دیگه. بعضی وقت ها آدم خودشو می کُشه که بره توی یه جمعی، خودشو بچپونه تو یه گروهی، که یه عده ی مشخص بشناسنش و برای خودش کسی بشه بین اونا. بعد یه مدت که حسابی جا افتاد و به چیزی که می خواست رسید، می بینه دلش می خواد از دست این جمع قایم بشه، اصلا بره توی یه محیط دیگه، دیگه بهش کار نداشته باشن و آدمو از خودشون ندونن! یه جورایی خوددرگیریه دیگه!

دارم روزی حدود ۲۰ صفحه کتاب می خونم. یه کتاب دارم می خونم که شروع کنم ترجمه و بعد مدت ها کتابی پیدا کردم که وقتی می خونمش دقیقا مثل فیلم برام تصویر میشه جلوی چشمم. همه ی شخصیت ها و مکان ها وجود دارن برام. تازه خیلی جاها جداْ هیجان زده میشم موقع خوندن، می خندم با خودم یا چشمام پر اشک میشه. خیلی کتاب خوب و دوست داشتنی ایه. اسمش هم بامزه است: «انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنزی»

دیشب رفتم یه سری از نامه های (ایمیل های) سال ۲۰۰۲ رو که پرینت گرفته بودن درآوردم و نشستم خوندن. آدم همیشه بخش هایی از زندگیش رو انگار یادش می ره. نه اینکه کلا فراموش کنه اما دیگه کهنه و قدیمیه و توی روزمره به درد نمی خوره. برای همین کم کم یادت می ره چطوری بودی و به چی فکر می کردی. یادت می ره احساساتت چقدر شدت و عمق داشته. یادت میره دقیقا چه جملاتی گفتی و شنیدی. یادت میره تمام زندگیت بوده... تمام زندگیت...


روز اول

من نمی دونم با اینهمه ادعا که ما داشتیم، چرا به فکرمون نرسید یه انجمن ادبی جمع و جور درست کنیم واسه خودمون. الان هرچی فکر می کنم می بینم کسی نمونده این دور و بر که وقتش رو بذاره واسه این کارها!

خیلی دوست داشتم یه انجمن ادبی راه بندازیم و به روش خودمون اداره اش کنیم.


روزنگار

منم خیلی موقع ها آدمایی رو که دلشون زیادی خوشه مسخره می کنم. البته توی دل خودم چون درست نیست آدم تخریب روحیه کنه!

اما یه موقع هایی برنامه ریزی های یه آدمی برای آینده، حتی اگر نفعش به شما نرسه، باعث میشه دل شما هم خوش بشه. مثلا طرف امروز پاشده رفته کلی گشته که کفش مخصوص دویدن بخره که عید روی برنامه شروع کنه دویدن. کلی کتاب های درسی دانلود کرده و پرینت گرفته و صحافی کرده با کلی دفترچه که نت برداره از روشون که سال دیگه که سربازیش تموم شد بتونه زود اقدام کنه برای دکتری! بعدش رفته برای مامان و باباش عیدی خریده.

بعد از این سال مزخرف که از هر طرف بهش نگاه می کنی، کثافت ازش می باره (معلومه چقدر حرصی ام نه؟) خودش رو جمع کرده و برای یه شروع متفاوت برنامه می ریزه. در اوج ناامیدی ها و ناکامی ها، آدم یه جورایی خوشحال میشه. از اینکه یه کسی می تونه این روزا پاشه بره تمام شهرو بگرده برای خریدن یه کفش مخصوص دویدن!

دارم فکر می کنم سالی که میاد ممکنه سال بهتری باشه، ممکن هم هست بدتر باشه یا اصلا فرقی با امسال نداشته باشه. اما این تعریف ها همه مربوط میشه به اتفاقاتی که از بیرون می افته و دست من نیست. اما من خودم می تونم متفاوت شروع کنم. بهتر از سالی که گذشت شروع کنم. نمی دونم میشه یا نه. اصلا نمی تونم قول بدم که توان یا انگیزه کافی رو براش دارم یا نه. اما مطمئنا میشه امتحان کرد.

رشته ی زندگی این ماه های آخر بدجوری از دست من در رفت. نقشه هام که نقش برآب شد، یه جور عجیبی شدم. انگار نمی دونستم الان باید چکار کنم. گیج و ویج! الانم نمی تونم درست تصمیم بگیرم. الان هر سوالی ازم بکنی راجع به آینده واقعا نمی دونم که جواب مثبت باید بدم یا منفی؟ نمی دونم چی رو واقعا می خوام یا واقعا نمی خوام. پس حالا که تصمیم گیری بلند مدت نمی تونم بکنم، برای اینکه روزهامو مثل این یه ماهه هدر ندم بهتره تصمیم گیری های کوتاه مدت کنم. برنامه ریزی های کوتاه مدت. از اونا که دل آدمو خوش کنه. از اونا که فکر کنی بالاخره یه کاری داری انجام می دی و بی مصرف نیستی. دیگه به جای فحشی کردن روزگار بهتره تن رو به کار بدی!


پیشنهادم برای عید اینه که کتاب بخونید، برین پیاده روی و شکلات میلکا از نوع موس شکلاتش رو بخورید!

برنامه من که خیلی شبیه اینه.


عیدی برایم شعر بیاور

برایم آرزو بیاور

عمه بزرگ دیگر نیست که قرآنش را بیاورد

عمه بزرگ با دویست تومانی های نو

 

عیدی برایم آرزویی بیاور

که بتوان به برآورده شدنش خوشبین بود

 

برایم عشق بیاور

که شب ها از هیجانش خواب ستاره ببینم

که روزها به یادش پربکشم از خوشی

عشقی که بتوان به ماندگاری اش خوشبین بود

 

برایم کلمه های جدید بیاور

من صامت مانده ام

کلمه هایی که بتوان به خوانده شدنشان خوشبین بود

 

عیدی برایم روبان های رنگی بیاور

می خواهم همه را به دست و سر بزنم

با روبان های رنگی ام در بستر بخوابم

تا تو

با آرزویی نو

عشقی نو

و کلماتی تازه

بیایی.

 

 

 

 

بهار اجتناب ناپذیر است

ما مست از سخنانی هستیم که هنوز به فریاد در نیاورده ایم
مست از بوسه هایی هستیم که هنوز نگرفته ایم
از روزهایی که هنوز نیامده اند
از آزادی که در طلبش بودیم
از آزادی که ذره ذره به دست می آوریم
پرچم را بالا بگیر تا بر صورت بادها سیلی بزند
حتی لاک پشت ها هم هنگامی که بدانند به کجا می روند
زودتر از خرگوش ها به مقصد می رسند

یانیس ریتسوس

تقویم امسال اردشیر رستمی را به شدت توصیه می کنم. شعرهایش زخم های 88 را التیام می دهد و آینده را پر امید می کند.